جهانشاه جاوید

 

«فکر کنم می‌تونم یه مرده رو زنده کنم.»

لیوان شراب رو از دستش گرفتم. یه چشمک بهش زدم.

«مطمئنم که می‌تونی…»

توی رستوران موزه‌ی «دورسی» پاریس نشسته بودیم. همه چی عالی و بی‌نظیر و زیبا بود.

«باور نمی‌کنی؟»

می‌خواست لیوان شراب رو بلند کنه، نگذاشتم.

رفتیم بیرون قدم‌زنی.

وسط یه چهار راه، کنار موزه «لوور»، عده‌ای جمع شده بودن دور مردی که روی آسفالت بیهوش افتاده بود.

«من می‌رم کمکش کنم.»

خواستم جلوش رو بگیرم ولی دیر شده بود.

چند قدم رفت به سمت جمع ولی خوشبختانه اون مرد حالش جا اومد.

خدا رو شکر آبروریزی نشد: یه زن نیمه مست ادای فرشته نجات رو دربیاره!

برگشتیم هتل و وارد اتاقمون شدیم.

«دراز بکش روی زمین.»

«واسه چی؟»

«حرف نزن، دراز بکش، چشماتو ببند.»

دراز کشیدم.

بعد از چند لحظه بالای سرم داغ شد. چند دقیقه بعد، کنار گوشام. بعد روی چشمام. انگار اشعه خورشید چند سانت بالای صورتم می‌تابید. بعد آمد بالای سینه‌ام و آهسته رفت پائین روی پاهام. داشتم آروم می‌سوختم. 

باور کردم.