محمدحسین سبزی

شاید حرف‌هایم تنها برای کمتر کردن عذاب‌وجدانم باشد، شاید هم اگر این حرف‌ها را شنیدید حق را به من بدهید. اصلاً هرجور که می‌خواهید من را قضاوت کنید.من فقط تمام آن اتفاقات را می‌گویم. این‌که از نظر شما، من چه آدمی هستم و یا چه آدمی بودم و الان تبدیل به چه آدمی شدم دیگر برایم مهم نیست. اگر دوست داشتید حرف‌هایم را بشنوید و اگر هم دوست نداشتید مثل همهٔ آدم‌ها فقط از دور بایستید و نابود شدنم را ببینید.

چند‌ ماهی می‌شد که آن کافهٔ دنج را در محلهٔ ما زده بودند. قبلاً قهوه‌خانه‌ای بود که من و دوستانم بیش‌تر وقتمان را آنجا می‌گذراندیم. دیوارهای سیاه کافه و خلوتی آن‌جا باعث شده بود که در آن‌جا احساس آرامش پیدا کنم. مدتی بود که با تمام دوستان قدیمی‌ام قطع رابطه کرده بودم تا بتوانم زندگی‌ام را سر‌وسامانی بدهم. می‌خواستم کار آبرومندی هم پیدا کنم، با تمام وجودم از گذشته‌ام بیزار بودم و می‌خواستم برای آینده‌ام برنامه‌های دیگری بچینم. وقتی که در کودکی معلم عربی‌ام آقای دانایی به من گفت:

«آخر سر هیچی نمی‌شی، هوش داشتن ذاتیه که تو ذات، تو نیست.»

آن روز پیش چشمان تمام دوستانم کوچک شدم و هر وقت که به کلاس درس می‌رفتم همهٔ بچه‌ها روی میز‌هایشان می‌زدند و من را بلند‌بلند مسخره می‌کردند و می‌خندیدند. البته این حرف را بیشتر معلم‌هایم می‌گفتند ولی من چاره‌ای جز درس خواندن نداشتم. من می‌خواستم درس بخوانم تا بتوانم در آینده شغل مناسبی پیدا کنم تا درآمدم آنقدر زیاد باشد که بتوانم خرج بیماری مادرم را بدهم که تازه فهمیده بودیم سرطان دارد. از همان موقع کار کردن را شروع کرده بودم ولی هر جا که به عنوان شاگرد می‌رفتم بعد از مدتی با صاحب‌کار آنجا دعوایم می‌شد و اخراجم می‌کردند. این‌که هر جایی می‌رفتم و دائما به من می‌گفتند کودن و یا عینک ته استکانی‌ام را مسخره می‌کردند آزارم می‌داد. برای اینکه به آن کارها احتیاج داشتم، سعی می‌کردم که توهین‌هایشان را نادیده بگیرم ولی وقتی آن لقب مسخره را می‌گفتند دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و با دست‌های درشتم به صورت‌های کثیفشان می‌زدم.

«هی نمکی بیا اینجا.»

«هی نمکی برو اونجا.»

«نمکی اون کارتن‌هارو بیار.»

«نمکی این کارو بکن اون کارو نکن.»

دیگر تمام اهالی محل به محض دیدن من می‌خندیدند و می‌گفتند:

«می‌خوای اذیت کنی؟.»

پدرم زمانی که به دنیا آمده بودم در یک تصادف مرده بود و من از تمام دنیا فقط مادرم را داشتم. او هم نتوانست مدت زیادی با آن غول بی‌شاخ‌ودُم بجنگد، انگار دلش برای پدرم تنگ شده بود و من را تنها گذاشت و رفت. مادرم همیشه می‌گفت:

«تو هم مثل باباتی زیر بار حرف زور نمی‌ری. قیافه‌تم مثل باباته، دور از جونت انگار سیبی هستین که از وسط نصفتون کردند.»

وقتی مادرم هم رفت و تنها شدم درسم را رها کردم. دیگر مدرسه رفتن هم برایم فایده‌ای نداشت. هیچ آشنایی دیگر در این دنیا برایم وجود نداشت، تمام آدم‌ها برایم غریبه بودند. تازه هفده سالم شده بود و نمی‌خواستم دوباره دست به دامن آن آدم‌ها شوم تا کاری به من بدهند و دائما بخواهند چهرهٔ زمخت‌ام را مسخره کنند.

همان زمان بود که با او آشنا شدم. اوایل می‌گفت:

«هر وقت کار داشتی نوکرتم هستم بیا اینجا پیش خودم.»

پسر بدی به نظر نمی‌رسید حداقل از میان آن محلهٔ شلوغ تنها او بود که با خنده‌هایش آزارم نمی‌داد.

قبلاً در محل دیده بودمش ولی نه زیاد، فقط گاهی اوقات می‌دیدم که با موتور هوندایش وقتی از کنار زن و دختری رد می‌شود صدای جیغشان بلند می‌شود.

معروف بود به زاپاتا، شلوار شش جیب و پلنگی‌اش همیشه پایش بود و در زمستان‌ها وقتی که آن کاپشن خلبانی را به تن می‌کرد، مثل یک هیولا می‌شد که پشت موتور می‌نشست.

زمانی که با او آشنا شده بودم دیگر هیچ‌ کدام از اهالی محل جرأت مسخره کردن من را نداشتند. آن‌موقع بود که دیگر اسم خودم را صدا می‌زدند و وقتی من را می‌دیدند می‌گفتند:

«سلام، آق مختاار.»

از این بابت خوشحال بودم و همین باعث شد که رفت و آمدم با زاپاتا بیشتر شود.

هر وقت که در خانه حوصله‌ام سر می‌رفت و در و دیوارهای چرک مرده و سیاه خانه من را یاد مادرم می‌انداخت می‌دانستم که اگر از آن خانهٔ فرسوده بیرون بزنم می‌توانم سعید زاپاتا را سر کوچه ببینم که دارد پوست تخمه را از دهانش تف می‌کند بیرون و موهای کم پشتش را می‌خواباند روی پیشانی‌‌اش تا زخم آن را بپوشاند.

کم‌کم رابطه‌ام با سعید بیشتر شد هر روز با هم سوار رخش قرمزش می‌شدیم و به قول سعید می‌رفتیم سر کار. محل کار ما بیشتر در مناطق بالای تهران بود. سعید آنقدر در کارش استاد بود که وقتی می‌دیدم چطور در آن سرعت می‌تواند کیف را بقاپد شگفت‌زده می‌شدم. هر وقت که می‌خواستم مثل او این کار را کنم نمی‌توانستم. سعید مثل معلم‌ها و صاحب‌کار‌هایم نبود همیشه می‌گفت:

«صفا باشه داداش، فدا سرت نشد. منم روزای اول همین بودم. کم‌کم از منم بهتر می‌شی.»

راست هم می‌گفت، کم‌کم آنقدر در این کار خِبره شدم که توانستم با همان خرده پول‌هایی که جمع می‌کردم برای خودم موتورسفیدی بخرم که اسمش را گذاشتم رخش بی‌قرار.

«بس کن. سرم درد گرفت اینا چه ربطی به سئوال من داره؟.»

نگذاشت که تمام حرفم را بزنم. اسمش باز‌‌پرس بود ولی تنها کاری که نمی‌کرد کشف حقیقت بود.دائم بین حرف‌هایم می‌پرید و هراز‌گاهی چایش را می‌خورد. وقتی می‌خواست بعضی از حرف‌هایم را بنویسد با کلافگی سرش را می‌خاراند و به پشه‌ایی که دور سرش می‌چرخید زیر لب غرولند می‌کرد.

به او گفتم:

«اگر بذارید حرفامو بزنم به اون چیزی که می‌خواید می‌رسید فقط اجازه بدید من حرفمو بزنم تا حداقل یه جا به حرفم گوش داده باشند.»

بازپرس خودکار مشکی‌اش را روی میز جلوی رویش که پر از کاغذهای سیاه شده بود انداخت و با عصبانیت گفت:

«بگو، فقط سریعتر. سرم شلوغه باید یه‌عالمه پرونده مثل تو رو رسیدگی کنم.»

دیگر برای خودم تنها سر کار می‌رفتم و سعید را فقط همان سر‌کوچه کنار تیر‌برق چوبی می‌دیدم.

گاهی کنارش می‌ایستادم و با هم تخمه می‌خوردیم و از خاطرات کیف‌قاپی‌هایمان می‌گفتیم و اینکه این هفته توانستیم چه چقدر کاسبی کنیم.

گاهی اوقات هم به قهوه‌خانه می‌رفتیم و با چندتا از همان همکارهایمان که هر کدام در یکی از مناطق تهران مشغول بودند قلیانی می‌کشیدیم و از کارهایی که کرده بودیم، می‌گفتیم. آن‌موقع بیست‌ودو سالم شده بود و هر چه می‌گذشت بیشتر تو لجن فرو می‌رفتم، دیگر کم‌کم زندگی‌ام خسته کننده شده بود حتی دیگر همان زمان‌های کوتاه‌ هم دوست نداشتم سعید و بقیهٔ دوستانم را ببینم. سعید گاهی‌اوقات علاوه بر کیف‌قاپی کارهای دیگری هم می‌کرد تا پول بیشتری در بیاورد.

یکی دیگر از دلایلی که نمی‌خواستم دیگر او را ببینم، همین بود.

خسته شده بودم از تمام روزهایم خسته بودم،زمان‌هایی که به زندان می‌افتادم به خودم می‌گفتم این‌بار دیگر آدم می‌شوم. حتی  دوست داشتم مثل بچگی‌هایم مسخره‌ام کنند ولی هر وقت که کسی من را می‌بیند از من نترسد. دوست داشتم من را همان نمکی صدا کنند ولی دیگر به من مختار کیف‌قاپ نگویند. پدر و مادرم آدم‌های با آبرویی بودند ولی من کاری کرده بودم که همهٔ اهل محل بگویند:

«حتما باباشم تو تصادف نمرده.»

خوب پدر من مگر چه هیزم تَری به آن‌ها فروخته بود که پشت سر او هر چه می‌خواستند می‌گفتند؟. مادرم هم که تنها کاری که می‌کرد کلفتی در خانه‌های آن‌ها بود و آزارش به هیچکدام از آن‌ها نمی‌رسید. پس چرا به من می‌گفتند:

«حروم‌زاده؟!.»

آخرین باری که از زندان آزاد شدم دیگر تصمیمم را گرفتم، دور کیف‌قاپی را خط کشیدم. هر چه در همان حوالی محله‌مان گشتم که کاری پیدا کنم به‌خاطر بدنامی‌ام اعتماد نمی‌کردندو هزار دلیل می‌آوردند که به شاگرد نیازی نداریم. جاهای دیگر هم بخاطر سابقهٔ زندانم کاری برایم پیدا نمی‌شد. بیکار شده بودم، چند‌باری می‌خواستم که دوباره سراغ کیف‌قاپی بروم ولی هر‌جوربود جلوی خودم را می‌گرفتم که این‌ کار را نکنم.

«مختار، عجله کن. این حرفا به درد من نمی‌خوره.»

باز‌پرس دوباره شروع کرد به غر زدن که زودتر حرفم را تمام کنم.

دسبند روی دستانم را کمی چرخاندم که پوستم را کمتر زخمی کند و گفتم:

«چشم، الان تموم می‌شه.»

دیگر  تمام وقتم را یا به کافه می‌ر‌فتم و یا با رخش بی‌قرارم در خیابان‌ها می‌چرخیدم و هرازگاهی مسافری سوار می‌کردم تا بتوانم خرج روزانه‌ام را در بیاورم. به تنها نشستن در کافه عادت کرده بودم؛ همیشه چای‌ونبات سفارش می‌دادم. هدفم از رفتن به کافه، دیدن دختری بود که به تازگی رمز کارتم را حفظ کرده بود و همیشه با آن لبخند همیشگی روی لبانش می‌گفت:

«همون یک دو سه چهار؟.»

راستش از اینکه نمی‌توانستم عدد دیگری برای کارتم انتخاب کنم خجالت می‌کشیدم، سرم را پایین می‌انداختم و می‌گفتم:

«بله آبجی.»

همیشه روبروی پیشخوان می‌نشستم، کنار میز کاکتوسی بود که هر وقت آن را می‌دیدم یاد مادرم می‌افتادم.مادرم عاشق کاکتوس بود و همیشه می‌گفت:

«کاکتوس خوبه نه آب زیاد می‌خواد نه رسیدگی.»

یک سال تمام برنامهٔ همیشگی‌ام شده بود بعدازظهر ساعت شش روی میز قهوه‌ای جلوی پیش‌خوان بنشینم و او را نگاه کنم. در این یکسال کافه‌ کمی شلوغتر شده بود حتی طراحی آن را هم عوض کرده بودند. کمی از دیوارهای سیاه آن را آبی کرده بودند و گوشه‌وکنار کافه پر از کاکتوس‌هایی بود که اصلا بزرگ نمی‌شدند. بالای هر میز، آینه‌ایی بود که نصفی از آن را ماه و ستاره‌ کشیده بودند. آنقدر زیبا بود که می‌شد ساعت‌ها آنجا نشست واز دیدن آن‌ها لذت برد.

اسمش نازی بود. معلوم بود که پدر و مادرش از اول می‌دانستند که او قرار است چهر‌ه‌اش به این زیبایی شود که اسمش را نازی انتخاب کردند.

چند باری متوجه شده بودم که او هم گاهی به من نگاه می‌کند، ولی برای اینکه متوجه نگاه‌های زیرکانه‌اش نشوم حواسش را پرت می‌کرد؛ مخصوصاً زمانی که موهایش روی صورتش می‌ریخت و جلوی چشمانش را می‌گرفت. وقتی از میان آن طره‌های ریخته بر پیشانی‌اش مخفیانه نگاهم می‌کرد می‌خواستم زمان را متوقف کنم و او به همان حالت نگاهش روی من ثابت بماند.

من عوض شده بودم ولی کارهایی که تا آن روز انجام داده بودم باعث شده بود وقتی که در کشویی کافه را باز می‌کنم و داخل می‌شوم هر کس که آنجا بود به بهانه‌ایی از کافه خارج شود.

می‌خواستم به نازی بگویم:

«من دیگه اون مختاری که همهٔ محل ازش می‌ترسند نیستم.»

می‌خواستم به او بگویم:

«دوستت دارم.»

آن روز تصمیمم را گرفته بودم؛  می‌خواستم هر طور شده شمارهٔ تلفنم را به او بدهم. با خودم تمرین کردم که وقتی می‌خواهم به او بگویم:

« این شمارهٔ منه لطفا بهم زنگ بزن»، صدایم نلرزد.

آن روز او لباس مشکی و تنگی به تن داشت که باعث شده بود اندام ظریفش بیشتر به چشم بیاید. تا آن موقع او را در چنین پوششی ندیده بودم؛ او همیشه لباس‌های گشاد به تن می‌کرد که کمتر اندامش جلب توجه کند. او همیشه رنگ‌های روشن می‌پوشید و من با هر بار دیدن آن رنگ‌ها بیشتر دیوانهٔ او می‌شدم.

چای‌ونباتم را سفارش دادم و سر جای همیشگی‌ام نشستم.  طبق معمول، هر کسی که آنجا بود به بهانه‌ای از کافه بیرون رفت؛ دیگر به این رفتارها هم عادت کرده بودم. برایم مهم نبود، خودم می‌دانستم که من دیگر مختار قبل نیستم و حالا فقط می‌خواهم نازی را مال خودم کنم.

از همه مهمتر آن زمان فرصت مناسب‌تری بود تا بتوانم ناگفته‌هایی را که در ذهنم می‌چرخید به او بگویم. ترس از اینکه بگوید "نه" و شماره تلفنم را نگیرد، تنم را به لرزه انداخته بود. اگر این کار را می‌کرد، می‌توانستم به او حق بدهم؛ چرا که آدمی مثل من با عینکی ته استکانی به چشم و صورتی پر از جای زخم و با آن سابقهٔ نکبت بار چرا باید دلباختهٔ دختری به زیبایی او شود؟ در تمام زندگی با تمام شرارت‌ها و دَلِ دزدی‌هایم هیچ وقت فکر نمی‌کردم که در این موقعیت گیر کنم. اصلا فکرش را نمی‌کردم که روزی بخواهم عاشق شوم.

در این چند سالی که با سعید رفت وآمد می‌کردم، انگار فراموش کرده بودم که روزی من هم می‌توانم کسی را دوست داشته باشم.

زندان باعث شده بود که باور کنم من مختار کیف‌قاپم و نباید هیچ وقت خودم را گرفتار عشق و عاشقی کنم.

سؤالات زیادی در ذهنم می‌چرخید و جواب آن‌ها را ابلهانه می‌دادم. به خودم گفتم:

« ایرادی نداره؛ حتی اگر تو گوشم هم زد، باز هم بهش می‌گم دوستت دارم و یه سالِ که زیر نظر گرفتمت. هر چقدر می‌خوای بزن من کوتاه نمی‌آم.»

به محض اینکه به زحمت ایستادم و می‌خواستم به سمتش بروم،

سعید وارد کافه شد. در این یکسال که ندیده بودمش چهره‌اش کمی شکسته‌تر شده بود. موهایش ریخته بود و کمی قامت بلندش هم کوتاه‌تر شده بود.

«به‌به، صفا باشه ببین کی اینجاست. آق مختار گُل.»

سرش را به طرف دخترک چرخاند و با همان خندهٔ روی لبش که باعث شده بود دندان‌های زردش بیشتر خودشان را نشان دهد، گفت:

«به‌به دختر خالهٔ گلِ خودم یه قهوه بده بزنیم به بدن.»

دوباره نشستم، سعید هم آمد روبه‌رویم نشست و برای اینکه راحت‌تر باشد کاپشن خلبانی‌اش را از تنش در آورد. چشمانش قرمز بود انگار که دریایی از خون در چشمهایش موج می‌زد. یکسال بود که او را ندیده بودم و زمانی که من می‌خواستم حرف‌هایم را به نازی بزنم چرا باید سروکلهٔ او پیدا شود؟ شانس و اقبالم را لعنت کردم و از اینکه هیچ وقت آنطور که می‌خواستم برنامه‌هایم پیش نمی‌رفت ناراحت بودم. به او گفتم:

«سلام سعید.از این ورا؟ تو کجا این‌جا کجا؟.»

گفت:

«از بروبچ آمارتو گرفتم مشتی. تو نباید یه حالی از ما بپرسی؟ ببینی مردیم یا زنده‌ایم؟. رفقا گفتن میای اینجا. منم اومدم ببینمت. دلتنگت بودم سلطان.»

گفتم:

«سعید دور همه رو خط کشیدم صبح زود می‌زنم از خونه بیرون که کسی و نبینم، آخر شبم میام خونه که باز کسی و نبینم. دور خلافم خط کشیدم.»

سعید انگشتش را داخل گوشش کرد و همانطور که در گوشش می‌چرخاند گفت:

«تو که غریبه نیستی مشتی، منم تو بودم. دو سه روزِ آزاد شدم. زندان که بودم منتظر بودم بیای پیش ما تنها نمونیم مشتی. پس خلاف ملاف تعطیل؟ آره؟.»

نازی سفارش سعید را در فنجانی سفید که دسته‌اش شکسته بود آورد. فنجان را جلوی سعید گذاشت و گفت:

«بفرما سعید جان.»

حس کردم گوش‌هایم وز وز می‌‌کند. بدنم گُر گرفته بود انگار که درونم پر از هیزم‌های خشکی بود که به یکباره آتش گرفته‌اند.

چرا نازی باید به سعید بگوید:

«سعید جان.»

نمی‌خواستم سعید متوجه حالم شود خودم را با کلید موتورم مشغول کردم و نگاهی به ساعت دیواری کافه انداختم. انگار ساعت‌ هم فهمیده بود که دنیا برایم با گفتن این جمله تمام شده است. ثابت مانده بود و عقربه‌ها حرکت نمی‌کرد.

از سعید پرسیدم:

«مگه می‌شناسیش؟.»

خندید و گفت:

«مشتی دختر خاله ملوک دیگه، مگه نمی‌شناسیش؟.»

گفتم:

«نه، فقط این‌جا می‌دیدمش.»

نازی موهای سیاهش را از روی چشمان سبزش کنار زد و با همان لبخند همیشگی رو لبهای سرخش گفت:

«ولی من شما رو می‌شناختم آقا مختار، می‌دونستم دوست سعید مایید.»

گفتم:«من نمی‌دونستم. به خاله ملوک سلام برسون. خیلی بزرگ شدی نازی خانوم.»

سعید بین حرفم پرید و گفت:

«مشتییی قراره تازه بِرم بگیرمش.»

بلند‌بلند خندید، دندانهای کرم‌خورده و زردش حالم را بد کرده بود.

وقتی این حرف را از سعید شنیدم تمام کافه و کاکتوس‌هایش دور سرم چرخید. چشمانم را بستم که شاید بایستند. احساس تهوع وجودم را فرا گرفت می‌خواستم که روی میز‌ قهوه‌ایی بالا بیاورم.

نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم برای اینکه سعید و نازی نفهمند درونم چه می‌گذرد، کلیدم را از روی میز برداشتم و گفتم:

«خوش باشین. خوشبخت بشین.»

بلند شدم و گفتم:

«با اجازه.»

سعید دستم را گرفت گفت:

«کجا حالا؟، بودی. بشین کارت دارم مشتی.»

بی‌اختیار نشستم و گفتم:

«سعید کارتو بگو باید برم.»

سعید اخمی کرد و گفت:

«زشته آدم رفیق رفقای قدیمشو یادش بره. اونم منی که اکر دستتو نمی‌گرفتم هیشکی تو محل آدم حسابت نمی‌کرد.»

گفتم:

«آدم؟ کی من و تورو آدم حساب کرده که اینجوری می‌گی؟.»

«مشتی، همین که کل محل ازت می‌ترسن آدم شدی دیگه، نکنه اونموقع آدم بودی که بهت می‌گفتن نمکی؟.»

با دست چپش با بازویم کوبید و باز بلند‌بلند خندید. بوی الکل و دندان‌های پوسیده‌اش هر بار که می‌خندید حالم را بدتر می‌کرد.

کمی از قهو‌ه‌اش را خورد. وزوز‌هایش عصبی‌ام کرده بود، هرچه می‌گذشت تازه می‌فهمیدم که در این دنیا تنهاتر از من پیدا نمی‌شود حتی سعید هم به من می‌گفت نمکی و چقدر از این کلمه و تحقیری که این کلمه برایم داشت متنفر بودم. این کلمه من را یاد گذشته‌ام ‌انداخت یاد همهٔ آن روزهای کثافتی که نمی‌خواستم اصلاً به یادم بیاید. از آن روزها فقط دلم برای یک نفر تنگ شده بود. مادرم!

«یعنی هر کس که دلش برای مادرش تنگ بشه باید آینهٔ کافه رو بشکونه فرو کنه توگلوی مردم؟.»

بازپرس باز هم حرف خودش را می‌زد. مشخص بود در تمام مدتی که داشتم با او حرف می‌زدم سرش به خوردن چایش گرم بود و یا داشت هنوز آن پشهٔ سمج را از خودش دور می‌کرد.

من تمام حرف‌هایم را به بازپرس زدم ولی او نفهمید که چرا من این کار را کردم. حالا برای شما می‌گویم تا حداقل شما بدانید که اگر من سعید را کشتم به چند دلیل بود.

من می‌خواستم از گذشته‌ام فرار کنم و سعید آن روز به من گفت:

«من زدم تو کار مواد. تو زندان با چند نفر آشنا شدم که پول خوبی‌ام می‌دن. رو تو حساب کردم، نمکی بازی در نمیاری و مثل بچه آدم میای پخش می‌کنی موادارو. وگرنه به همه می‌گم بچگیات چیکار باهات می‌کردن.»

دلیل دیگری هم داشت که برایم مهم‌تر بود. سعید گفت:

«ببین من می‌خوام نازی‌ام بگیرم که بعدا بیارمش تو کار مواد. به زن‌ها کمتر شک می‌کنن، سابقه‌ام نداره می‌شه پول خوبی به جیب زد.»

دیگر اجازه ندادم مابقی حرف‌هایش را نشخوار کند. آینهٔ بالای سرم را شکستم و با یکی از تکه‌هایش گلوی سعید را پاره کردم.

شما ادامهٔ حرفهایم را خواندید و می‌توانید حالا من را قضاوت کنید. آیا من کار بدی کردم؟