شقایق رضایی:
به هتل که رسیدیم راننده اوبرمان تقریباً کل مسیر هشتاد و چند سالهء زندگیش را تعریف کرده بود. دلم می خواست صدایش کمی بلندتر بود و لهجه انگلیسی اش را بهتر می شنیدم.
گفت پنجاه و هفت سال است که ازدواج کرده. از دانشگاه برمینگهام فوق لیسانس بیوشیمی گرفته و برای یک شرکت معتبر دارویی کار می کرده. در انگلیس، استرالیا و ژاپن، زندگی کرده بود. در امریکا اول نیویورک بودند و بعد سال هزار و نهصد و هشتاد و نه به پیتزبورگ متقل شده و دست آخر همانجا بازنشسته شده است. دو فرزند و چهار نوه دارد. یکی از پسرهایش طلاق گرفته و دو تا از نوه ها با پسرشان با آنها زندگی می کنند. گفت همسرش معلم پیانو است و پنجاه و چند شاگرد دارد، هفتاد و نه و نیم سالش است و به او مدام یادآوری می کند که هنوز از او خیلی جوانتر است. یک روز چهار سال پیش، از اوخواسته بوده که در ساعاتی از روز به او فضا بدهد و خانه را خالی کند. اوهم رانندگی دوست دارد و تصمیم می گیرد که راننده اوبر بشود. با شوخ طبعی گفت از شما ممنونم چون شما در پرداخت شهریه و تحصیلات عالی نوه هایم سهیم شده اید.
به ظرافت تعریف کرد که وقتی در برمینگهام راگبی بازی می کرده، یک بار ضربه ای به سرش می خورد و شب را در بیمارستان می گذراند. برای اینکه مطمئن شوند دچار ضربه مغزی نشده یک پرستار را موظف می کنند که مراقب او باشد. غافل از اینکه تمام شب کسی مراقب پرستار بوده و بعد از چند قرار ملاقات عاشقانه آن ضربه منتهی به ازدواج می شود.
شیشه اتاق هتل تمیز نبود. تا وارد اتاق شدیم رفتم و شیشه پاک کن پیدا کردم. تا حدی که بشود بیرون را دید، شیشه را تمیز کردم.
***
بوی این هتل از قبلی ها خیلی متفاوت بود.
بوی توتون پیپ می آمد. مثل عمویی كه با ادكلن، بویش را مخفی می كند، بوی توتون و ادكلن قاطی شده باهم، كمی هم وانیلی.
بچه بودیم، شاید عمو غلام بود كه مدتی پیپ می كشید با توتون كاپیتان بلك، با جلد طلایی، یك كیف جیر و وسایل مینیاتوری. بوی خانهء خاله كه كیك پخته باشد و شوهرش پیپ كشیده باشد. سفر به گذشته، در ینگ دنیا.
چند وقت پیش كنجكاو شدم كه چطور است هر جا می روم این بوها مرا به جاهای دیگری پرتاب می كنند. با یك تحقیق سرانگشتی متوجه شدم هر هتلی بوی خاص خودش را دارد. مدت ها دنبال خوشبو كننده ای با بوی هتل های "وست این" بودم تا اینكه یك مغازه پیدا كردم كه بوی هتل ها را با برندشان می فروخت ( جل الخالق).
راستی، امروز خلوت ترین متروی دنیا را با حضورمان "شلوغ" كردیم. هیچ کس نبود. وارد ایستگاه كه شدیم دو سه نفری بودند كه خط قرمز را سوار شدند و رفتند. موسیقی کلاسیک پخش می شد، ویولون. ایستگاه مترو با ویولون؟عجب شهری! هنوز تعجب و تحسینم منعقد نشده بود كه صدای بلندگو نشئه ام را در هم ریخت. دائم صدای ویولون قطع می شد و زنی تذکراتی از بلندگو می داد. یكبند برای هیچ کسی که در ایستگاه نبود تذكر صادر می كرد:
آسانسور خراب است.
ببخشید که خط نقره ای تاخیر دارد.
خط آبی در فلان نقطه نمی ایستد.
خط قرمز فلان طورش شده است.
فلان ایستگاه به علت تعمیرات و بنایی از خط خارج است.
از شما تشکر می کنیم که غذا و آب نمی خورید.
لطفاً از سکو فاصله بگیرید.
از شما متشكریم كه تذكرات ایمنی را جدی می گیرید.
.
.
این همه تذکر برای دو نفر؟!
بیست دقیقه منتظر مترو شدیم، برای دو ایستگاه. مسیری كه پیاده، بیست دقیقه بود.
***
از قطار تا پای كوه پنج دقیقه پیاده رفتیم. یك واگن بالابر، كه بلیط آن نفری دو دلار و هفتاد و پنج سنت بود، با مهلتی سه ساعته خریدیم. آخرین بار در یك شهری در آلاسكا از همین ها سوار شده بودیم. من و مامان و حمید و شكیبا. رفته بودیم بالای كوه و منظرهء رودخانه و جنگل ها را تا عمق جان نفس كشیده بودیم. امروز خاطرهء این بالا رفتن، بازسازی شد. این واگن ها در قدیم سال(١٨٧٠) برای بردن کارگران معدن به محل کارشان استفاده می شده. گفته بودند آنجا چند رستوران هست، اگر بخواهید رفع جوع كنید، و جایی كه بتوانید از بالای شهر، رودخانه ها و پل های آن را ببینید. شهر سه رودخانه دارد كه در جایی به هم تلاقی می كنند. آن بالا، چراغ اغلب رستوران ها خاموش بود یا به طرز وهم انگیزی خلوت بودند. نمای شهر از بالا قشنگ بود. و خانه هایی كه در آن ردیف قرار داشتند، حتماً دیدِ زیبایی از آن ارتفاع داشتند. انعكاس خورشید روی رودخانه زیبا، پولكی و چشم نواز بود. حمید گفت فكر كن شب ها چقدر این جا قشنگه. حیف، كاش یك بار شب بتونیم بیایم.
یك خانه كه سال هزار و نهصد و پنج ساخته شده بود، چشمم را گرفت. گفتم این یكی را دوست دارم. گفت تصور كن چه بویی می ده. اما تصور بو از علاقه ام كم نكرد و از خریدنش پشیمانم نكرد. دیگری به سال هزارو هشتصد و هشتاد و نه با شیشه های رنگی ویترای دار و یك بالكن و دو صندلی. كنار آنها خانه ای قدیمی كه تبدیل به كتابخانه شده بود، كتابخانهء كارنِگی. كنار آنها یك كلیسا كه كلاً برای فروش بود و دیوارهای كنارش را با چند ستون نگه داشته بودند، آجرهایش كم و بیش فرو ریخته بود و تابلوی اعلاناتش نوشته بود مراسم عشاء ربانی به تاریخ ٢٠٢٢، یعنی سه سال قبل. حمید كنجكاو شد قیمت خانه های این محله را در بیاورد. یك واحد در ساختمان كناريِ هزار و نهصد و پنج برای فروش بود. ساختمان به نظر نوساز تر از بقیه می آمد، احتمالاً در سالهای هزار و نهصد و هفتاد و چند ساخته شده بود. واحد فروشی در طبقهء چهارم قرار داشت. از دور ساختمانی دیدم كه انگار با مداد سیاه نقاشی شده.
به هتل برگشتیم تا كمی استراحت كنیم و برای رفتن به خانهء دوست حمید حاضر شویم. آن شب قرار بود جمعی از افرادی كه فردا در كنفرانس حاضر می شوند دور هم جمع شوند. حمید آدرس خانهء جنیفر را نگاه كرد كه ببیند چقدر از هتل ما فاصله دارد. با صدایی متعجب گفت من این آدرس رو می شناسم. مشكوكانه سرم را چرخاندم، ما فقط چند ساعت از ورودمان به این شهر می گذرد.
همان خانه بود، ساختمانی كه واحد طبقه چهارمش را برای فروش گذاشته بودند. شب آنجا مهمان بودیم و از بالكن خانه جنیفر سوسوی چراغ های ساختمان های بلند را كه بر روی رودخانه منعكس شده بودند، با شگفتی می دیدیم.
عالی *****