وقتی از منزل بیرون آمدم یک ساعت به ظهر مانده بود . هوا نسبتا خنک بود و من  قدم زنان به راه خود می رفتم.‌ در مسیرم هیچ چیز غیر عادی به چشمم نمی خورد و اگر آن ماشین سیاه در چند قدمی ام توقف نمی کرد یک روز کاملا معمولی مثل روزهای پیش را سپری می کردم.‌ ترمزش کنار جدول کشیده شد و حواس مرا به خودش جلب کرد. بلافاصله دو مرد قوی هیکل از آن خارج و وارد پیاده رو شدند. با کنجکاوی از سرعتم کاسته شد. اول احساس کردم می خواهند وارد یکی از مغازه های سمت راستم شوند اما با تعجب و ناباوری دیدم اطرافم را گرفتند و ترسی ناگهانی سینه ام را فشرد.  بی اعتنا به پرسشی که از زبانم بیرون زد مرا گرفتند و به سمت ماشین بردند و یکدفعه  روشنایی آن روز برایم رنگ باخت. انگار گفتم یا می گفتم ولم کنید، با من چی کار دارید، یا نمی شنیدند یا برایشان مهم نبود. با زور و شتاب مرا داخل صندلی عقب انداختند. یکی جلو نشست و آن دیگری خودش را کنارم جا داد و ماشین بی معطلی  براه افتاد. طوری به من شُک وارد شد که کلماتم بریده و لرزان ادا می شد.‌ انگار نمی خواستند پاسخ درستی بدهند. مرد پر بنیه ای که در سمت راستم نشسته بود، با پنجه چپش سرم را خم کرد و فقط یک جمله گفت : صدات در نمیاد! سرت پایین باشه. مطمئن نیستم سئوال این که شما کی هستید، با من چی کار دارید را شنیدند یا خیال کردم بر زبان آوردم. کمی بعد انگار زبانم قفل شد و قوه ی ترس و وحشت بدنم را قبضه نمود. مردی که کنارم نشسته بود بلافاصله با پارچه ای سیاه چشمانم را بست و مرا بیشتر به سمت کف ماشین خم کرد. از مسیری طولانی که آنجا قدم می زدم احساس کردم به چپ پیچید و بقیه خیابانها در سیاهی گم شدند. شما کی هستید، اشتباه گرفتید. و چیزی شنیدم .‌‌ وقتی گفت حرف نباشه پنجه اش گردنم را بیشتر خم کرد و فشاری بر آن وارد آورد. یکدفعه زنگ موبایلم به صدا در آمد . دست کرد در جیبم . موبایل را در آورد . گفتم الان ناتالی زنم نگران میشه. یکدفعه صدا قطع شد و ماشین در مسیر ناشناخته ای  که می رفت سرعت بیشتری گرفت. گفتم من کاری نکردم‌ ، باور کنید اشتباه گرفتید. کارت شناساییم تو جیبمه، خودتون ببینید. راننده خنده ای کرد یا شایدم بغل دستیش بود، اما صدا از جلو بود که گفت نشنیدی گفت ساکت باش. هیچی نگو. بی صدا !

شاید یک ربع ساعت گذشت. ماشین جایی  توقف کرد، سرو صدایی نمی آمد. مرا پیاده کردند.  انگار داخل راهرویی طولانی شدیم. زیر بغلم را گرفته بودند و می بردند. بعد پیچیدند. به کدام سمت بهش فکر نکردم. چشمانم بسته بود و در سیاهی به جایی که نمی دانستم کجا مرا می بردند می گشت. یکجا توقف کردیم. مردی که در سمت چپم بود وارد اطاقی شد و من  آن لحظات بی آن که حرفی یا سئوالی کرده باشم این یکی زیر گوشم گفت. حرف نباشه. و من حتی آهسته و هراسان نفس می کشیدم.‌ گویا آن مرد  برگشت و در اطاقی که داخلش شده بود را بست و باز براه افتادیم. دو سه راهروی کوتاه را طی کردیم و بعد داخل اطاقی شدیم. همان جا محتویات جیبم را خالی کردند و بعد  از راهرویی طولانی گذشتیم و در جایی که انگار آخر راه بود ایستادیم . بلافاصله دری آهنی گشوده شد و مرا داخل آن جای دادند و پارچه سیاه  را از روی  چشمانم بر داشتند و خودشان رفتند.

و ناگهان سکوت هراس انگیزی که انگار فقط آنجا می توانست معنا پیدا کند تا عمق وجودم نفوذ کرد.‌ اطاقی بود دو متری و  کلماتی که اگر  بهم نمی ریختند جمله ی باور کنید من بیگناهم ، منو اشتباه گرفتید را در سرم می ساختند. اولین باری بود که چنین سکوت سنگین و ناشناخته ای را احساس می کردم. با این که چشم بندم  را برداشته بودند اما آنجا تقریبا تاریک بود. یک تخت فلزی کنار دستشویی قرار داشت و سنگ توالت هم آن طرف تر. ‌نشستم . کجا هستم ، کجا بودم؟ برای چی منو گرفتند، اینا کی هستند ؟ همسرم کم کم نگران میشه. آیا اگر زنگ بزند پاسخش را خواهند داد ، چه خواهند گفت که وحشت نکند؟ سطح تخت نرم نبود اما همانجا دراز کشیدم و به خودم گفتم بالاخره معلوم میشه برای چی منو بازداشت کردند. اون کی بود زنگ زد ؟ با من چی کار دارند؟

از خانه که بیرون آمدم نزدیک ظهر بود. ای کاش بعد از ظهر می رفتم کافی نت.‌ برای چی عجله کردم ؟ خوب گوش سپردم. هیچ صدایی به گوشم نمی خورد. اضطراب و نگرانی و ترس همه وجودم را فرا گرفته بود. کمی هم ضعف داشتم و در همان حال ساعات قبل را از ذهنم گذراندم .‌ همه چیز عادی و مثل همیشه بود. خدا کنه زودتر متوجه بشن منو اشتباه گرفتند. حتما می فهمند.  خیالم کمی راحت بود چون اصلا سیاسی نبودم. یه آدم معمولی چرا باید از چیزی بترسد؟ پس چرا منو گرفتند؟ حتما اینا هم اشتباه می کنند. حالا مشخصات منو دارند اما وقتی خوب بررسی کردند اون وقته که عذرخواهی کنند . باید صبر کنم.

طپش قلب داشتم و تا وقتی که در سلول باز شد و سینی غذایی تحویلم دادند هنوز ادامه داشت. سلول کمی روشن تر شده بود.‌ توی سینی یک کاسه سوپ بود کنارشم مقداری نان و کمی هم الویه در یک ظرف پلاستیکی. سینی را کنار پایم قرار دادم  و باز روی تخت دراز کشیدم. ترجیح می دادم زودتر تکلیفم روشن شود تا چیزی بخورم. احساس خستگی و بلاتکلیفی آزارم می داد. اینها هر کی هستند تشکیلات وسیعی دارند. ‌به همین راحتی مرا گرفتند و آوردند اینجا، جایی که نمی دانستم شمال شهر بود یا جنوب و یا در مکانی ناشناخته که تنها یکربع ساعت یا کمی بیشتر  با خانه ام فاصله داشت. وقتی جواب ناتالی رو ندم پیش خودش چی فکر می کنه ؟  خدا کنه فعلا زنگ نزنه هر چند که دیر کنم زود نگران میشه. خدایا چه اتفاقی افتاده؟  معلومه اینجا هر جاهست  بازداشتگاست. اما برای چی آوردنم اینجا؟ بالاخره معلوم میشه. نگرانی و ترسی که به جانم افتاده بود نمی گذاشت خوب فکر کنم یا بی خیال شوم. بدنم کاملا بی حس بود. داشتم به عمق این سکوت فکر می کردم  و چقدر به نظرم عجیب و ترسناک آمد.

دو سه ساعتی گذشت بدون آن که کسی سراغم بیاید.  هیچ صدایی به گوشم نمی خورد. کم کم به ضعف و گرسنگی افتادم واین بار از ترس این که بیایند و سینی را با محتویاتش ببرند مشغول خوردن شدم. سوپ بی نمکی بود یا شاید مزه را حس نمی کردم. هر چی بود ریختم تو شکمم و سینی را کنار در گذاشتم و کمی هم از شیر آب خوردم. گرم بود.‌  دو باره روی تخت دراز کشیدم تا خبری شود. تا حالا  ناتالی حتما تماس گرفته و حسابی نگران شده.  چی شده ، چه اتفّاقی افتاده، من کجا هستم، اینجا کجاست، اینا کی هستند، خوابم یا بیدار؟ من امروز از خونه اومدم بیرون، برای رفتن به کافی نت. آیا اینها می دونستند من از خونه قراره بیام بیرون، نه، امکان نداره، اینا حتما  منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتن . خودشون می فهمن. تا کی باید اینجا باشم ؟  پس چرا نمیان سراغم ؟ اصلا نباید بترسم. دلیلی نداره، من که کار خلافی نکردم . بالاخره معلوم میشه ...

خیلی فکر و خیال کردم تا این که یکدفعه از خواب پریدم. در سلول باز شد. چشمانم را بستند و مرا با خود بردند.‌ بعد از شنیدن عبارت کوتاه حرف نباشه دیگه صدام در نیومد. حتما خودشون به حرف میان . یکی دو راهرو را طی کردیم و بعد مرا داخل سلول دیگری جا دادند. شنیدم همراهم که با من می آمد، گفت چشم بندتو باز کن !

جای تنگ و نیمه روشنی بود . یه سلول انفرادی شبیه قبلی اما اینجا صداهایی به گوشم می خورد. امیدوار شدم بزودی وضعم روشن میشه. انگار عده ای توی راهرو حرف می زدند یا شاید خیال می کردم اما  بعدش صدای فریادی شنیدم . شایدم یک زندانی داشت به وضع خودش اعتراض می کرد. و خوب دقیق شدم‌. نکند می خواهند مرا شکنجه کنند. به چه جرمی،برای چه؟  همینطور فکر و خیال می کردم.‌ ترس و لرز کم کم جای همه چیز را در وجودم می گرفت. هر لحظه انتظار داشتم در باز شود و مرا با خودشان ببرند. بعد صدای ناله ای به گوشم خورد. و تکرار شد و این بار همراه صدای فریادی.‌ یکی می گفت توره خدا منو نزنید. من بیگناهم .‌ و همین یک جمله باعث شد بند بند وجودم از هم جدا شود چون که منهم احساس می کردم کاملا بیگناهم .‌ حسابی ترس برم داشت و زوری زدم تا نفسم بیرون بیاید .‌

حتما شب شده بود زیرا ساعتها از زمان بازداشتم سپری شده بود. آن وقت در سلولم باز شد و رعشه ای بر تنم افتاد. اما  سینی غذایی به دستم دادند. دو باره سکوت شد فقط گاهی صدای ناله ای به گوشم می خورد. موقع خواب داد و فریاد شنیدم.  پشت سرشم صدای دختر جوانی به گوشم خورد . ناخودآگاه به یاد همسرم افتادم.‌ تا حالا حتما از مفقود شدن من همه را با خبر کرده .‌ چه می کند و دارند کجا به دنبال من می گردند؟ خدا کند حداقل خبری به او بدهند تا در شهر سرگردان نشود.  اگر بی خبر بماند اول  از خانواده ام  سراغم را می گیرد. بعد بلافاصله  به همراه دو خواهر و برادرش توی اورژانس بیمارستانها به دنبالم می گردند...حتماْ به خودش می گوید، چه بلایی سرش آمده یکدفعه کجا ناپدید شد؟ معلوم است بشدت نگران شده اند. تا الان حتما به کلانتری ها اطلاع داده اند. اما کجا می خواهند دنبالم بگردند؟ اینجا انگار جایی خارج از دنیاست و هیچ کسی به اینجا دسترسی ندارد .

شب را همراه کابوس هایی که داخلش پر از داد و فریاد و ناله بود گذراندم و انگار دم دمای صبح بود که در سلولم باز شد اما کسی داخل نیامد و باز بسته شد. روی تخت نشستم و معلوم نبود انتظار چه را باید می کشیدم. تا حالا ناتالی پیش خودش هزار جور فکر کرده است . اول از همه همان دیروز رفته کافی نت و مشخصات مرا داده و دست خالی باز گشته . حتما به او گفته اند اصلا چنین شخصی اینجا نیامده. بعد رفته کافی نت  داخل میدان بلوار که از منزلمان  کمی  دور تر است  و بعد از آن دیگر ترس برش داشته و بعید است دیشب خوابیده باشد. حالا همه نگران و ناراحت و هیچ کجایی را ندارند که بخواهند دنبالم بگردند اما  سباستین برادرم  بدون آن که چیزی به او بگوید حتما با پزشکی قانونی تماس گرفته و شاید به آنجا هم سری زده باشد. خیال وحشتناکی که بعید نیست به ذهن ناتالی هم رسیده باشد. خدا نکند این فکر به سرش زده باشد یا موجی از نگرانی این خیال هراسناک را در ذهنش جا داده باشد. حتماْ با خودش تکرار می کند: آیا با ماشینی تصادف کرده ؟ و هیچ کسی نیست پاسخش را بدهد .

انگار اینجا محل شکنجه و اعتراف گرفتن است . شاید نوبت من هم بشود. اما شکنجه و اعتراف برای چی؟ هر بار صدایی به گوشم می خورد تنم می لرزد و نفسم به شماره می افتد. بی هیچ حرف و اعتراضی باید انتظار بکشم. اینطور می خواهند و من هیچ اختیاری از خودم ندارم.‌ به راحتی مرا گرفتند و آوردند اینجا! جایی که معلوم نیست کجاست ؟ اعصابم بهم ریخته و نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. چرا کسی حرفی نمی زند و تا کی باید منتظر بمانم ؟

سه روز تمام سپری شد و فقط روح و روانم بسختی آزار می دید. نوبت به نوبت مختصر غذایی تحویلم می دادند و باز سکوت همراه با شکنجه و عذاب دیگران که من هم ناخواسته شریک می شم، چه در شنیدنش و چه در تحملش. و انگار روز چهارم بازداشتم بود که ناگهان سه نفر داخل سلولم شدند. یکی از آنها گویا پزشک بود. مرا روی تخت نشاندند و فقط خواستند آستینم را بالا بزنم و حرفی نزنم.  دو نفر که صورتشان را پوشانده بودند کنارم ایستاده بودند.‌ اما دکتر را می دیدم  چهره ی زرد و لاغری داشت و گویی بی هویت و خودش هم نگران نبود شناخته شود .‌ شبیه این چهره با این مشخصات را بارها در خیابانها دیده بودم و شاید به همین دلیل نگران شناخته شدن نبود. بعد دکتر بی هیچ حرف دیگری گفت :  تا حالا حتما آمپول زدی . وآمدم بگویم آخه برای چی منو گرفتید، مگه من چی کار کردم که یکی از آن دو مرد مثل این که کلماتم را خواند و بعد  با کمال خونسردی گفت: حرف نباشه! بعد با ترس و لرز پرسیدم آمپول برای چی، منو برای چی آوردید اینجا ؟ و همین کافی بود که بگوید  خیلی سئوال می کنی.‌ نمی خواد نگران باشی... آلفرد دوستت پسر باهوشیه، داره راجع به آدم رباها تحقیقات میکنه، از تو هم خواسته باهاش همکاری کنی، خُب روشن شد؟ البته دیگه اونو نمی بینی، تو کاری با این کارها نداری می دونیم، راجع به این که اومدی اینجا هم با کسی صحبتی نمی کنی، فکر می کنم اینم برات روشن شده. می دونیم دوست داری در امنیت زندگی کنی. پس دو سه روز دیگه میری به مجلس ختم آلفرد و بعد دیگه تمام. نه چیزی می دونی و نه چیزی شنیدی، دیگه کنجکاوی نکن، همین طور که کسی هم برای مرگ اون کنجکاوی نمیکنه، مبادا تا وقتی خبر مرگش رو شنیدی با اون تماس بگیری، روشن شد، خودشون بهت خبر میدن که آلفرد تصادف کرده...حالا آروم باش. همه چی روبراهه. به نظرت لازمه حرفامو تکرار کنم؟ و همین که سرم را  تکان دادم  تا  بفهمد دیگه نیاز به تکرار نیست سوزن آمپول هم توی  دستم فرو رفت و دکتر گفت  دیگه تموم شد، ما تورو‌می شناسیم. آدمی نیستی که برای خودت دردسر درست کنی. درست نمی‌گم ؟ وانگار موقع بیهوشی من بود زیرا حرفهایشان مثل بخاری در سرم محو شدند .

همین که چشم باز کردم دیدم کنار جاده ای خلوت افتاده ام. نشستم و به دورو برم نگاهی انداختم. میانه ی روز بود و یکدفعه به خودم آمدم. بلند شدم و دست در جیبم کردم . هم کیف پولم بود و هم موبایلم . شارژ نداشت . یکدفعه همه کابوسی که مرا با خود برده بود به یادم آمد.  موجی از ترس آمد و سپس به  چشم انداز  آلوده و غبار آلود منظره ی شهر نگاهی انداختم و بعد شتابان و نگران براه افتادم.‌ در بین راه آستینم را بالا زدم و نگاهی به محل سوزن تزریق شده انداختم . کمی کبود شده بود و این برای آن بود که بدانم این حادثه ی عجیب خیال نبوده است. انگار چیزی در خونم ریخته بودند که هم به خواب بروم و هم بیدار شوم و هم به زندگی ام ادامه دهم .

دقایقی بعد همین که ماشینی در چند قدمی ام توقف کرد به راننده  که مرد جوانی بود گفتم .‌

-  ممنون میشم اگه منو به شهر برسونید .

و او گفت :

- بیا بالا من تا میدون بلوار میرم !

یعنی جایی در نزدیکی خانه ی ما! من نگاهی به چشمان راننده انداختم . تبسمی کرد و به نظرم آشنا آمد ، کجا او را دیده بودم نمی دانستم اما آن زمان فقط باید می رفتم. ‌سوار شدم و ماشین براه افتاد. آفتاب می تابید و باد خنکی می وزید و چیزی در هوا بود که من خوب احساسش می کردم دقیقا از همان چیزی که در آن سلول نیمه روشن به من تزریق کرده بودند.. .