روزی که الیاس وارد مترو شد و از دکهی داخل آنجا چیزی خرید، روزی همچون سایر روزها بود. هیچ چیز غیرعادی به چشمش نخورد. مسافرین طبق معمول در رفت و آمد بودند و او نیز دنبال کار خود میرفت. اما آن حادثه عجیب از زمانی آغاز گشت که کیف پول او از دستش رها و بر زمین افتاد. بلافاصله خم شد تا آن را بردارد که ناگهان پنجهای روی کیف سیاه و چرمیاش فرود آمد. الیاس تبسمی کرد و از آن مرد تشکر نمود اما مرد مسافر همین که کیف را برداشت به حالت مبهم و پرسش برانگیزی نگاهش کرد. دست الیاس به تقاضای تحویل کیفش هنوز گشوده بود که ناگهان او به حرف آمد و گفت:
ـ چی میخواهید؟
و تبسم بر لب الیاس مانده بود که در پاسخش گفت:
ـ ببخشید اون کیف منه.
ـ منظورتونو متوجه نمیشم.
ـ گفتم این کیف منه از دستم افتاد، لطفاً بدید به من.
ـ دستتو بکش کنار! نکنه اینجا مشغول کاسبی هستی؟
ـ این حرفا چیه، این کیف منه، اصلاً کی گفت شما برش دارید؟
و راه مرد مسافر را بست. چشم از او بر نمیداشت.
ـ برو کنار راهمو چرا سد کردی؟
و الیاس به چهره و نگاه او که چیزی غیرعادی در آن دیده نمیشد، خیره ماند و گفت: تا کیفمو ندید نمیگذارم برید. بدید به من کیفو.
بلافاصله چند مسافر با کنجکاوی توقف و دورشان حلقه زدند. یکی دو نفر پرسیدند چی شده؟ و آن دو ادعایشان را تکرار کردند و درحالی که هنوز آن دو جروبحث میکردند و هر لحظه بر تعداد افراد کنجکاو افزوده میشد، ناگهان پلیس مترو از راه رسید، مسافرین را کناری زد و مقابل الیاس و آن مرد جوان مسافری که هنوز کیف را در دستش داشت، ایستاد.
ـ چه خبره، چی شده؟ آقایون، خانوما بفرمایید، چیزی نیست، تجمع نکنید، بفرمایید.
و بعد خطاب به مرد مسافر گفت:
ـ چی شده؟
ـ از این آقا بپرسید کیفم افتاد زمین برش داشتم حالا که میخوام برم، این آقا میگه کیف منه!
مأمور پلیس نگاهی به مرد مسافر انداخت و بعد به کیف در دستش خیره شد. الیاس بلافاصله گفت:
ـ جناب سروان دروغ میگه این کیف منه.
مأمور پلیس دستش را جلو آورد و از مرد مسافر خواست کیف را تحویل دهد. مرد مسافر کیف را در کف دست پلیس گذاشت. مأمور نگاهی به چهرهی هر دو آنها انداخت و گفت:
ـ هر دوتون ادعا میکنید این کیف مال شماست، خب الان معلوم میشه، آقایون بفرمایید، خبری نیست، بفرمایید ازدحام نکنید
بعد خطاب به آن دو گفت:
ـ همراه من بیایید.
و پلیس مسافرین را شکافت و آن دو نفر به همراهش رفتند. چند قدم جلوتر وارد سالن دیگری شدند و همانجا در گوشهای خلوت، مأمور پلیس پشت به دیوار و رو به آن دو ایستاد و خطاب به مرد مسافر گفت:
ـ من کیفو از دست شما گرفتم، میتونید بگید داخلش چیه؟ صبر کن و بعد خطاب به الیاس گفت:
ـ شما میگید این کیف مال شماست؟
ـ بله از دست من افتاد میتونم ثابت کنم.
ـ خیله خُب. ایشون وقتی کیف رو برداشت داخلشو دیده یا نه؟
ـ خیر، فقط زودتر از من برداشت، فکر کردم میخواد کمک کنه، ازشم تشکر کردم اما کیفو نداد گفت مال خودمه.
ـ خیله خُب، الان معلوم میشه.
و بعد نگاهی به مرد مسافر انداخت و گفت:
ـ اول شما بگید داخل کیف چقدر پوله؟
مرد مسافر بدون آنکه دستپاچه بشه با خونسردی تمام گفت:
ـ حدود بیست هزار تومن، اگه دقیقشو بخواهید، هجدههزاروپونصد تومن.
مأمور پلیس گفت: همین؟
و مرد مسافر مکثی کرد و ادامه داد:
ـ اسکناسا بیشتر از این نیست اما سه تا هم تراول پنجاه هزار تومنی سمت چپ کیف تا شده هستش. تراولها رو قاطی اسکناسها نگذاشتم. و ناگهان الیاس حیرتزده به او خیره شد. مأمور کمی از آن دو فاصله گرفت و کیف را گشود. مرد مسافر دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ جناب تراولها زیر دو سه تا کارت سفیدرنگه.
ـ مأمور پلیس اول سراغ تراولها رفت. سه تراول تا شده را لمس کرد و بعد پولها را شمرد.
ـ کارت شناسایی داخل کیفه؟
ـ نخیر.
و بعد آن را از جیب کتش درآورد و تحویل مأمور پلیس داد:
ـ اینم کارت شناسایی!
مأمور کارت را گرفت و تصویر روی آن را با چهرهی مرد مسافر تطبیق داد و بعد کارت را تحویلش داد و آنگاه خطاب به الیاس گفت:
ـ حالا شما بگید داخل کیف چی داشتید؟
الیاس که مات و متحیر مانده بود با تعجب نگاهی به مأمور و مرد مسافر انداخت و آنقدر معطل کرد که مأمور دوباره پرسید:
ـ چرا معطل میکنید. بگید داخل کیف چیه؟
ـ دقیقاً همین که این آقا گفت!
ـ یعنی چی. میخواهید بگید این آقا درست گفته؟
ـ بله. تقریباً همین مقدار پول، باضافه سه تراول!
مأمور گفت:یه بار ازت پرسیدم بازم تکرار میکنم. شما گفتید این آقا کیف رو باز نکرده همینطوره؟
ـ بله.
ـ اصلاً داخلشو ندیده، درسته؟
ـ بله، فقط از روی زمین برداشتش.
و بعد حیرت زده به مرد مسافر خیره ماند.
مأمور پلیس بدون معطلی کیف چرمی و سیاه را تحویل مرد مسافر داد و گفت:
ـ این کیف مال شماست. بفرمایید، میتونید برید!
و الیاس به مأمور اعتراض کرد و گفت:
ـ نه، جناب سروان این کیف مال منه، فکر میکنم یه کارت شناسایی توش باشه. یه بار دیگه نگاهش کنید، خواهش میکنم.
مرد مسافر در چشمان الیاس نگاهی کرد و کیف را بار دیگر به مأمور بازگرداند. مأمور خطاب به الیاس گفت:
ـ اگه داخل این کیف کارت شناسایی متعلق به شما بود، من این آقا رو با این که نشونی درست داده، بازداشتش میکنم، خوب شد؟
ـ لطفاً داخلشو خوب ببینید. یه کارت سفید لبه زرد اون تو باید باشه. کارت باشگاهه، عکس منم روشه.
مأمور دوباره کیف را گشود و همه قسمتهای آن را خوب جستوجو کرد.
ـ کارتی اینجا نیست.
و بعد کیف را تحویل مرد مسافر داد و گفت:
ـ بفرمایید. این کیف مال شماست.
مرد مسافر کیف را از دست پلیس گرفت و تشکر کرد. آنگاه پلیس خطاب به الیاس ادامه داد:
ـ این آقا دقیقاً گفت داخل کیف چیه، حتی اگه مال شما هم باشه، بازم باید این کیفو تحویل ایشون بدیم، درست میگم یا نه؟ خودت گفتی داخل کیفو ندیده، بر فرض که کیفو باز کرده باشه، دیگه تو شکاف کیف خبری از تراولها که نداشته، پس حق با ایشونه. شما هم به صلاحته که بری دنبال کارت!
و الیاس که چشمانش از شدت تعجب بازمانده بود و حیرتزده به پلیس و مرد مسافر نگاه میکرد، گفت: خودم کارت باشگاه رو گذاشتم داخلش، کاشکی اول از من میپرسیدید، باور کنید جناب سروان این کیف منه.
و پیش از آنکه چند مسافر کنجکاو اطراف آنها بایستند، مأمور با جدیت و تا حدودی تهدید خطاب به الیاس گفت:
ـ اگه اول از شما میپرسیدم و همین پاسخ رو میدادید قطعاً کیف مال شما بود... اما چون کیف مال این آقاست، هر چی ایشون گفته تکرار کردید، به خاطر اینکه کیف مال ایشونه، حرف این آقا رو تأیید کردید، پس بهتره دیگه ادامه ندی، ضمناً تا برات دردسر درست نشده برو پی کارت فهمیدی چی گفتم؟
مرد مسافر آخرین نگاه را به الیاس انداخت و بعد بار دیگر از مأمور پلیس تشکر کرد و راه خود را گرفت و رفت. همان وقت مأمور خطاب به الیاس گفت:
ـ برو دنبال کارت، ... شما چی میخواهید، جمع نشید، بفرمایید.
و الیاس حیرتزده کمی از مأمور پلیس فاصله گرفت و چشم به مسیری که مرد مسافر میرفت، دوخت. از این که مرد مسافر محتوای داخل کیف پولش را دقیقاً گفته بود، متعجب مانده بود. بعد بدون آنکه جلب نظر کند، با فاصلهای معین به دنبال مرد مسافر براه افتاد. مگر امکان داشت محتوای کیف او را موبهمو و بدون اشتباه بگوید بیآنکه کیف را گشوده باشد؟ کنجکاوی نسبت به این موضوع، بیش از خود کیف که آن را از دست داده بود، آزارش میداد. با فاصلهای حدود بیست متر رد او را دنبال میکرد. از پلههای برقی بالا رفت و به عقب نگاهی انداخت. از مأمور پلیس دیگر خبری نبود و او از فاصلهاش کم کرد و در چند قدمی مرد مسافر که تند و سریع به راه خود میرفت، قرار گرفت. مرد مسافر وارد سالن دیگری شد و از پلههای برقی پایین رفت و الیاس شتاب بیشتری به خودش داد و در انتهای پلهها خودش را به او رساند و درحال حرکت به مرد مسافر گفت:
ـ ببین خودتون که میدونید اون کیف مال منه، خواهش میکنم کیفمو پس بدید!
ـ هنوز که داری دنبالم میای. من میتونم از اون پلیس دوباره خواهش کنم حرفاشو تکرار کنه، نظرت چیه؟
ـ خیله خُب، فقط یه سوالی؟
ـ بپرس.
ـ میتونم خواهش کنم یه لحظه توقف کنید.
و مرد مسافر در چند قدمی ایستگاه و خط آهن مترو ایستاد و چشم در چشم الیاس دوخت.
ـ چی میخواهی بگی؟
ـ فقط یه سوال دارم.این کیف مال منه خودتونم میدونید اما از کجا میدونستید محتوای داخل کیف چیه، شما که داخلشو ندیده بودید.. شما کی هستید؟
و مرد مسافر تبسمی کرد و الیاس درحالی که به چشمان او که کمکم مرموز میشد، خیره مانده بود، ادامه داد.
ـ تعجب کردی؟
ـ خیلی. دیگه کیف برام مهم نیست، فقط اگه ممکنه راستشو بگید، نکنه حستون قویه. هان یه چیزی میگن، حس ششم یه همچین چیزی این طور نیست؟
و مرد مسافر نگاه نافذش را به سقف مترو دوخت و اندکی بعد بار دیگر چشم در چشم الیاس انداخت و گفت:
ـ هنوز گیج و منگی، سرت به زندگی گرمه، خیلی مونده از خواب بیدار شی.
ـ منظورت چیه؟
مرد مسافر تبسمی بر لب آورد و درحالی که خیره نگاهش میکرد ادامه داد:
ـ به زندگی رسیدی اما به معناش نه. فقط یادت باشه اگه چیزی سهم توست، بهش میرسی وگرنه هر چقدر هم تلاش کنی فایده نداره.
و آنگاه مرد مسافر قدمی جلوتر رفت و به سمت چپ در افق تاریکی که نور چراغ قطاری آن را میشکافت و پیش میآمد، خیره شد. الیاس همانطور که به حرفهای مرد مسافر فکر میکرد با حیرت و تعجب نگاهش کرد اما حرفی نزد.
سپس مرد مسافر متوجه او شد و پیش از آنکه قطار مقابلش توقف کند، آخرین کلامش را به گوش او رساند:
ـ فردا که شد، امروز تکرار میشه، مواظب باش... مراقب رفتارت باش تا گرفتار نشی، شک نکن چیزی که به تو تعلق داشته باشه در هر شرایطی بهت میرسه.
و ناگهان درب قطار مقابل پاهای آن دو از هم گشوده شد و مرد مسافر بلافاصله سوار شد اما پیش از آنکه الیاس عکسالعملی نشان دهد، درب قطار قفل شد و الیاس تکانی خورد و با حیرت و تعجب از پشت شیشه دودی قطار به مرد مسافر که هنوز با تبسم نگاهش میکرد، خیره ماند. قطار آرام براه افتاد و لحظاتی بعد در سیاهی سمت راست محو شد و الیاس تا مدتها به نور قرمز انتهای قطار که همچون کابوسی از او دور و محو میشد بیحرکت نگاه کرد.
وقتی قطار ایستگاه را ترک کرد کمی دورتر در آن سوی سکو، همان مأمور پلیس را دید که آرام قدم میزد .سپس الیاس دستهایش را به سمت جیبهایش کشاند و هر دو پنجهاش را درون آنها فرو برد. آب دهانش را قورت داد و با چشمانی متعجب و حیران به اطرافش چشم دوخت. کمی عقب رفت و روی صندلی کنار دیوار نشست و در فکری که سروتهش پیدا نبود غرق شد.
اواخر شب همین که در جایش دراز کشید به حرف مرد مسافر که گفته بود فردا که شد امروز تکرار میشه آنقدر اندیشید که از دست دادن کیف پولش رنگ باخت، طوری که از زنش پرسید:
ـ فردا چندشنبه است؟
ـ یکشنبه.
ـ امروز یکشنبه نبود؟
ـ حواست کجاست، امروز شنبه بود، امشب حواست پرته، چیزی شده؟
ـ نه، چطور مگه؟
ـ از وقتی اومدی خونه انگار حواست یه جای دیگهاس. نکنه با خواهرت حرفت شده؟
ـ نه، طوری نیست، گفتم که کیفمو گم کردم فکرم همینطور مشغوله.
ـ ولش کن دیگه، آب ریخته رو دیگه نمیشه جمعش کرد... همش به خودم میگم نکنه اتّفاق دیگهای افتاده نمیخواهی به من بگی.
ـ نه برای چی، اصلاً. باور کن فقط همین بوده...
ـ خُب خداروشکر. تو هم یه آدرسی، یه تلفنی تو کیفت بگذار که اگر گم شد، شاید یکی آورد تحویل داد، همه که مال حروم خور نیستند.
ـ آره فکر خوبیه. باید همین کارو بکنم.
و تا نیمههای شب فکر و خیال آن مرد مسافر و حرفهای عجیبش خواب را از چشمان الیاس ربود. مطمئن بود دیروز یکشنبه بوده اما با توضیح زنش گیج و منگ مانده بود و اگر حرف مرد مسافر واقعیت میداشت برای او امروز باز هم یکشنبه خواهد بود، یعنی برای او یکشنبه دو بار تکرار می شد. آیا حرف مرد مسافر برای فریب او بوده است؟
تا مدتی همین افکار آزارش داد و سرانجام پیش خود گمان کرد که آن مرد با آن حرفهایش فقط خواسته او را فریب دهد تا کیف پولش را تصاحب کند ... اما ناگهان آگاهی او از محتویات داخل آن خیالش را ربود و او را برای چندمین بار در حیرت و ناباوری باقی گذاشت. و کم کم آن مرد مسافر در نظرش یک موجود عجیب و مرموز و ناشناخته آمد، آنقدر که مجبور شد به حرفهایش عمیق تر بیاندیشد اما هر چه فکر می کرد بیشتر گیج میشد. چیزی سر در نیاورد فقط منتظر بود تا آفتاب طلوع کند تا ببیند چه اتّفاقی افتاده و ای کاش دیروز که معلوم نبود شنبه بود یا یکشنبه، همهاش در خواب و رؤیا سپری شده باشد.
و صبح دیگری فرا رسید. لباسش را پوشید و همین که زنش سفرهی صبحانه را پهن کرد به نظرش آمد این صحنه یکبار دیگر تکرار شده است، نه مثل همیشه و دقیقاً مثل دیروز صبح و این حس وقتی در خیالش قوت گرفت که نزدیک بود ظرف نیمرو روی سفره برگردد. الیاس خود را کنار کشید و زنش نفس راحتی کشید.
ـ وای نزدیک بود بیفته. خداروشکر...چیزی نمونده بود روغن داغ بریزه روت!
عین جملهای بود که بیست و چهارساعت قبل شنیده بود. با حیرت و ناباوری صبحانهاش را خورد و بعد هنگام خروج از خانه دستش ناخوداگاه به سمت جیبش رفت و کیف پولش را از روی شلوارش لمس کرد و باز حادثه دیروز فکرش را مشغول کرد. حیرت زده و متعجب ماند زیرا این کیف را از دست داده بود، حرفی نزد و زنش پای در گفت:
ـ باطری یادت نره. میوه هم اصلاً نداریم.
ـ باشه. حتماً.
و از خانه بیرون زد. فاصلهای را قدم زنان رفت و درحالیکه اضطراب داشت دیروز و حادثه آن برایش تکرار شود، مقابل ایستگاهی توّقف کرد و اندکی بعد اتوبوسی از راه رسید و او سوار شد درحالی که حیرتزده احساس میکرد منظره داخل اتوبوس و مسافرین آن چیزی شبیه به دیروز است. باورش نشد. در ردیف سوم نشست و به چهرهای چشم دوخت که دیروز کنارش نشسته بود، یک لحظه وحشت کرد. از جایش برخاست اما گویی به تلقینی قوی آرام در جای خود نشست و چند بار زیر لب زمزمه کرد:
ـ چه اتّفاقی افتاده و من کجا هستم؟
و بار دیگر کیف پولش را لمس کرد. در ایستگاه بعدی مسافری که دیروز تبسمکنان سوار شده بود، بالا آمد و از کنارش گذشت. خودش بود. و ناگهان کمی جلوتر، اتوبوس ترمز زد، طوری که کامیونی که دیروز از چراغ قرمز عبور کرد در برابر چشمانش ظاهر گشت. راننده اتوبوس چند فحش نثارش کرد و بار دیگر در میان زمزمه مسافرین براه افتاد. الیاس چند نفس عمیق کشید و احساس کرد کاملاً در خودش شناور است.از کنار دستیاش پرسید:
ـ ببخشید امروز چند شنبه است؟
و آن مرد در پاسخش گفت:
ـ امروز یکشنبه است.
در ایستگاه بعد از جایش بلند شد تا همان پیرمرد دیروزی بنشیند.
ـ ممنونم جوون. پیرشی دستت درد نکنه!
و یکدفعه تکانی خورد. دیروز هم از همین مردی که کنارش نشسته بود این پرسش را کرده بود اما از پاسخ آن مرد چیزی به خاطرش نمی آمد. و اتوبوس به ایستگاه چهارم که رسید، الیاس از آن پیاده شد و صبر کرد تا از او دور شود. و همانجا بود که چشم به تابلوی مترو دوخت. اگر دیروز قرار است تکرار میشد پس او باید به سمت مترو برود. اما توّقف کرد .آیا میتوانست از تکرار حادثه دیروز جلوگیری کند؟
ـ داخل مترو دو تا باطری خریدم و چند قدم جلوتر خواستم بقیه پولو توی کیفم بگذارم. این کارم کردم ... همون وقت بود که کیف از دستم افتاد و اون حادثه رخ داد... حالا اگه داخل مترو نرم چی میشه، حتماً اون اتّفاق نمیافته. درسته، میتونم از یه راه دیگه برم سرکارم. کاشکی از اتوبوس پیاده نمیشدم... عیبی نداره میتونم بقیه راهو با اتوبوس بعدی برم. اصلاً مهم نیست راهم دورتر بشه. فقط نباید بگذارم حادثه دیروز تکرار بشه. یعنی چی؟ اگه تکرار بشه یعنی بازم کیفمو از دست میدم؟
الیاس پنجهاش را داخل جیبش کرد و کیفش را لمس کرد و آن را فشرد. بلاتکلیف در چند قدمی مترو ایستاده بود و افکارش را مرور میکرد. بعد ناگهان ترس و وحشتی وجودش را فرا گرفت زیرا تصور عبور از مسیری دیگر، توهمات و اضطراب و نگرانی را به جانش انداخت و واهمه از اینکه با حادثهی بدتری روبرو شود، او را از ادامه راه با اتوبوس یا وسیلهای غیر از مترو بازداشت. به سمت تابلوی مترو برگشت و بعد با ترس و لرز قدمهایش را به همان سمت کشاند.
در آستانه درب مترو اندکی مکث کرد و نگاهی به دو طرفش انداخت. چیزی که خاطره دیروز را در خیالش زنده کند، به خاطر نیاورد. بعد آرام از پلههای برقی پایین رفت. به تردد مسافرین چشم دوخت و همین طور در مسیر خود پیش میرفت که ناگهان چشمش به دکهای افتاد که دیروز از آنجا باطری خریده بود. دستش را روی جیب پیراهنش قرار داد. دو باطری کوچک را لمس کرد و سپس آنها را درآورد. همسرش آنها را در جیبش گذاشته بود تا فراموشش نشود. نگاهی به باطریهای قلمی و نازک انداخت و درحالی که خود را به دکه نزدیک میکرد آنها را درون سطل زبالهی گوشه دیوار انداخت و آنگاه مقابل دکه قرار گرفت. کیف پولش را درآورد و همان موقع به فروشنده گفت:
ـ دو تا باطری قلمی لطفاً.
فروشنده که جوانی کم سن و سال بود باطریها را جلوی او گذاشت و گفت:
ـ بفرمایید.
ـ چقدر میشه؟
ـ قابلی نداره... هزار و پونصد تومن.
خودش بود، همان فروشنده دیروزی بود، با همان تبسم مشتری پسند.
و الیاس کیفش را گشود و یک اسکناس دو هزار تومانی بیرون آورد و آن را به دست فروشنده داد و بقیه پولش را گرفت. باطریها را در جیب پیراهنش گذاشت و بعد چند قدمی جلو رفت و ناگهان حادثه روز قبل درنظرش تجسم یافت. دستش شروع کرد به لرزیدن. اسکناس پانصدتومانی را در کیفش گذاشت و با هیجان و اضطراب سعی کرد از وقوع حادثه روز قبل پیشگیری کند. کیف را بست. مردی از کنارش گذشت و تنهای به او زد اما الیاس کیف را محکم نگه داشته بود با این حال نفهمید چه عاملی باعث شد دستهایش از هم گشوده شود و با تلقین و تصور اینکه باید حادثه دیروز تکرار شود، چشم به سقوط کیفش بر روی زمین دوخت! یکدفعه دلهرهای پرهراس وجودش را فرا گرفت. نگاهی به اطرافش انداخت. به چپ و راست خیره شد. مردی از کنار او گذشت و او همین که کیف را برداشت، ناگهان با صدای مأمور پلیسی متوقف شد، مأمور جلو آمد و پرسید:
ـ اون چی بود برداشتید. مال شما بود؟
ـ بله جناب سروان. کیفم از دستم افتاد.
ـ پس چرا با شک و تردید اطرافتونو نگاه کردید. لطفاً کیفو بدید به من.
الیاس درحالیکه دستش میلرزید کیف را به سمت مأمور گرفت.
ـ جناب سروان باور کنید کیف خودمه.
ـ الان معلوم میشه!
همان مأمور دیروزی بود و بعد با صدای بلندی مردی که از او و الیاس دور میشد را صدا زد و گفت:
ـ آقا ... آقای محترم...ببخشید.
مردی که از آن دو دور میشد، آرام برگشت و ناگهان چشم الیاسی در اوج ناباوری به مرد مسافر روز گذشته برخورد. آن مرد دستش را بالا آورد و خطاب به پلیس گفت آیا مرا صدا زدید و مأمور پلیس از او خواست جلو بیاید و الیاس با ناباوری و حیرتی فوق العاده چشم به مردی دوخت که روز گذشته کیفش را تصاحب کرده بود. ماتش برده بود. مأمور پلیس از او پرسید:
ـ شما کیف گم نکردید؟
و مرد مسافر همین که کیف سیاه چرمی را در دست پلیس دید با ذوقزدگی گفت:
ـ چرا جناب، این کیف منه، ممنونم!
و مأمور پلیس تبسمی کرد و به الیاس چشم دوخت و خطاب به او گفت:
ـ این درسته؟
ـ باور کنید کیف خودمه!
مرد مسافر نگاهی به الیاس کرد و بار دیگر از مأمور پلیس تشکر کرد و کیف را تحویل گرفت و سپس تبسمی کرد و گفت:
ـ خودشه. ممنونم جناب.
اما یک لحظه بعد انگار چیزی یادش آمده بود و پیش از آنکه الیاس دوباره اعتراض کنه، دست در جیب کت بغلش کرد و کیفی مشابه آن بیرون آورد و آنگه خطاب به مأمور پلیس گفت:
ـ ببخشید جناب میبینید عین کیف منه، فکر کردم کیف خودمه!
و آنگاه با چشمان مرموزش به الیاس خیره شد و گفت:
ـ میبخشید فکر کردم کیف منه، میبینید، مو نمیزنه، شما هم جای من بودید دچار این اشتباه میشدید.
و مأمور پلیس خطاب به الیاس گفت:
ـ تقصیر خودت شد. قبل از اینکه کیفتو برداری هی به اطراف نگاه میکردی منم به شک افتادم. چیزی که مال خودته برش دار، چرا شک میکنی!؟
و الیاس که کلام در دهانش قفل شده بود دستش را جلو آورد و کیف سیاه چرمیاش را از دست مرد مسافر گرفت. مأمور پلیس از پیش آن دو رفت و الیاس کیف را در جیبش گذاشت. مرد مسافر نگاهی به چهره او انداخت و قبل از آنکه به راه خودش برود، گفت:
ـ کیفامون با هم مو نمیزنه، یه لحظه فکر کردم کیف خودمه.
ـ بله همینطوره...
بعد مرد مسافر نگاه عمیقش را به چشمان او دوخت و گفت:
ـ میبخشید من فکر میکنم شما رو یه جایی دیدم.
ـ منو، فکر نمیکنم. چیزی به خاطرم نمیاد.
ـ چرا به نظرم خیلی آشنا میاید. اگه اشتباه نکنم به نظرم میاد دیروز شما رو همین جا دیدم، اما نه، دیروز شنبه بود. من اصلاً اینجا نبودم.
ـ شاید یه کسی شبیه من بوده.
ـ نه، مطمئنم جایی دیدمتون. جالبه حالا همین که ازتون جدا بشم، یادم میافته. به هرحال اتّفاق جالبی بود فقط نمیدونم چرا احساس میکنم این حادثه یه بار دیگه رُخ داده، خیلی عجیبه خُب میبخشید وقتتونو گرفتم.
ـ نه اشکالی نداره.
ـ تصادف جالبی بود. اما نمیدونم چرا فکر میکنم بازم شما رو خواهم دید. یه جایی، حالا کجا نمیدونم.
ـ ممکنه قسمت بشه. هر چیزی ممکنه.
ـ حتماً میشه. خُب با اجازه. به امید دیدار دوباره!
ـ خداحافظ.
و مرد مسافر به راه خود رفت و الیاس که هنوز در جاذبه حادثه دیروز و امروز گیج و متحیر مانده بود، با کمی مکث به دنبالش براه افتاد. مرد مسافر به سمت سالنی که قطار آنجا توقف میکرد، پیچید و الیاس نیز اندکی بعد مسیرش را به همان سمت گرداند. آنجا چهار مسافر انتظار ورود قطار را میکشیدند اما از مرد مسافر دیگر خبری نبود. چند بار به چپ و راست خود چشم دوخت و بعد به سرعت به سمت خروجی بعدی شتاب گرفت. فاصلهاش با مرد مسافر آنقدر نزدیک بود که بعید مینمود به سرعت از خروجی پایینی خارج شده باشد، اما الیاس خود را به آنجا رساند. چند مسافر در حال آمدن به سمت او بودند. باز به طول سالن ایستگاه چشم دوخت و سپس آهسته به محلی که مرد مسافر ناپدید شده بود رفت. حیرت زده در جای خود ایستاد و به مسیر ورود قطار چشم دوخت. مرد مسافر ناپدید شده بود. داشت باورش میشد که قطار مقابلش توقف کرد. درها گشوده شدند و الیاس مات و متحیر سوار شد و آنگاه درب قطار به هم چفت شد. از داخل واگن یک بار دیگر چشم به سالن دوخت و پیش از آنکه قطار براه بیافتد، ناگهان چشمش به مردی افتاد که روی صندلی نشسته بود و از پشت شیشه دودی قطار به او خیره نگاه میکرد! یکدفعه وحشت کرد خودش بود. او تبسم کنان نگاهی به الیاس انداخت و سپس کیف پولش را در جیب بغلش گذاشت و لحظاتی بعد به داخل راهرو پیچید. الیاس از روی شلوار بار دیگر کیفش را لمس کرد و در حالی که شگفتزده بر جای مانده بود، قطار او و افکار متحیر و متعجبش را با خود برد.
نظرات