تقریباً هر جمعه سمانه با ناصر معشوقش دیدار و دو ساعتی را با هم در خلوت می‌گذراندند. این دیدار همیشه در خانه‌ ی سمانه آن هم وقتی که همسرش دو روز آخر هفته را عازم مأموریت می‌شد روی می‌داد. نزدیک به سه سالی بود که این رابطه پنهانی ادامه داشت، بدون آن‌که کسی بویی برده باشد. اما در دیدار قبلی که سه روز پیش بود، اتّفاق نادر و شگفتی رخ داد که باعث حیرت آن دو گردید.

جمعه عصر بود و همسر سمانه او را بوسید و عازم شهرکرمان محل مأموریتش شد و یک ساعت بعد بود که ناصر خود را به سمانه رساند و گرم‌تر از همسرش او را بوسید و در آغوشش گرفت. همه چیز برای دوساعت خوش‌گذرانی در کنار یکدیگر مهیا بود. اگر ناصر گرفتار نبود می‌توانستند شب را کنار هم بگذرانند اما آن‌ها از این فرصت کوتاه نهایت لذت را از همدیگر می بردند. با این حال سمانه ناراحت بود که چرا با وجود خلوتی خانه فقط مدت کمی می‌توانستند با هم باشند. ناصر نیز از این‌که همسرش رفت و آمدهای او را کنترل می‌کرد به شدت دلخور بود اما چاره‌ای نبود و آن دو همین دو ساعت را هم غنیمت می‌شمردند.

وقتی ناصر خود را آماده رفتن می‌کرد یکدفعه چشمش به ساعت دیواری داخل سالن افتاد که ده شب را نشان می‌داد.

ـ ساعتتون خرابه؟

ـ نه چطور؟

ـ پس خوابیده، ساعت الآن حدوداْ هفته.

و سمانه هم به ساعت دیواری نگاهی انداخت.

ـ یعنی چی، کار می‌کرد. باطریشو تازه عوض کردم.

ـ وقتی وارد شدم اگه اشتباه نکنم ساعت پنج رو نشون می‌داد، حتماْ اون موقع کار می کرده.

ـ پس قاطی کرده.

اما همین که ناصر نگاهی به ساعت مچی خودش کرد حیرت‌زده روی کاناپه نشست و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت.

ـ امکان نداره!

ـ چیه؟

ـ ساعت منم دهه. یعنی چی!؟

ـ سمانه به سرعت جلو آمد و دست ناصر را گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت و بعد به ساعت دیواری چشم دوخت.

ـ اذیت نکن. بگو داری با من شوخی می‌کنی.

ـ شوخی چیه سمانه، ما مگه دو ساعت بیشتر با هم بودیم؟

ـ نه. ما حدوداْ یک ساعت و نیمه که با هم هستیم.

ـ برو ببین ساعت خودت چنده.

سمانه بلافاصله داخل اتاق خوابش شد و لحظاتی بعد با چشمانی متعجب بیرون آمد، در حالی رنگ به چهره نداشت.

ـ ناصر دارم دیوونه میشم، ساعت منم دهه!

ـ بیار ببینم.

سمانه‌ ساعت مچی طلایی رنگش را به دست او داد و همان جا حیران و شگفت‌زده روی کاناپه در کنارش نشست. ناصر به ساعت سمانه دقیق شد.

ـ خواب دارم می‌بینم یا بیدارم؟

ـ ساعت من یه ثانیه هم عقب نمیره. یعنی چی؟

ناصر ساعت مچی او را به دستش داد و بعد بلند شد و مقابل سمانه ایستاد و با حیرت نگاهش کرد.

ـ سمانه خیلی عجیبه. این امکان نداره. آخه چطور ممکنه. من باید تا یه ربع به هشت می‌رفتم خونه. مگه ما چقدر با هم بودیم؟

ـ طبق معمول، کمی کمتر از دوساعت اما به نظر میاد چهار ساعت با هم بودیم. امکان نداره، انگار یه اشتباهی شده.

ـ چه اشتباهی هر سه ساعت ده رو نشون میده. عجیبه!

بعد سمانه خود را پای تلفن رساند و شماره ساعت گویا را گرفت.

ـ ساعت بیست و دو و پنج دقیقه. ساعت بیست و دو پنج دقیقه. ساعت ...

ناصر بلافاصله گوشی تلفن را از دست سمانه که متحیر مانده بود گرفت و خوب گوش سپرد.

ـ ساعت بیست و دو پنج دقیقه. ساعت بیست و دو پنج دقیقه. ساعت بیست و دو...

گوشی را گذاشت و سپس دست سمانه را گرفت و دوباره روی کاناپه نشستند و شگفت‌زده و حیران به یکدیگر چشم دوختند. کلام در میان دهانشان خشکیده بود و در سکوت به صدای تپش قلبشان گوش سپرده بودند. ناصر دست سمانه را رها کرد و با پنجه چپش چنگی به موهایش زد و بعد بار دیگر نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و باز به او خیره شد.

ـ یعنی چی سمانه باورم نمیشه.

ـ منم دارم دیوونه میشم. انگار دارم خواب می‌بینم.

ـ ما یه ساعت و نیم با هم بودیم، درسته؟

ـ کاملاْ. ما رفتیم داخل رختخواب طبق معمول... تو اصلاً خوابیدی؟

ـ حتی یه لحظه. مگه فرصت خوابیدن داشتم؟

ـ منم همینطور... بعدش بلند شدیم با هم دوش گرفتیم. چند دقیقه بعدش خواستیم لباس بپوشیم که...

ـ فقط یادمه فرصت کمی داشتم.

ـ درسته، حتی بهت گفتم یه نسکافه با هم بخوریم گفتی دیر میشه.

ـ بعدش یه دفعه چشمم افتاد به ساعت دیواری.

ـ وای ناصر من دارم می‌ترسم. چی شده، مگه ممکنه!؟

ـ حالا که شده! این دو سه ساعت ما کجا بودیم، نه تو خوابت برده نه من.

ـ کدوم خواب، ما همش بیدار بودیم.

ـ فقط باید هر دومون خوابمون برده باشه وگرنه...

بعد ناگهان ناصر تصوری به ذهنش خطور کرد و آنگاه نگاهی به سمانه انداخت.

ـ چیه، چی شده؟

ـ نکنه قرص خواب‌آور به من خوروندی!؟

ـ ناصر این چه حرفیه. مگه من شرایط تو رو نمی‌دونم. باور کن الآنم ناراحتم که چی می‌خواهی به زنت پاسخ بدی. باورم نمیشه این حرفو زدی. من هیچ‌وقت به تو خیانت نمی‌کنم. اصلاً انتظار نداشتم این حرفو بزنی بهم بر خورد. بعدشم تازه چه سودی برای من داره؟

ـ منو ببخش سمانه تنها چیزی که امکان داره اتّفاق افتاده باشه همینه که خوابمون برده باشه.

ـ از خوابمون چه سودی من می‌برم جز این‌که تو به دردسر می‌افتی.

بعد ناصر او را بوسید و گفت: به من حق بده که ذهنم اون‌جا رفت. منو ببخش. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

ـ می‌دونم حق داری. به خدا منم دارم دیوونه میشم. فقط یه احتمال داره اونم این‌که تو ساعت هشت، هشت و نیم اومده باشی.

ـ اینم که محاله. من چهار و نیم از خونه مادرم راه افتادم، پنج دقیقه به پنجم اینجا بودم. این قدر حواسم جمع هست. بالاخره میرم خونه یه چیزی جور می‌کنم میگم. اونم یه کمی اخم و تخم می‌کنه کمی هم دری وری میگه، مهم نیست مهم اینه که این دو سه ساعت ما کجا بودیم، یعنی ممکنه دچار فراموشی شده باشیم؟

ـ یعنی هردومون دچار فراموشی شده باشیم ، یه چیزی میگی که محاله ... یا شایدم داریم خواب می‌بینیم.

ـ خوابی در کار نیست سمانه . ما کاملاً بیداریم.

ـ میگم حالا تو زودتر برو بیشتر از این معطل نکن. کاری که نمی‌تونیم بکنیم.

ـ راست میگی، زمان که برنمی‌گرده، هر چی دیرتر برم بدتره.

و بعد بلند شد و حیرت زده و مبهوت داخل سالن راه رفت. سمانه خود را به او رساند و دستش را گرفت و صورتش را بوسید.

ـ خودتو کنترل کن. با عجله رانندگی نکنی. الان گیج و منگی. خیلی مواظب باش. کار خدا بود به مادرم سپردم که اگه یه وقت احسان زنگ زد بگه با خواهرش رفته سینما.

ـ باور می‌کنی اونایی که دیوونه می‌شن حق دارن.

ـ واقعاً. برو دیگه این قدر فکر و خیال نکن. دیرت شده!

ـ نمیشه فکر نکنم، تو می‌تونی فکر نکنی؟

ـ اصلاً. فقط نگرانم اتّفاقی برات بیافته. آهسته برو. مواظب باش تصادف نکنی.

ـ گفتی تصادف یه چیزی به ذهنم خطور کرد، بهتره بگم تصادف کردم یا ماشین رو بکوبم به دیواری، جایی، این بهتره دیر رفتنم رو هم توجیه می‌کنه.

ـ ای وای نکنی این کارو.

ـ چاره‌ای نیست. میگم تصادف کردم منتظر بودم تا افسر بیاد و از این حرفا. تو کاریت نباشه. خودم می‌دونم چی کار کنم. خیله خُب من میرم. دوستت دارم سمانه.

ـ منم دوستت دارم.

ـ جمعه دیگه منتظر زنگت هستم.

ـ زنگ نمی‌خواد. ساعت پنج اینجا باش. اما اگه احسان نرفت مأموریت حتماً قبلش بهت زنگ می‌زنم.

ـ باشه. پس جمعه‌ی دیگه ساعت پنج.

ـ تو قبلش میری خونه مادرت دیگه؟

ـ آره مثل همیشه.

ـ خیله خُب. برو دیگه.

ـ تو هم زودتر برو خونه مادرت یه وقت احسان زنگ نزنه.

ـ الان آژانس می‌گیرم. نگران نباش. برو خداحافظ.

یکبار دیگر او را بوسید و سمانه تا پای در بدرقه‌اش کرد و لحظاتی بعد همین که ناصر خانه را ترک کرد، اضطراب و هراس و ناباوری او را احاطه کردند. کمی داخل خانه گشت زد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. سپس به گوشه و کنار خانه‌اش چشم دوخت و آنگاه در سکوت وهم‌انگیزی روی کاناپه نشست و از همان جا بار دیگر چشم بر ساعت دیواری داخل سالن انداخت که ثانیه‌ها را از میان قلبش عبور می‌داد.

در طول یک هفته دو بار با هم تماس داشتند و جمعه عصر طبق معمول هر هفته ناصر رأس ساعت پنج بعدازظهر با سمانه در خانه‌اش دیدار کرد. او را بوسید و ابتدا قبل از هر چیز چشمش به ساعت دیواری افتاد. عقربه کوچک روی پنج و عقرب‌ی بزرگ روی دوازده قرار داشت و ثانیه‌ها بی‌وقفه می‌گذشتند ناصر دوباره او را بوسید و ناگهان متوجه پریدگی رنگ سمانه شد.

ـ چیزی شده، رنگت چرا زرده، کسالت داری؟

ـ سمانه دستش را گرفت و او را روی کاناپه نشاند. ناصر کتش را درآورد و درحالی که او را نوازش می‌کرد، گفت:

ـ انگار حال نداری، چیزی شده؟

سمانه نگاهش کرد و گفت:

ـ اول بگو تو چی کار کردی؟

ـ مهم نیست اون حل شد ولی اینجا رو نگاه کن.

و بعد آستین دست چپش را بالا زد و بریدگی روی بازویش را نشان سمانه داد.

ـ می‌بینی. بین راه وقتی از اینجا خارج شدم احساس کردم دستم می‌سوزه. تو دستشویی خونمون دستمو نگاه کردم دیدم حسابی بریده، اصلاً نفهمیدم کجا گیر کرده. به نظرت عجیب نیست؟

و سمانه نیز بلافاصله پیراهنش را بالا زد و بریدگی روی شکمش را نشان او داد و ناصر را حیرت‌زده باقی گذاشت.

ـ وای این چیه. کی بریده؟

ـ ظاهراْهمون موقع که دست تو بریده!

ـ من اصلاً یادم نمیاد کی بریده... حالت اصلاْ خوب نیست کاشکی زنگ می‌زدی نمی‌اومدم. می‌خوای ببرمت درمونگاه؟

ـ نه چیزی نیست.

ـ نگفتی شکمت کجا بریده؟

سمانه در سکوت نگاهی به او انداخت و بعد یادداشت احسان را به دستش داد و خودش مات و متحیر سرش را روی کاناپه گذاشت و به سقف سالن خیره ماند و صبر کرد تا او آن را بخواند. ناصر همین که یادداشت احسان را خواند رنگ از صورتش پرید و مات و متحیر به او چشم دوخت و لحظاتی بعد در حالی که صدایش می‌لرزید، گفت:

ـ باورم نمیشه، چطور ممکنه؟

و سمانه بدون آن‌که او را نگاه کند در حالی که چشم به سقف دوخته بود، گفت:

ـ منم اولش باورم نشد و به خودم گفتم مگه میشه. حالا سعی کن هفته پیش رو تو ذهنت مرور کنی.

ـ اما من چیز اضافه‌ای یادم نمیاد.

ـ منم فراموش کرده بودم . اون وقت که از حموم اومدیم بیرون خواستیم لباس بپوشیم... چیز بیشتری یادت میاد؟

ـ گفتم که نه، فقط همین که گفتی. حالا بگو چی شده؟

ـ وقتی زخم روی شکمم رو دیدم و بعد چشمم به یادداشت احسان افتاد اون وقت بود که انگار از فراموشی اومدم بیرون. یه دفعه تنم لرزید.

ـ فراموشی چی، درست توضیح بده داری منو گیج می کنی. منو نگاه کن. بلند شو درست بشین بعدش تعریف کن ببینم چه اتّفاقی افتاده که من خودم خبر ندارم.

بلافاصله ناصر خودش سمانه را بلند کرد و چشم در چشم او دوخت.  سمانه که گویی مات و منگ بود با رنگی پریده و حیرت‌زده این‌طور تعریف کرد:

ـ اینو که یادت میاد اولش دوش گرفتیم. بعد خودمونو خشک کردیم اما هنوز لباس نپوشیده بودیم که من متوجه‌ی برگشتن احسان شدم. هر دومون وحشت‌ کردیم و لباسامونو برداشتیم و سریع داخل انباری گوشه سالن شدیم. پشت در انباری صبر کردیم تا کاملاً مطمئن بشیم که یکدفعه در خونه باز شد. تو به من گفتی شاید دزد اومده، اما من مطمئن بودم احسان برگشته. تا این‌ که کمی بعد به یکی از همکاراش تلفن زد. تو خیلی ترسیده بودی. منم همینطور. اونجا بود که فهمیدیم هواپیماش سه چهار ساعت تأخیر داشته برای همین برگشته بوده خونه. ما به اتّفاق و خیلی بی‌صدا رفتیم انتهای انباری. هیچ جا رو نمی‌دیدیم تو دنبال کلید می‌گشتی. من گفتم کلید برق بیرون انباریه تازه نمی‌تونیم برق انباری رو روشن کنیم. چون همزمان یه لامپ هم کنار در خونه داخل سالن روشن میشه، اون وقت احسان متوجه می‌شه کلید انباری روشن شده... برای همین آهسته تو تاریکی رفتیم ته انباری. همون اولش دست تو برید، یه آخی گفتی، گفتم چی شد. گفتی چیزی نیست، دستم انگار به میخی گیر کرد. در همون وضع تو رو بوسیدم اما حسابی ترسیده بودی. آروم نفس می‌کشیدیم. من کمی ازت فاصله گرفتم و سعی کردم لباسامو بپوشم که شکمم به یه تیکه چوب تیز گیر کرد و افتادم زمین. از افتادنم صدایی ایجاد شد. وحشت برمون داشت. نفس تو سینه‌مون حبس شده بود به خودمون گفتیم الآنه که احسان خیال می‌کنه دزد اومده یا در انبارو از بیرون قفل می‌کنه یا چراغ انباری رو روشن می‌کنه ببینه چه خبره. داشتیم از ترس سکته می‌کردیم. یه کم صبر کردیم اما خبری نشد... بازم چیزی یادت نیومد؟

ـ نه، اصلاً باورم نمیشه اینایی که داری تعریف می‌کنی.

ـ اما باور کن. جز این چیزی نمی‌تونه باشه. اون جا تو زیرزمین چشممون که به تاریکی عادت کرد لباسامونو پوشیدیم و منتظر موندیم. صدای احسان رو دوباره شنیدیم که به یکی دیگه از همکاراش زنگ زد و گفت: خوب شد پرواز تأخیر پیدا کرد منم اومدم خونه و دارم گزارشمو تکمیل می‌کنم... تقریباً یکی دو ساعتی ما تو انباری بودیم تا این‌که متوجه شدم احسان به مادرم زنگ زد. می‌خواسته باهام حرف بزنه بگه پروازش تأخیر داشته برگشته خونه. مادرم بهش گفته بود با سمیرا رفتند سینما. همین. دو ساعت یا شایدم بیشتر تموم ما تو انباری مخفی شده بودیم تا این که احسان دوباره راه می‌افته میره فرودگاه. وقتی رفت من متوجه شدم از خونه خارج شد اما بازم می‌ترسیدیم بریم بالا. کمی صبر کردیم این قدر که دیگه صدایی ازش بلند نشد و خیالم راحت شد. بعد با ترس و اضطراب آروم در انباری رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. چراغا خاموش بود جز چراغ گوشه‌ی سالن که وقتی خونه نباشیم اونو روشن می‌گذاریم. دیگه مطمئن شدم احسان رفته فرودگاه و تو هم با اشاره من از انباری اومدی بیرون. رفتیم رو کاناپه نشستیم و یه نفس راحتی کشیدیم. به گمونم همون موقع بود که چشمت افتاد به ساعت دیواری و تعجب کردی.

ـ باور می‌کنی اصلاً چیزی یادم نمیاد. مگه میشه اتّفاق دو ساعت قبلشو فراموش کرده باشم؟ پس چرا توضیح هم دادی بازم چیزی یادم نیومد، انگار یه داستان تخیلی رو برام تعریف کردی.

ـ منم اگه یادداشت احسان رو نمی‌دیدم شاید چیزی یادم نمی اومد. منم نمی‌تونستم باور کنم. اما وجود این یادداشت و این زخم‌ها منو کشوند تو انباری. ما فراموش کرده بودیم چه اتّفاقی افتاده و اصلاً نمی‌دونم برای چی باید فراموش کرده باشیم؟

ـ اگه این جوره که تو میگی پس شانس آوردیم.

ـ خیلی. خدا رحم کرد.

بعد سمانه را در آغوش کشید و گفت:

ـ فدات شم دیگه بهش فکر نکن. هر چی بود به خیر گذشت. منم مجبور شدم ماشینو بکوبم به دیوار اما به همسرم گفتم تصادف کردم منتظراومدن مأمور راهنمایی شدم بعدشم ماشینو بردم تعمیرگاه ... ماشینو یه جایی دور از چشمش پارک کردم ... مهم اینه که آلان همه چیز امنه. خواهشاْ دیگه از فکرش بیا بیرون!

ـ میگم نکنه دوباره پروازش تأخیر داشته باشه برگرده خونه، یا بره خونه‌ی مادرم.

ـ انگار حسابی ترسیدی. مطمئن باش احتمالش خیلی کمه. اگه خیلی نگرانی بهتر اینه که به فرودگاه زنگ بزنی و ساعت پرواز رو بپرسی اگه تأخیر داشته باشه اونا میگن. پروازها معمولاً نیم ساعت تا یه ساعت تأخیر دارند اونم دیگه فرصت نمی‌کنه پاشه بیاد خونه... حالا بیا بریم فکرشو نکن.

و سمانه با تلقین و نوازش‌های او کمی آرام شد و بعد برای اطمینان هم که شده چفت در را از داخل انداخت و آنگاه به اتّفاق ناصر داخل اتاق خواب شدند در حالی که یادداشت احسان روی کاناپه افتاده بود، یادداشتی که هفته پیش درست دقایقی قبل از عزیمت مجدد به سوی فرودگاه برای سمانه همسرش نوشته بود:

عزیزم سلام. پروازم چهار ساعت با تأخیر روبرو شد. می‌خواستم بیام خونه مادرت اما مجبور شدم برگردم خونه گزارشمو تکمیل کنم. بدم نشد. کار خوب پیش رفت. بهت زنگ زدم با سمیرا رفته بودی سینما. اما این دفعه اگر پروازم تأخیر طولانی داشته باشه، مستقیم میام خونه مادرت. دوستت دارم. ضمناً این هفته یا هفته‌ی آینده آخرین مأموریت کرمانه. بعدش بین قشم و یزد و کاشان یکی رو باید انتخاب کنم. خوب فکراتو بکن هر جا تو بخواهی همون جا میریم... راستی چراغ‌های سالن و اتاق خواب رو یادت رفته بود خاموش کنی. می‌بوسمت. به امید دیدار یکشنبه صبح.

۲۱/۱۱/۹۶