مرجان دوستی شکیب

مرد مهاجر افغانستانی به اجبار راهی سفر شد،از ایران به افغانستان. از سن ۳ سالگی به ایران آمده بود، در خیابان‌های تهران قد کشیده بود، با صدای بوق ماشین‌ها، عطر نان بربری صبح‌گاهی و پیچش بوی قهوه در میدان انقلاب خاطره ساخته بود.

اما حالا مجبور بود به وطنی بازگردد که هیچ خاطره‌ای با آن نداشت.

با اتوبوسی لب‌به‌لب پر از آدم، به‌سوی هرات حرکت کردند. هوا سنگین بود و صداها در اتوبوس گم می‌شد. هیچ‌کس با صدای بلند نمی‌خندید، هیچ نوزادی گریه نمی‌کرد. انگار همه می‌دانستند که چیزی به پایان رسیده است.

وقتی به هرات رسید، اولین چیزی که دید، غبار بود. خیابان‌هایی کم‌نور، ساختمان‌هایی با دیوارهای شکسته و مردمانی که نگاهشان در زمین گم شده بود.

زن‌ها با روبنده‌های مشکی، سایه‌وار به همراه مردانی با ریش‌های کم‌پشت و بلند، بی‌هیچ صدا، از کنارش می‌گذشتند.

هیچ زنی را نمی‌شد دید؛ نه چهره‌ای، نه لبخندی.

شهر مثل خوابِ بی‌رنگ بود و سایه‌ی ترس روی هر کوچه سنگینی می‌کرد.

او زمزمه کرد:

«من کجا هستم؟ این‌جا، آخر دنیاست.»

میدان انقلاب را یادش آمد، پله‌های تئاتر شهر، بوی کتاب‌های چاپ قدیم، قهوه‌های تلخِ تلخ و اشعاری که همیشه با خود زمزمه می‌کرد. اینجا خبری از شعر نبود؛ هیچ‌چیز او را به گفتن اشعار جدید ترغیب نمی‌کرد. برای خودش کلی برنامه داشت، می‌خواست شعرهایش را به چاپ برساند… آرزویش این بود که مثل محمد کاظم کاظمی، جز شاعران معروف افغانستانی مقیم ایران بشود.

اما حالا؟ طالبان اینجا فقط یک کتاب را می‌شناسد — قرآن.

اما نه آن قرآن مقدس، قرآن خشن و نامهربان طالبان…

بقیه کتاب‌ها؟ یا سوخته‌اند یا پنهان‌اند، جایی زیر خاک و ترس.

در خیابان‌ها، ماشین‌های لوکس و برند دیده می‌شد؛ لندکروزر، لکسوس، بی‌ام‌و.

اما هیچ‌کدامشان شبیه ماشین‌های لوکس واقعی نبودند. اینجا هیچ‌کس به ماشینش افتخار نمی‌کرد، انگار نه برای حرکت بودند، نه برای لذت.

با اینکه ماشین‌ها متعلق به افراد بودند، اما شبیه غنایم جنگی به نظر می‌رسیدند. اشخاص برای خودشان به زور و جنگ تصاحب کرده‌اند؛ جام‌هایی بی‌صدا در ویترین یک جنگ پنهان.

صاحبانشان یا نمی‌خواستند دیده شوند، یا از چیزی می‌ترسیدند.

او به یکی از آن‌ها دست کشید. سرد بود، مثل همه‌چیز این شهر.

گفت:

«من برای اینجا نیستم… اینجا، برای من سیاهه.»

به قول شمس لنگرودی: «من از سفر بازگشته‌ام، اما سفر از من باز نمی‌گردد.»

تلفنش را بیرون آورد. دکمه‌ها را با انگشتانی لرزان لمس کرد و شماره یونس را گرفت؛ دوست قدیمی‌اش که حالا در آلمان زندگی می‌کرد.

بوق خورد… یک بار… دو بار… سه بار…

«الو؟»

صدای یونس، از آن سوی جهان، از میان برف و دود و قانون، آرام آمد.

مرد گفت:

«یونس، من رسیدم هرات. نمی‌دونم تا کی اینجام… ولی می‌خوام بیام اون‌طرف. من برای اینجا نیستم، دارم خفه می‌شم…»

سکوتی سنگین بینشان برقرار شد.

و بعد صدای یونس، کمی مکث‌دار و جدی:

«آمدن به اینجا ساده نیست. اما اینجا شب‌ها کتاب می‌خوانند. اینجا کسی به کسی کاری ندارد. اگر به آمدن اطمینان داری، راه هست. قدم اول را بردار… بعدش می‌فهمی چطور بری.»

همان شب، وقتی خانه کاملا  در خواب بود، روی فرشی نازک  ،که سردی کف اتاق را  برایش  دوچندان می‌کرد ،دفترچه یادداشت کهنه‌ای را باز کرد و نوشت:

«برای رفتن باید سبک شد.

من سبک نیستم.

من پر از خشمم، پر از دلتنگی، پر از سؤال.

ولی هنوز می‌خواهم که بروم.»

با دقت، شروع کرد به لیست کردن:

دلارهایی که دارد
چیزهایی که می‌تواند بفروشد
شماره یونس

و بعد، زیر همه نوشت:

«پاسپورت. مرز. ترکیه. آلمان.»

وقتی سرش را بالا آورد، هوا هنوز تاریک بود.

اما در دلش، نوری روشن شده بود.نه از شهر، نه از آینده،

بلکه از تصمیمی که این بار، خودش گرفته بود.