دو ساعتی از ظهر گذشته بود که ظفر کنار برج قدیمی شهر متوقف شد. از برابر در برج کمی فاصله گرفت و بعد نگاهی به اطراف خود انداخت. مردم در رفت و آمد و کاسب‌ها نیز به کار خود مشغول بودند. یکی دونفری هم پای بساطشان در آن طرف خیابان چرت می‌زدند. ظفر کمی جلو آمد. در جوی زیر پایش آب زلالی جاری بود و همین که به آن چشم دوخت فکر و خیال او را تا مسافتی با خود برد. ناگهان متوجه شد کسی به او نزدیک می‌شود. هیجان قلبش را به طپش تند واداشت. نگاهی به سمت راست خود کرد. مرد باریک اندامی مستقیم به طرف او می‌آمد. عقب رفت و به دیوار برج تکیه داد. آن مرد غریبه درحالی که یادداشتی در دست داشت در برابر او توقف کرد. نفس در سینه ظفر حبس شده بود. و آن مرد تبسمی بر لب آورد و گفت:

ـ می‌بخشید مزاحمتون شدم، ممکنه منو راهنمایی کشید.

ظفر نگاهی به چهره استخوانی و چشمان سیاه مرد باریک‌اندام دوخت و درحالی که پنجه‌اش دچار لرزش خفیفی شده بود؛ یادداشت را از دست آن مرد گرفت و نگاهی به آن انداخت. ناگهان سرد شد. مرد غریبه منتظر ماند تا این‌که ظفر با اشاره دست خیابانی را به او نشان داد و یادداشت را به او برگرداند. آن مرد از او تشکر کرد و به همراه سایه‌اش دور شد. تا زمانی که مرد غریبه در پیچ خیابان بعدی ناپدید نشده بود، چشم از او برنداشت. بعد سینه‌اش را گشود و نفسش را آزاد کرد. حتی لحظاتی دچار تردید شد و خواست به دنبالش برود اما صدای شکنندة در برج مانع شد. پیرمردی با سیمایی روشن از آن بیرون آمد و خاکستر مشتی ذغال را در جوی آب خالی کرد. پیرمرد به او سلامی کرد حتی تعارفش کرد داخل شود. ظفر تشکر کرد و پیرمرد دستی بر ریش نقره‌ایش کشید و داخل برج شد اما در را نبست. ظفر  بار دیگر به سمتی که مرد غریبه ناپدید شده بود، نگاهی انداخت. تقریباً دیگر بی‌خیالش شده بود. آن مرد فقط یک نشانی پرسیده بود. اما چقدر این زمان برای روبرو شدن با مرد باریک‌اندام عجیب بود. سال‌های سال در خیابان ها و کوچه‌ها و یا میادین شهر ایستاده بود اما به یادش نمی‌آمد کسی به همراه کاغذی در دست، آدرسی از او پرسیده باشد و درست در لحظات یا دقایقی که انتظار ملاقات با مردی را می‌کشید که حامل پیغامی برایش بود، آن مرد از راه رسیده بود، و شگفت‌آور آن‌که او نیز هم غریبه بود و هم یادداشتی در دست داشت و مستقیم به طرفش آمده بود! راستی چرا هنگامی که انتظار کسی را نمی‌کشید، نیامده بود یا در روزی دیگر تا نفس در سینه‌اش حبس نشود؟

برای خلاصی از دست این افکار شروع کرد به قدم زدن، اما از پای برج زیاد دور نمی‌شد چون که محل ملاقات آنجا بود. چند بار از برابر در نیمه‌باز برج عبور کرد و هر بار که نگاهی به داخل آن می‌انداخت، یاد ایّام کودکی در او زنده می‌شد. در آن سال‌های دور همیشه شب‌های جمعه به همراه مادرش داخل برج می‌رفتند و مادرش آنجا برای امام زاده ای که دفن بود نماز می خواند. در طول یک ساعتی که انتظار می‌کشید پیرمرد متولی برج یک بار دیگر پای درآمد و او را به داخل شدن و نوشیدن یک فنجان چای دعوت کرد. اما ظفر با روی خوش دعوت او را رد کرد و توضیح داد که منتظر کسی است. پیرمرد این بار در را بیشتر گشود و بعد به دنبال کار خود رفت.

کم‌کم سایه ی بعدازظهر اواخر تابستان سراسر پیاده‌رو را پوشاند و کمی از گرما کاسته شد. در آن بعدازظهر پنجشنبه یک بار دیگر پیرمرد متولی را دید و آن وقتی بود که او با سطلی در دست پای جوی آمد و آن را پر از آب کرد و جلوی درب برج قدیمی پاشید و بار دیگر داخل شد. دقایقی بعد سومین ساعت انتظار هم به آخر می‌رسید اما کسی سراغ او نیامد. کم کم غروب از راه رسید و ‌دانست امروز دیگر ملاقاتی در کار نخواهد بود. ساعتی بعد وقتی به خانه بازگشت، هوا دیگر تاریک شده بود.

پنجشنبه هفته‌ی بعد نیز به همین ترتیب سپری شد. انتظار او ثمری نداشت و فقط مثل هفته‌ی قبل پیرمرد متولی را در پای در برج قدیمی دیدار کرده و باز هم دعوت او را برای داخل شدن نپذیرفته بود. اما در سومین هفته انتظار، دیدار غیرمنتظره‌ای دست داده بود. تقریباً نیمه های شب بود که چشمش به پدرش افتاد. از ده سال پیش که بر اثر حادثه‌ای او را از دست داده بود،  این دومین باری بود که به خوابش می‌آمد. به سمتش به راه افتاد اما پدرش از او دور می‌شد و پس از طی مسافتی کوچه باریکی را طی کرد درحالی که ظفر پسرش را به دنبال خود می‌کشاند.

وقتی ظفر وارد خیابانی خلوت شد آنجا برایش آشنا آمد. پدرش چند قدم دورتر در پای برج قدیمی ایستاده بود. به سمتش رفت و درست هنگامی که نگاهش به چشمان پدرش افتاد، او بی آن‌که حرفی بزند در برج را گشود و داخل شد. او نیز به دنبال پدرش داخل حیاط برج قدیمی شد. چند قدم جلو رفت و به اسم پدرش را صدا زد اما لحظاتی بعد سیمای پیرمرد متولی، درحالی که فانوسی به دست داشت برابرش ظاهر شد و ناگهان ظفر چشم گشود و به پنجره ی نیمه‌باز اتاقش خیره ماند. آسمان صاف و جیرجیرک‌ها می‌خواندند. از آن زاویه نه از ماه روشن خبری بود و نه ستاره‌ای به چشمش می‌خورد. در آن نیمه شب همه ی آسمان ذهنش‌ را یاد پدرش اشغال کرده بود.

در چهارمین هفته انتظار کم کم داشت دچار تردید می‌شد. آیا اصلاً ملاقاتی رخ خواهد داد؟ شاید توهمی بیش نبوده است. باز هم درخیال خود غرق شد تا آنچه را که شنیده بود، مرور کند. این پیام آنقدر جاذبه داشت که او نمی‌توانست به سادگی آن را فراموش کند. اکنون فرصت آن فرا رسیده بود که خیالات و توهمات به سرش هجوم آورند. ظفر در پای جوی آب روان نشسته بود و همینطور فکر و خیال می‌کرد که ناگهان پیرمرد متولی از میان در بیرون زد و سلامی کرد. وقتی دور می‌شد فقط گفت «من الان برمی‌گردم» اما منتظر صحبت ظفر نشد. ظفر با تعجب به حرف او فکر کرد و بعد از جای خود برخاست. پیرمرد به سمت میدان کوچکی که در دویست متری برج واقع بود به راه افتاد، دقیقاً در مسیر خانة ظفر. با نگاه او را دنبال کرد و بعد مقابل در برج ایستاد و نگاهی به داخل آنجا انداخت. همان وقت بود که یاد خاطرات کودکی‌اش و خواب چند شب پیش در خیالش زنده شد. پیر مرد با پاکتی در دست از راه رسید. ظفر کنار رفت و لحظاتی بعد پیرمرد دوباره به او تعارف کرد داخل شود.

ـ بیا تو کمی استراحت کن.

ـ ممنونم. منتظر کسی هستم.

ـ چند وقتیه که منتظری. مگه آدرسی ازش نداری؟

ظفر که نمی‌خواست توضیح بیشتری بدهد گفت:

ـ نه. اما پیداش میشه.

ـ حالا بیا تو یه استراحتی بکن. یه چایی با هم بخوریم. نگران نباش. من مواظبم... همونطور که تو این همه منتظرش شدی، اگه طرف پیداش بشه حتماً چند دقیقه‌ای منتظرت می‌مونه.

ظفر تصمیم داشت باز هم دعوت پیرمرد را رد کند اما ناگهان بار دیگر پدرش به خیالش آمد و احساس کرد شاید بی‌دلیل پدرش وارد حیاط برج نشده بود. همراه پیرمرد داخل شد اما به تقاضای ظفر در برج کاملاً باز و گشوده قرار گرفت. پیرمرد ظفر را تا پای حوض کشاند. آنجا تختی قرار داشت و گلیم زرد کم‌رنگی روی آن پهن بود.

ـ بفرمایید. از اینجا خوب بیرون معلومه. زیر این درخت جای باصفائیه. ببخشید. من الان برمی‌گردم. راستی می تونم بپرسم اسم شما چیه؟

ظفر خود را معرفی کرد. - منم اسمم احمده. استراحت کنید الان برمی‌گردم.

ظفر بر لبه تخت به سمت در برج نشست. ناگهان مردی را دید که نگاهی به داخل آن انداخت و سپس عبور کرد. ظفر به سرعت خود را به پای در رساند درحالیکه سراپا به هیجان آمده بود. وقتی به مسیر عبور آن مرد نگاه کرد، دید او با زنی مشغول صحبت است و بعد به همراه دو کودک از آنجا دور شدند. دوباره کمی آرام شد و باز به سمت تخت به راه افتاد. پیرمرد با سینی چای و مقداری میوه به نزدش آمد.

ـ راحت باش.

هر دو نشستند اما ظفر حواسش متوجه در ورودی بود.

ـ اهل این محل نیستی. اینطور نیست؟

ـ چرا. تو محلة بازار می‌شینیم.

ـ این طرفا ندیدمت. بفرما میوه بخور.

ـ ممنونم. بچه که بودم زیاد می‌اومدم اینجا، ببخشید یه لحظه.

ظفر دوباره پای در رفت و همین که خیالش آسوده شد، برگشت.

ـ می‌بخشید.

ـ نه، راحت باش. می‌فهمم چه حالی داری. چایی سرد نشه. اهل دود که نیستی؟

ـ نه. اصلاً. اما دود سیگار اذیتم نمی‌کنه.

ـ کارت چیه؟

ـ تو بازارم. تو یه عطاری مشغولم.

ـ درآمدت چطوره؟

ـ بد نیست.

ـ بابات چه کار می‌کنه؟ حتماً شاگردشی؟

ـ نه. پدرم مرحوم شده.

ـ خدا رحمتش کنه. پس با مادرت زندگی می‌کنی، یا نه ازدواج کردی؟

ـ نه. هیچ‌کدوم! راستش مادرمم فوت کرده، تا چند وقت پیش با همشیره زندگی می‌کردم که اونم به خونه بختش رفت.

ـ خُب الحمدالله. پس تنها شدی.

ـ اِی همچین.

ظفر استکان چای را برداشت و قبل از آن‌که به لبش نزدیک کند از او سپاسگزاری کرد و به سمت در نگاهی انداخت. سه زن چادری درحالی که گوشه چشمشان پیدا بود داخل شدند و به سمت امامزاده راهشان را کج کردند. امام‌زاده درست در کنار برج واقع شده بود. ظفر مشغول نوشیدن چای شد و پیرمرد خوشه‌ای انگور شسته در بشقابی گذاشت و به او تعارف کرد.

ـ بفرمایید.

ـ خیلی ممنون زحمت کشیدید.

ـ بعضی وقت‌ها فرصت کردی بیا اینجا. منم تنهائم.

ـ اگه فرصت شد. حتماً خدمت می‌رسم.

مدتی در سکوت گذشت تا این که پیرمرد به حرف آمد.

ـ اینی که می‌خواهی ملاقاتش کنی کی هست؟

ـ یه آقائیه. راستش آدرسی ازش ندارم. ولی گفته پنجشنبه بعدازظهر منو پای برج قدیمی می‌بینی.

ـ نگفته کدوم پنجشنبه؟

ـ نه.

ـ همین کارتو سخت کرده.

پیرمرد به فکر فرو رفت اما در این باره دیگر حرفی نزد و مشغول خوردن چایش شد. ظفر یک نگاه به او و یک نگاه به در برج می‌انداخت. چند لحظه بعد باد ملایمی وزیدن گرفت و ظفر برای این‌که حرفی زده باشد، گفت: چند شب پیش خواب پدرمو دیدم.

ـ خدا رحمتش کنه. خیر انشاءالله.

ـ ایستاده بود جلوی همین برج و داخل شد و منم اومدم دنبالش اما به جای پدرم، شما رو دیدم.

ـ خُب پس خوابت تعبیر شد!

بعد پیرمرد با دست به انتهای حیاط اشاره کرد و گفت: زیاد هم خوابت بی‌ربط نبوده، نگاه کن اینجا پر از مُرده اس به خواب ابدی رفتند... می‌بینی...

ظفر با تعجب حیاط را از نظر گذراند و به قبرهایی خیره شد که از میان آن‌ها علف‌های هرزی روئیده بودند.

ـ اگه پدرت اومده اینجا برای اینه که اینجا هم امامزاده‌اس، هم قبرستون.

ـ اما پدرم اینجا دفن نیست.

ـ می‌دونم. سال‌های ساله که دیگه کسی رو اینجا دفن نمی‌کنن. شاید اومده به دیدار کسی. ما که نمی‌دونیم. ممکنه از بستگان یا دوستانش اینجا دفن باشند.

ـ نمی دونم، شاید.

چند نفر دیگر داخل حیاط امامزاده شدند و آن وقت ظفر کمی نگران شد. خود را به سمت در برج رساند. چند لحظه‌ای آنجا توقف کرد و باز به نزد او بازگشت. پیرمرد از ظفر پرسید که چرا به زیارت امام‌زاده نمی‌آیی و ظفر درحالی که تبسم بر لب آورده بود وطوری که پیرمرد دلخور نشود، پاسخ داده بود که اعتقاد چندانی به دنیای پس از مرگ ندارد.

و پیرمرد درحالی که حبه‌ای انگور به دهان می‌گذاشت گفت:

ـ که اینطور. خُب اینم برای خودش عقیده ایه...اما بد نیست بدونی بساط این دنیا رو برای اون دنیا تهیه دیدند. ما مسافریم. به گمون من بابات رحمت‌الله علیه به این خاطر اومد داخل تا تو رو بکشونه اینجا. تعبیرش شاید همینه که الان اینجایی و من درخدمت شما هستم.

ـ ممنونم. سلامت باشی. بالاخره هر کسی یه عقیده ای داره.

ـ بله. شما درست می فرمائید. حالا بفرما، پس چرا چیزی نمی‌خوری؟

ـ می‌خورم. خیلی ممنون.

بعد نگاهی دیگر به سمت قبرستان انداخت و گفت:

ـ خیلی وقته اینجا نیومدم. بچه که بودم فقط به اتّفاق مادرم می‌رفتیم داخل امام‌زاده. می‌دیدم بعضی‌ها می‌رفتند تو حیاط می‌نشستند. اما نمی‌فهمیدم برای چی... پس اینجا قبرستون بوده...

ـ بله... همونایی که روزگاری می‌دیدی می‌اومدن پای مزار نزدیکاشون، اونا هم خودشون به دیار باقی شتافتند. اما دیگه خیلی کم سری به این قبرستون می‌زنند. چندین ساله که قبرستون امام‌زاده متروک شده، خودت نگاه کن ببین.

ظفر با چشم گردشی در قبرستان نمود و باز به سمت در برج خیره شد. پیرمرد حبه‌ای دیگر در دهان گذاشت و گفت:

ـ مشغول شو چیزی نمی خوری ناراحت میشم .

ظفر تشکر کرد و دانه ای انگور بر دهان گذاشت. پیرمرد گفت:

ـ بالاخره می‌بینیش. نمی‌دونی چیکارت داره؟

ـ نه. اما به گمونم می‌خواد پیغامی به من برسونه.

پیرمرد در اندیشه فرو رفت و ظفر نیز نمی‌خواست بیشتر از این توضیح دهد. اگر پیرمرد می‌فهمید که او منتظر مردی است که وعده دیدار او را در رؤیا به او داده بودند، درباره او چه فکر می‌کرد، خصوصاً که عدم اعتقاد خود به دنیای دیگر را نیز بروز داده بود. همین افکار و خیالات او را کمی آزرد و پیش خود تصمیم گرفت راجع به این موضوع دیگر صحبتی نکند.

پیرمرد درحالی که به فکر فرو رفته بود گفت:

ـ خیر انشاءالله!

و دیگر حرفی نزد. عمیقاً در اندیشه‌ای فرو رفته بود، به گونه‌ای که ظفر متوجه حالت او شد. نکند از پاسخ او دلخور شده. شاید پی برده که نمی‌خواهد بیش از این راجع به این ملاقات حرفی بزند. دقایقی در میان نسیم گرم بعدازظهر سپری شد و درست لحظه‌ای که ظفر تصمیم گرفته بود با او خداحافظی کند، پیرمرد به حرف آمد و گفت:

ـ خیلی عجیبه!

ـ چی عجیبه؟

ـ همین ماجرا.

بعد به چشمان ظفر خیره شد و گفت:

ـ این موضوع منو به یاد یه ماجرایی انداخت که مربوط به سال‌های پیشه. خیلی وقت پیش. باورم نمیشه.

پیرمرد کنجکاوی ظفر را طوری تحریک کرده بود که او پرسید: اون چه ماجرایی بوده؟

اما قبل از این‌که پیرمرد توضیحی دهد، مرد چهارشانه ای از در برج داخل شد. نفس در سینه ظفر حبس شد. بلند شد ایستاد. پیرمرد گفت:

ـ ببخشید با من کار داره.

پیرمرد رفت و چون بازگشتش طولانی شد، ظفر به سمت او و آن مرد چهارشانه رفت که در پای امامزاده مشغول صحبت بودند.

ـ چرا پاشدی، بگرد برای خودت. کاری پیش اومده، می‌بخشید.

ـ اشکالی نداره. راحت باشید. به کارتون برسید. از پذیرایی‌تون ممنونم. حتماً خدمت می‌رسم.

ـ بعداً می بینمت.

ـ خدانگهدارت.

ظفر آن دو را از نظر گذراند و سپس از در برج خارج شد. ساعتی دیگر منتظر ماند و سپس به سمت خانه‌اش براه افتاد. اما آن شب تا دیروقت به حرف پیرمرد فکر می‌کرد. کمی کنجکاو شده بود که بفهمد آن ماجرایی که پیرمرد موفق نشده بود در آن باره حرفی بزند، چیست؟ به همین دلیل تصمیم گرفت در روزی به غیر از پنجشنبه آن هم پس از تعطیلی کار بازار به دیدنش برود تا سر از آن ماجرای به قول او عجیب درآورد. خودش هم نمی‌فهمید چرا باید ماجرایی که در ذهن و سر احمد آقا متولی برج و امامزاده بود، تا آن حد برایش جاذبه داشته باشد.  بالاخره با چند روز فاصله، دوشنبه حوالی ساعت چهار بعدازظهر قدم به داخل حیاط برج گذاشت. ظفر تا پیرمرد را دید سلامی داد و با او احوالپرسی کرد.

ـ خوب روزی اومدی، چون که دیگه نگران بیرون نمی‌شی!

هر دو روی تخت نشستند و پیرمرد فقط با سینی چای برگشت و به اتّفاق از شیرینی‌یی که ظفر با خود آورده بود، خوردند و گرم صحبت شدند. ظفر به دنبال فرصتی می‌گشت تا حواس پیرمرد را متوجه آن ماجرایی که برایش عجیب جلوه کرده بود، سازد. بالاخره این فرصت به دست آمد و ظفر گفت:

ـ یادتونه گفتید این انتظار من شما رو به یاد ماجرایی انداخته، اومدید تعریف کنید اما نشد. ممکنه بگید برام.

ـ هنوز یادت مونده؟ خیلی خوبه. اگه برات بگم باورت نمی‌شه. البته من یادم نرفته بود و حتماً بهت می‌گفتم.

ظفر منتظر بود که او ماجرا را تعریف کند و آن وقت پیرمرد در سکوتی عمیق آرام به حرف آمد و گفت:

ـ شما چند سالتونه؟

ـ سی و یکی دو سال.

ـ بسلامتی. من حدود پنجاه ساله که متولی اینجا هستم. قبل از منم پدرم امورات اینجا رو می‌گردوند. منم پیشش بودم. یادم میاد که چهل سال پیش یا شاید کمی بیشتر جوونی تقریباً همسن و سال شما می‌اومد پای همین برج می‌ایستاد. من کم‌کم باهاش آشنا شدم. جوون خوبی بود. چیزی که برام عجیب اومد و منو تو فکر برد اینه که می‌گفت منتظر کسی هستم، البته اون بیشتر روزها بعدازظهرها می‌اومد می‌ایستاد جلوی در همین برج کشیک می‌داد اما شما فقط پنجشنبه ها میایید. انتظارش خیلی طولانی شد. گاهی هم می‌اومد پیش من. اون وقت‌ها من روبروی امامزاده گلیم پهن می‌کردم و می‌نشستم. اونم می‌اومد پیشم و با من درد دل می‌کرد. حدود یک ماهی می‌شد که بیشتر روزها می‌دیدمش. تا این‌که یکی از روزها برام تعریف کرد که در خواب بهش پیغامی دادند و ازش خواسته بودند که «این پیغام رو بنویس و برسون به صاحبش.» وقتی پرسیده صاحبش کیه، بهش گفتند: «بعدازظهر یکی از روزها جلوی برج امام‌زاده یکی این پیغام رو ازت تحویل میگیره...»

پیرمرد نگاهی به ظفر انداخت و ادامه داد:

ـ واقعاً عجیبه و خیلی هم شبیه ماجرای شماست، اینطور نیست؟

ظفر که حیرت زده و با هیجان به حرفهایش گوش می‌کرد، پرسید: بعد چی شد؟

ـ هیچی. گفتم که انتظارش طولانی شده بود. آخه مشخصم نبود کی قراره بیاد، دیگه داشت ناامید می شد. حقم داشت. یادمه آخرین روزی  که کنارم نشسته بود، دست کرد تو جیبش یادداشتی رو در آوردو نشونم داد و گفت: هم پدرم، هم مادرم از من خواستند که این پیغام رو به صاحبش برسونم. پسره می گفت این کار برخلاف میلم بود اما مادرم ازم خواسته بود حتماً این کارو انجام بدم چون که برات خیر و برکت میاره... گمون کنم آخرین باری بود که اون جوون رو دیدم. خلاصه اون رفت اما یادداشتش رو پیش من جا گذاشت. به خودم گفتم حتماً میاد یادداشت رو پس میگیره، اما اینطور نشد و فرداش بود که متأسفانه اون جوون بر اثر اتّفاقی فوت کرد. اون وقت‌ها هر کی تو این شهر می‌مُرد می‌آوردنش اینجا دفنش می‌کردند.

بعد پیرمرد متولی گوشة حیاط را به ظفر نشان داد و گفت:

ـ اونجا رو ببین. قبرش اونجاست. جوون ‌مرگ شد و رفت پی کارش. خدا بیامرزدش!

ظفر حیرت‌زده غرق حرف‌های پیرمرد شده و به سمتی که او نشان داد خیره مانده بود. بعد به همراه پیر مرد به سمت قبر آن جوان رفت. پیرمرد علف‌های هرز روی قبر او را کند و دستی بر آن کشید و گفت:

ـ همین قبرشه. حالا که اومدی بشین یه فاتحه براش بخوونیم. خدا رحمتش کنه.

هر دو نشستند. پیرمرد با ظرفی روی قبر آن جوان کمی آب ریخت و فاتحه ای خواند و ظفر نیز زیر لب زمزمه ای کرد.

ـ خدابیامرز همینطور مثل شما انتظار می‌کشید. شما که گفتی منتظرم پیغامی رو از کسی تحویل بگیرم، یه دفعه یاد این جوون خدابیامرز افتادم که بنده ی خدا روزها پای همین برج انتظار می‌کشید.

پیرمرد به ظفر حرفی زد و رفت اما انگار او چیزی نشنید. نشسته بود و به سنگ قبر شکسته‌ای که نوشته‌ واسمی نامفهوم روی آن نقش بسته بود، خیره مانده بود. همانجا به یاد آن خواب عجیبش افتاد. دقیقاً از او نیز خواسته بودند در پای برج منتظر کسی بماند تا پیغامی را به او برساند. هرگز نمی‌توانست راجع به روز آن شک کند چون که دو سه بار «در یکی از روزهای پنجشنبه بعدازظهر» را شنیده بود. و ناگهان با صدای پیرمرد به خودش آمد. بلند شد و دید تنهاست. برگشت و پای حوض آب پیرمرد را دید که روی تخت نشسته و منتظر اوست.

پیرمرد برای ظفر چای ریخت و به او تعارف کرد که بنشیند. ظفر آرام نشست اما از فکر و خیال این ماجرا بیرون نمی‌آمد.

ـ تعجب کردی هان؟

ـ خیلی. به نظر شما عجیب نیست؟

ـ چرا. اما اون که نتونست موفق بشه. انشاءالله خدا کمک کنه شما موفق بشید. چایی تو بخور سرد میشه.

ظفر استکان چای را لمس کرد و گفت:

ـ راستی یادداشتش چی شد؟

ـ درست نمی‌دونم. یه چند روزی پیشم بود. اما گمون کنم گذاشتمش داخل کاسه‌ای یا کوزه‌ای روی رف؟ اگه اشتباه نکنم داخل امامزاده است یا داخل برج. خیلی ساله... از خاطرم رفته دقیقاْ کجا گذاشتمش.

ـ ممکنه هنوزم باشه؟

ـ ممکنه ، برای چی پرسیدی؟

ـ می‌خوام بدونم اون تو چی نوشته.

ـ یه نوشته‌اس، یه پیغامیه، ولی اگه آدرس گنج بود بد نبود، اون وقت هر دومون پولدار می‌شدیم...! درست نمیگم!؟

هر دو خندیدند و بعد پیرمرد گفت:

ـ بخور چایی تو، سرد شد.

پیرمرد چایش را سر کشید اما ظفر استکان را درمیان پنجه‌‌ش گرفته بود و همچنان  به این ماجرا می اندیشید.

سه روز دیگرگذشت و ظفر بعد از ظهر پنجشنبه بار دیگر در پای برج به انتظار ایستاد. اما ساعتی بعد به دعوت احمد آقا داخل برج شد و با هم گرم گفتگو شدند. این بار بدون آن که ظفر تقاضا کرده باشد او خودش در برج را بطور کامل باز گذاشت. ظفر هنوز در فکر ماجرایی بود که پیر مرد برایش تعریف کرده بود. به همین خاطر همین که فرصتی پیش می آمد حرف آن جوان را به میان می کشید.

ـ عجب حکایتی تعریف کردید، اصلاً نمی تونم از فکرش بیام بیرون.

ـ زیاد فکرشو نکن، اذیت میشی. خدا بیامرزدش اون که دیگه مُرد و رفت.

ـ همش دارم به این فکر می کنم که داخل نامش چی نوشته بوده؟

ـ هر چی ام بوده دیگه از بین رفته. خیلی ساله. چهل سال بیشتره.

ـ اما شما گفتید داخل یه کاسه ای یا کوزه ای گذاشتید... اگه زحمتی نیست میشه بریم یه نگاهی بندازیم.

ـ نه چه زحمتی، چایی تو بخور بریم!

ظفر بلافاصله نیمی از چایش را بدون قند یک نفس سرکشید و همراه پیرمرد داخل امامزاده شد. آنجا در گوشه‌ای از زیارتگاه دو سه پیرزن آهسته مشغول صحبت بودند. روی قبر پارچه‌ای سبز کشیده بودند و مرد میانسالی دور آن می‌چرخید درحالی که زیرلب زمزمه می‌کرد. بالای رف که با زمین ارتفاع زیادی داشت دو سه کاسه کوچک به چشم می‌خورد. پیرمرد از امام‌زاده خارج شد و لحظاتی بعد با نردبان کوچکی برگشت. ظفر هیجان‌زده از آن بالا رفت و داخل هر سه کاسه را دید. خالی بودند و بعد به پیشنهاد پیرمرد سرتاسر رف اطراف زیارتگاه را خوب نگاه کرد و دست کشید. اما جز دو سه قفل زنگ‌زده قدیمی چند تکه پارچه سبز و دو سه تخته چوب باریک و چند تایی میخ زنگ زده و مشتی تار عنکبوت قدیمی و انبوهی از گرد و غبار سالیان گذشته، چیزی وجود نداشت.

ـ گفتم که از بین رفته. حتماً برداشتنش انداختند دور. چهل ساله شوخیه مگه. اون وقت که یادداشت رو من دیدم به گمونم شما هنوز به دنیا هم نبودی. فکرشو بکن! خیلی ساله.

بعد به اصرار ظفر، پیرمرد داخل اتاق محل زندگیش را خوب گشت اما چیزی نیافت و سپس به اتّفاق عازم برج قدیمی شدند و لحظاتی بعد هر دو در برابر در اصلی برج ایستادند. پیرمرد گفت:

ـ بسم‌الله بگو بعد داخل شو. روی این برج پر از دعا و آیات قرآنه، می بینی رسیده به آسمون. خوب نگاه کن!

هر دو به ارتفاع بلند برج قدیمی نگاه کردند. پیرامون آن از بیرون آیات قرآنی حلقه زده بود. کلمات عربی هم‌چون مسیری مارپیچ تا انتهای برج پیش رفته بود و سرتاسر آن با طرح و نقش گل‌هایی تزئین شده بود. پیرمرد در برج را گشود و کلید برق آن را زد و گفت:

ـ تا اونجا که یادم میاد یادداشت اون جوون رو با یه نخ بستمو انداختمش توی کوزه ای کوچک یا کاسه‌ای گلی. درست یادم نیست. برو بگرد، اگه پیداش کردی خبرم کن.

ظفر با هیجان زیادی قدم به داخل برج گذاشت. صدای دور شدن پیرمرد را شنید و احساسی عجیب او را دربرگرفت. آنجا در سکوتی مرموز فرو رفته بود و هیچ صدایی از بیرون به آنجا نفوذ نمی‌کرد. تا مدتی ظفر به اطراف خود نگاه می‌کرد. انتهای برج از داخل پیدا نبود. بی‌حرکت محو آنجا شده بود و اضطرابی آرام در خونش دوید. گویی نیرویی او را به جلو می کشاند. برگشت و به اطراف و پشت سر خود و در همه سوی در و دیوار و شکاف‌های آنجا خوب دقیق شد و بعد در هوای خنک و مرطوب آنجا به راه افتاد. آرام از چند پله ی سنگی بالا رفت و باز به پایین آمد. گمان کرد کسی او را به اسم صدا می‌زند. لحظاتی بی‌حرکت به گوش ایستاد. چند بار طنین اسم خود را در سرش شنید و چون احساس کرد خیال کرده، بار دیگر با گردش چشم و بعد به کمک پنجه‌هایش شروع به جست‌وجو و وارسی اشیاء سطح زمین کرد. چیزی نیافت اما روی طاقچه‌ای کوچک کوزه‌ای گلی و لب پریده در کنار چند کاسه که روی هم چیده شده بودند، به چشمش خورد. از پله‌های مارپیچ داخل برج بالا رفت. دو بار پیچ خورد و سپس کمی خم شد و کوزه و کاسه‌ها را برداشت و از پله‌ها پایین آمد و زیر نور چراغ برق همه ی کاسه‌ها را دید اما حاصلی نداشت. بعد کوزه را به دست گرفت و آن را تکانی داد. تکه پارچه‌ی چروکیده و خشکیده ای به رنگ سفید خاک گرفته ای بر سر آن قرار داشت و احساس کرد وقتی تکانش می‌دهد صدایی به گوشش می رسد. تکه پارچه را برداشت و ناگهان طنین صدایی که نامش را می‌خواند در گوشش پیچید! ترس و هیجان در خونش جاری شده بود. آیا خیال می‌کرد صدای خود را شنیده بود؟ دوباره کوزه را تکانی داد و سپس آن را خم کرد تا محتوی آن بیرون بریزد و او ناباورانه چشم دوخته بود به مشتی پوست خشکیده‌ی ماری که بر روی زمین فرو ریخت اما قبل از این‌که شبح ماری در خیالش نقش ببندد، تکه کاغذی کوچک که توسط نخی زردرنگ گره خورده بود روی پوسته‌های سبز و خشکیدة ماری در خفا افتاد. یکدفعه آتشی از هراس و اضطراب سینه‌اش را سوزاند و او برای آن‌که تکه کاغذ را بردارد مجبور شد به شبح ماری در ذهن و خیالش جان ببخشد و درحالی که از نیش آن خزنده می‌ترسید، آرام دست پیش برد و با پنجه‌ای لرزان تکه کاغذ لوله شده را از زمین برداشت و بی‌آن‌که کلید برق را خاموش کند از برج قدیمی بیرون زد. آنگاه سراسیمه و هیجان‌زده به دنبال پیرمرد متولی به همه جا سرکشید درحالی که قلبش شدیداً به تپش افتاده بود. لحظاتی بعد همان مرد چهارشانه‌ای که چند روز پیش داخل حیاط برج دیده بود، در برابرش ظاهر شد و گفت:

ـ اگه دنبال احمد آقا می‌گردید، کاری براش پیش اومد مجبور شد بره روستا... اگه می خواهید ببینیدش فردا تشریف بیارید.

ظفر با آن مرد خداحافظی کرد و سراسیمه به سمت خانه به راه افتاد. می‌ترسید. هیجان داشت. حس عجیبی داشت. قلبش چنان می‌تپید که گویی می‌خواست رازی را برایش فاش سازد. در بین راه یادداشت را بو می‌کرد و حس آرام‌بخشی در خونش می‌دوید. اما بیش از آن طاقت نیاورد و درست درچند قدمی خانه، در پای جوی آب روانی که انعکاس نور کم رنگ خورشید در آن دیده میشد، از حرکت بازماند. نگاهی به اطراف خود کرد و بعد همانجا نشست. نفس عمیقی کشید و بعد نخ زرد رنگ را به گوشه‌ای انداخت و آرام یادداشت را گشود. منتظر بود صدای خود را بار دیگر بشنود یا طنین فریادی از غیب او را به هراس افکند اما جز سکوتی وهم‌انگیز و صدای دلنشین عبور جریان آب چیزی به گوشش نخورد. یادداشت را کاملاً گشود اما جرأت نمی‌کرد کلماتی را که بر آن نقش بسته بود، بخواند. می‌دید اما نمی‌خواند. می‌ترسید کلمات و مفهوم آن‌ها او را به وادی هراس‌انگیزی بکشانند و بیشتر از همه از آن می‌ترسید که خیال وهم‌انگیزش در برابر چشمانش زنده شود. چند لحظه بعد بی‌آن‌که احساس واقعی خود را بفهمد، با همه‌ی وجودش به میان کلمات یادداشت که با جوهری سیاه نوشته شده بود، خزید، به گوشه‌ای که معنای آن تنش را لرزاند و نفسش تا مدتی در روزنه‌ها و لایه‌های مخفی سنیه‌اش ماند. بار دیگر گویی صدایی در سرش طنین افکنده بود. به گمانش آمد که بار دیگر نام خود را خواهد شنید  اما ناگهان متوجه شد که اسم خداوند را زیرلب زمزمه می‌کند. ناباورانه آنچه را که خوانده بود با دقتی فوق تصور مرور کرد. هیچ‌گاه گمان نمی‌کرد کلماتی در برابرش قرار گیرند که با جاذبه و روح خود تمام وجود او را بلرزانند و روحش را به دست تند بادی ویرانگر بسپارند. آنگاه گویی روح مضطربش یا فرشته‌ای از غیب او را به خواندن دوباره واداشت. جملات به زبان فارسی بود و هنگامی که آن را می‌خواند صدایش با آواز آب روان می‌رفت:

...چگونه خدا را انکار می‌کنید، درحالی که مُرده بودید و او شما را زنده ساخت، باز می‌میراند و زنده می‌کند و آنگاه به نزد او بازگردانده می‌شوید ؟

از جا برخاست درحالی که تنش می‌لرزید. وزن بدنش در نقطه یا مکان نامعلومی از وجودش افتاده بود و هوای درونش را اضطراب و هراس پر می‌کرد. گمان کرد خواب می‌بیند و با همین حس وهم‌انگیز به سوی خانه رفت. درب را گشود. داخل اتاقش شد و از لای دفتری ورقی کند و یادداشتی برای همشیره‌اش که قرار بود امشب سری به او بزند نوشت: اگه اومدی منزل دیدی نبودم نگران نشو. یه امانتی رو باید به روستا ببرم. شب در منزل عمو می‌مانم. سلام برسان. به امید دیدار . قربانت ظفر.

چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. یادداشت را بر لبه طاقچه گذاشت و آماده ی خروج از خانه شد. اما پای در توقفی کرد و درحالی که دسته‌ی در را می‌فشرد، یادداشت آن جوان بار دیگر فکرش را ربود. لحظاتی همان جا بی حرکت ماند و بعد به سوی اطاق برگشت. مثل این‌که از چیزی ترسیده بود. مقابل آینه ی روی طاقچه ایستاد و ناگهان یادداشت خود را مقابل چشمانش گرفت و آن را مرور کرد.  همین هنگام بود که تپش‌های قلبش سینه‌اش را در هم کوبید. آیا خیال کرده بود؟ سپس یادداشت جوان ناکام را گشود و حیرت‌زده بار دیگر به آن نوشته چشم دوخت. هر دو یادداشت را با دقت از نظر گذراند. دست‌خط‌ها مو نمی‌زدند! گویی یک نفر در دو زمان دور از هم آ‌ن‌ها را نوشته بود!

آنگاه ظفر حیرت‌زده و ناباورانه سرش را بالا گرفت و به آن دیگری در آینه خیره ماند.