داود شریفی پور
 

با چند نفری از بچه های کمپ دور یک نهال خشکیده نشسته بودیم و وقت می گذراندیم. بقیه هم در حیاط پخش و پلا بودند. کسانی هم که حوصله آفتاب زمستانی را نداشتند به آسایشگاه پناه برده بودند و هر کدام روی یک تخت دراز کشیده بودند. البته تخت های پایین . تخت های بالا مخصوص نوجوان ها بود که خیلی سخت از طرف مسئول آسایشگاه مراقبت می شد.

صبحانه مثل همیشه یک تکه نان بیات بود با تکه پنیر کوچکی که بچه های کمپ به آن سیمکارت می گفتند. چای صبحگاه را هم با صبحانه داده بودند. پس خبری از چای نبود تا عصر. ساعات بدی بود. هر کس به روش خودش خماری پس می داد. دو سه ساعتی به سال نو مانده بود.

در تمام دوره، روزهایمان را با تماشای حُجت طلا شروع کرده بودیم و مثل بقیه روزها بوی حادثه می آمد. دکتر-اسم دوستمان- از درد، سرش را لابلای دست هایش گرفته بود و گاهی آن را به دیوارمی کوبید. دلمان به حالش می سوخت. با همه خوش زبانی و محبوبیتی که داشت، گوشه ای نشسته بود و حرف نمی زد. قانون های خودش را داشت. مثلا برای داروی بهوشی سهراب هم که شده فقط یکبار می رفت و با ادب کامل از مسئول دارو برای قرص یا کپسول خواهش می کرد. از کی؟ از کسی که اوج ترقی اش در قرن بیست و یکم پیشروی از طویله و قاطر به اسب و اصطبل بود. از بيست ضرب المثلی که بلد بود، دستکم پنج تای آنها یا به آلات والتناسلات مردان مربوط می شد و یا خود زن های قدیمی محل هم نمی دانستند  اندام های زنانه آنها در ضرب المثل ها آمده. سه ساعت مانده به سال نو همراه ما در گوشه ای کز کرده بود و درد می کشید. بی سر و صدا. این عاشق هروئین که معلوم نبود سرش درد می کند یا گوشش عفونت کرده حتی برای حرف زدن هم مشکل پیدا کرده بود. دو تاول بزرگ که براحتی می توانستیم آنها را ببینیم توی سقف دهانش ورم کرده بودند و به جز دردی که به جانش انداخته بودند جلوی حرف زدنش را هم گرفته بودند. از« سین» و «شین»گرفته تا «ر» و «ز» را نمی توانست تلفظ کند.همه معطلِ وسط کمپ بودیم تا بیاید. امیدوار بودیم با خودش دارو بیاورد. کجا؟ آنجا که به قول دکتر جواب منطق توهین بود و جواب اعتراض را با مشت و اردنگی می دادند. بعد از نوزده سال اعتیاد، هنوز نتوانسته بود بفهمد چرا به او و آدم هایی مثل او می گفتند «بیمار» اما در عمل، با آنها مثل جانی ها و متجاوزین ناموسی برخورد می کردند. آنجا که کوری عصاکش کوری کچل شده بود .

حجت طلا، بعد از آنکه سطل های دورتادور کمپ را گشت و چیزی برای خوردن گیرش نیامد ریسک کارش را بالاتر برد و رفت سراغ بچه های آشپزخانه. آدمهایی که تا همین پنج ماه پیش کارتن خواب سیتی سنتر و جیره خور محبت آدم ها بودند حالا شده بودند مسئول آشپزخانه. با سهمیه سیگار با کیفیت، تخم مرغ که شش ماه یکبارش هم گیر کسی نمی آمد و از همه مهمتر، قهوه های ترک و برزیلی. اسپرسو و کاپوچینو. حجت آنقدر جلوی آشپزخانه ماند و به خدمتگزار های آنجا اصرار کرد تا شاید ته مانده ای از قهوه نصیبش بشود. اما فقط فحش های زیر لبی و حرف های رکیک کلفتی شنید که حتی فاحشه های بانک استان را در شب جمعه می چزاند. اما حجت خیلی جنتلمنانه  کلمات را می شنید و با لبخندی رد می کرد. وقتی هم پسر بچه ای پانزده ، شانزده ساله که نشان می داد سن مصرف مواد از سن رای دادن پائین تر است از بزرگترهایش تقلید می کرد و با حجت بد حرف می زد آقای آور که همان دور و بر بود از راه می رسید و حجت را که به ندرت عصبانی می شد از  آنجا دور می کرد. وقتی دکتر می دید چگونه حجی را اذیت می کنند یا حتی روزانه چند بار کتکش می زنند ، دردش اضافه می شد.

توی جمع دکتر داشت به حرف های بلوچ گوش می داد که بعد از پنج بار دوباره به همین کمپ آورده شده بود:

« اول همین جا بودم … شش ماه پبش…سه و نیم میلیون با هزینه فروشگاه از ما ستاندند…بعد به بهانه ترخیص مرا بردند یک کمپ دیگر…باز هم پول  و غربت سر و همسر…خلاصه عذابت نمی دم این کمپ چهارم یا پنجمه که دوباره آوردنم… هر بار سه و نیم میلیون شهريه با یک و نیم میلیون پول فروشگاه زورکی..  دیگه به خدا هم امید ندارم…». دکتر سرش را پایین انداخت و به پاهایش نگاه کرد. شاید فکر می کرد چقدر کلمه خدمت مثل پاهای او کثیف اند. قسمت هایی که از دمپایی بیرون مانده بود زیر آفتاب، سیاه و سوخته بودند و آن قسمت هایی که دمپایی رویشان را پوشانده بود از کثیفی کبره بسته و سفیدک زده بودند.  بلوچ یک بار هم فرار کرده بود اما منطقه را  نمی شناخت و یکراست به داخل یکی از کوره های آجر پزی رفت. چند کارگر افغان او را دست بسته گرفته بودند و آنقدر زده بودند که با سرو دست شکسته به کمپ برگشت. درب و داغان و بدون دکتر و دارو. شاید خدا مصلحت می دانست بلوچ بیچاره فعلا همانجا بماند.

در کمپ، حمام هفته ای یک بار بود آن هم با اولویت تازه وارد ها. گاهی تا یک ماه نوبت حمام به کسی نمی رسید. حتی برای همان سه دقیقه ای که مدیریت تعیین کرده بود. البته این قانون هم مثل تمام قوانین کائنات استثنا داشت:«خدمتگزار»ها.که مهمترین کارشان این بود که شیفت شب تا صبح بیدار بمانند، حرف بزنند، غذای بیرون پز بخورند و سیگار شخصی بکشند. عصبانی هم که می شدند بخصوص از دست حُجی، تا آنجا که بیماری اعتیادشان اجازه می داد عقده های شان را سر این همدرد بی کس و کارشان خالی می کردند. حجی دوره پنجم اش را می گذراند. به جز همدردهای بی کس و کار و زبان بسته، کسانی هم که دل به دریا می زدند و فرار می کردند حسابشان با مراقبینی بود که به چای کمپ باید به رینگ های کشتی کج می رفتند. جمله معروفشان هم بخاطر همه فحش ها و توهین ها فقط سه کلمه بود:«نزن،نیا،نبین». اصلا فرض بر این بود که -لااقل در آن کمپ- هر چقدر به معتاد بیشتر سخت بگیرند و اذیتش کنند برای پاکی بعد از ترخیصش بهتر است. اما، طرف وقتی از کمپ آزاد می شد یک بسم الله می گفت و راهی پارک مرکزی شهر می شد، موادش را از ساقی می خرید، یک همبازی پیدا می کرد و با هم به خانه مجردی یک همبازی دیگر می رفتند و در کمتر از نیم ساعت ذره کوچکی از رنجش ها و عقده هایی را که در کمپ تجربه کرده بودند تلافی می کردند. همه کتک ها ، توهین ها ، ترورهای شخصیت جلوی دیگران و کارهایی نیم تنه به پایین که شاهد معتبری وجود نداشت تا گواهی بدهد آن اتفاق ناجور افتاده و به سر خودش یا دیگری آمده است.

مشغول حرف زدن بودیم که یکی از خدمتگزارها به جای بلندگو داد زد: «فروشگاه». و یک دقیقه بعد جلوی اتاقک کوچکی که فقط سیگار ارزان و کلوچه گران و آبمیوه تاریخ مصرف گذشته می فروخت حدود چهل نفر که سهمیه فروشگاه داشتند جمع شدند. آکو بلند شد تا برود و سهم سیگارش را از فروشگاه بگیرد. پشت شلوارش را از خاک می تکاند و سعی می کرد جمله ای را که دکتر روزهای اول گفته بود به یاد بیاورد. بلأخره به هر شکلی بود گفت:

« نجات یک معتاد، نجات اقتصاد جامعه است».

بعد به آنطرف حیاط رفت که تا همین ده سال پیش گاوها و گوسفندها درست مثل حالای آدم ها، درهم و بدون صف از  شیر آبی که از دیوار آشپزخانه بیرون آمده بود آب می خوردند. دکتر و خیلی های دیگر حتی سهمیه سیگار نداشتند اما خیلی ها بودند که هوای دکتر را داشته باشند.

صف فروشگاه آرام جلو می رفت که یکهو صدای نعره حُجی دیوارهای پنج متری کمپ را لرزاند. حتی دو منشی کمپ از دفتر ورودی کمپ بیرون  آمدند و روی ایوان ایستادند.

وسط شلوغی فروشگاه حجی داد می زد و فحش می داد:« الدنگ…عوضی…دیوث…». طرف خیلی خوش شانس بود که به گواهی دولت با یک مهجور طرف است. یک درس خوانده دانشگاه رفته که حتی در بدترین شرایط کنترل زبان و اعصابش را داشت. وقتی بقیه حجت را از زیر دست و پای چند نفر دیگر درآوردند معلوم شد طرف دعوای حجی اتفاقا یکی از آقایان خدمتگزار بود. جوانی کشاورز که با زبان خودش اقرار کرده بود در حدود دو ماه پاکی دارد و به خاطر زنش ، خودش را راضی کرده تا به جای شلوار چارمتری مخصوص زندانی ها، شلوار جین آبی بپوشد و ته ریش بگذارد:

« ضعیفه همه اش میگه اینجوری می شی عینهو بیژن مرتضوی …ما هم گذاشتیم …». هنوز کسی نمی دانست طرف اصلا بیژن مرتضوی یا عکس ته ریش دارش را دیده است یا نه.دگمه های پیراهنش کنده شده بود و موهایش به هم ریخته بود. از شانس بدی که  داشت وسط بلبشوی جلوی فروشگاه ، کسانی که قرار بود توی دعوا دست و بال حجی را ببندند کارشان را خوب انجام ندادند و یکی از مشت های سنگین حجی که کسی درباره قدرتش شکی نداشت لب و لوچه آقای مرتضوی را پاره کرده بود. خود حجی هم از مشت ها و چک های بی هوا بی نصیب نمانده بود. همه آنهایی که به هر دلیلی با حجی مشکلی داشتند از این فرصت استفاده  کرده بودند و از مشت و لگد تا انگولک و دستمالی و فحاشی حواله حجی بیچاره کرده بودند:

« اُبنه ای… کو..ن..ی…. بی بته….». پیرمردی که یک پایش مصنوعی بود مثل همیشه جلوی آسایشگاه شماره یک وسط جیره خورهای بی سیگار و  بی ادب و بی شعورش نشسته بود و حرف های رکیک می زد. اما صدایش در هیاهوی کمپ گم بود:

« ما که گفتیم اینجا کمپ مردونه است خانما باید برن جای دیگه…..مخصوصاً سرکار خانم که دیگه دوره برنزه شون هم تمام شده…». یکی از نوچه هایش گفت :

«مگه اینکه چیز دیگه ای بخوان». پسرکی لاغر مردنی بود که همیشه یک دستش به شلوارش بود.حجی که بین دو خدمتگزار به طرف ایوان می رفت خودش را از دست های مراقبینش آزاد کرد و برگشت. بعد حرکتی زد که همه را شوکه کرد. رو به پسرک لاغر و گروه پیرمرد، شلوارکش را پایین کشید و هر چه عضله و نشان قدرت بود را وسط هیکل برنزه اش به رخ کشید. به پسرک لاغر که سفید بود و بچه خوشگل گروه حساب می شد گفت:

« آره…چیز دیگه ای میخوام…داری؟ هر چی گِرد تر و چاق تر بهتر …عوض دو پاکت فروردین….» و در میان سکوت و شوک بچه های کمپ، خودش بقیه راه را ادامه داد. همه منتظر بودند کسی حرفی بزند یا کاری بکند ولی از ترس خدمتگزارها صدای کسی در نمی آمد. همان موقع بود که دکتر فضا را شکست و برای حجی دست زد. اولش کسی متوجه منظور دکتر نشد اما خیلی زود بیشتر بچه های کمپ که دلشان با حجی بود و دکتر را هم قبول داشتند  دست زدند و سوت و حورا کشیدند. بیژن مرتضوی که حالا خودش هم یک پای درگیری بود و پسرک لاغر طوری به دکتر نگاه می کردند که اگر همان لحظه می توانستند، کاری بدتر از سرما خوردگی و تاول و عفونت به سر دکتر می آوردند .

فروشگاه به سرعت جمع شد. همه منتظر وسط کمپ بودند تا از راه برسد و حرف آخر را او بزند. جوانی با سی و هفت سال سن و هفت سال پاکی از مواد. آن هم از خانواده ای که از کوچک و بزرگ تا زن و مردش مواد می زدند. پاکی اش را معجزه خدا می دانست. جایی گفته بود چون زن نداشت در ماههای آخر مصرفش می خواست زن برادرش را راضی کند تا در حد حال و احساس هم که شده سری به ساقی محلشان بزند و با فداکاری اش برای تمام خانواده ثواب کند. جوان قوی هیکل و بزن بهادری بود که داخل کمپ و بیرون از آن حرفش را می خواندند و برایش احترام زیادی قائل بودند.

شانس دیگری که به اندازه وسطْ کمپ مهم بود این بود که مدیر اصلی کمپ آنجا نبود. برای جلسه با  مدیر مالی بهزیستی از صبح به کمپ نیامده بود. مدیر ، اول هر ماه با کلانتری ها جلسه داشت تا تعداد شمارش شده ای از معتادها را مثل بازار گوسفند فروشی تحویل بگیرد و به هر قیمتی شده آنها را تا بیست و یک روز که استاندارد نگهداری معتادها در کمپ بود نگاه دارد. آخر ماه هم به بهزیستی می رفت و تا آنجا که می شد بر اساس لیست معتادها ، پول یا همان هزینه نگهداری انگل های جامعه را حتی به صورت اقساط از بهزیستی شهر و استان و هر جا که می توانست وصول می کرد. اگر می آمد و خوشحال بود همه می فهمیدند توانسته از بهزیستی پول بگیرد. وقتی پول می گرفت خوشحال می شد و حتی ممکن بود چند نفری را همینطوری و بدون پرداخت پول سنت آزاد کند، یا حتی اصلا معتاد جدیدی را در آن روز پذیرش نکند . اما مهمتر از همه وضع حجی بود که چشم همه را به در کمپ که مثل دروازه زندان بود چسبانده بود.

در گوشه کمپ درست زیر اتاق ملاقات که از بد حادثه آن روز خالی بود، حجی را با زنجیر و قفل به نیمکتی آهنی بسته بودند و به بهانه مراقبت، هر خدمتگزاری از راه می رسید بسته به مقدار نفرتی که از حجی داشت یا بسته به حال و احساسش با حجی برخورد می کرد. خود بیژن مرتضوی یک در میان می آمد و هر بار با مشت و چک و لگد تلافی فحش های حجی را در شلوغی جلوی فروشگاه در می آورد. گوشه ایوان جای عالی و پرتی بود که  همه کثافت کاریهای مراقبین را به خوبی می پوشاند. همان اول کار مراقب ارشد روز، اخطار داد تا کسی به طرف ایوان نرود:

« نه تلفن هست…نه آقای مدیر نه امضای فلان…احدی بیاد سمت ایوان خودم پاره اش می کنم». و برای اینکه نشان دهد چقدر جدی است آقای آور را از شانه گرفت و طوری پرت کرد که نزدیک بود پیرمرد بیچاره با سر به دیوار سرویس های بهداشتی بخورد. آقای آور دوره سومش را می گذراند و برای تأثیر بیشتر روی روحیه اش خبر تمدید دوره چهارمش را هم همان روزها به او داده بودند.

زن  آقای آور سه ماه پیش به هر بهانه ای بود وکالت محدودی از آقای آور گرفته بود تا بعضی کارها را که خود آقای آور نمی توانست انجام دهد به جای او راست و ریست کند. زن آقای آور هم در اولین حرکت پیرمرد را بخاطر مصرف مواد تحویل کمپ داده بود . قرار شان یک دوره بیست و یک روزه  بود تا پیرمرد کمی سر حال بیاید اما حالا و بعد از شصت و شش روز تازه با خبر شده بود که باید یک دوره دیگر هم بماند. شرط قانونی ترخیص آدمی مثل او هم تنها و تنها رضایت معرّف اش بود و بس. یعنی زنش. آقای آور حال بدی را تجربه می کرد.

« فکر می کنم تمام این سال ها توی شرکت فولاد جون کندم، بازنشسته شدم، زحمت کشیدم و دخترهامو فرستادم دانشگاه نه خونه شوهر… » کم مانده بود گریه کند…« حالا این طرز برخورد درسته؟». آبادانی بود و معتاد تر و تمیزی بود. برای اینکه سرگرم بشود و فکرهای بد دخلش را نیاورند تصمیم گرفته بود با روشی ساده مساحت کمپ را حساب کند. هر وعده غذایی هم روی سفره گزارش کار و عدد جدید را به دکتر می داد. برای درمان تاول های دهان دکتر پیشنهاد کرد خودش یا یکی دیگر از بچه ها یک تکه چوب کوچک اندازه چوب کبریت را بتراشند و تیز کنند و بعد با نوک تیز آن تاول های سقف دهان دکتر را بترکانند. گفت:

« دردش از این دردی که حالا می کشی خیلی کمتره…». بعد با خودش حرف می زد و جواب می داد:« نع…نه آقای آور…هر بار یه جاشو می گیری از یه طرف دیگه حمله می کنن…خدا رو شکر وکالت بلاعزل بهش ندادم…». در یکی از جلسه های عصر کمپ، جلوی صدوبیست مرد قسم ناموس خورد که وقتی پایش را بیرون  بگذارد اولین کاری که می کند زنش را طلاق می دهد.

بعد از تشری که سر مراقب روز به آقای آور زد، آمد و پیش خودمان نشست. دزدکی چند نخ سیگار بیرونی از جیبش درآورد و بین بچه های گروه تقسیم کرد. هوای دکتر را حسابی داشت. می دانست غریبی می کند و اهل رو انداختن نیست. داشت درباره جاهایی که نمی توانست برود و اندازه گیری کند حرف می زد که خودش حرفش را قطع کرد و گفت:« بچه ها، وسطْ کمپ اومد…خدا به داد حجی برسه…». بعد هم بلند شد و آرام آرام به آن طرف خزید تا ماجرا را از نزدیک ببیند.

وسطْ کمپ با تلفنش حرف می زد که از دروازه وارد شد. تقریبا تمام مراقبین و خدمتگذارهای شیفت روز غافلگیر شدند. حتی یکیشان با زیرپیراهنی تلاش می کرد لکه های خون را از سر و صورت حجی پاک کند اما حجی هم زرنگی می کرد و از زیر دست مراقب در می رفت. بعدتر صدای همهمه و فریاد بچه ها بلند شد. وسط کمپ با تعجب سرش را بلند کرد اما به جای یک دعوای بزرگ یا چیزی شبیه آن که انتظارش را داشت فقط حجی را دید که مثل بیشتر وقت ها به نیمکت زنجیر شده بود.

تقریبا یک ربع بعد وقتی حرف های حجی راشنید - برایش مهم بود که حجی با آن روحیه و تحمل بالایی که دارد و همه چیز را به شوخی می گیرد در آن یک ربع به گریه افتاده بود. وسط کمپ، عصبانی و دنبال بهانه، کاپشنش را در آورد و لبه ایوان گذاشت. بعد با صدایی بلند که انگار خمپاره شلیک کرده باشد نام مراقبی را که با حجی درگیر شده بود فریاد زد. همان آقای بیژن مرتضوی که از ترس به پشت بام رفته بود و وانمود می کرد لانه کبوترها  را نظافت می کند. اما به دفعه سوم نرسید که خودش را از کوتاه ترین راه به وسطْ کمپ رساند و خبردار جلویش ایستاد.

آقای آور و البته یکی دو نفر دیگر که کارشان در دفتر و روی ایوان بود تعریف کردند که وسط کمپ خیلی جدی و محکم به آقای بیژن مرتضوی گفته بود:« خودت می دونی چقدر دوستت دارم…منو می شناسی منم تو رو…ولی آره یا نه؟…جواب می‌خوام …ادعای مردونگیتو اینجا ثابت کن…». کمپ آنقدر ساکت شده بود که بعید نبود صدای ضربان قلب بيژن مرتضوی تا خود آسایشگاه هم برسد. آسایشگاهی که برای اولین بار تلویزیونش را خاموش کرده بودند. وسط کمپ پرسید:« حجی میگه دستمالیش کردی شاهد هم داره جفتشونم یه چی می گن…حالا …» مکث کرد و دستهایش را پشت کمرش گذاشت. بیژن مرتضوی با ترس و مِن و مِن خواست حرف را بپیچاند اما وسط کمپ حرفش را قطع کرد. صدایش را بلندتر کرد و دوباره پرسید :« پرسیدم دسمالیش کردی یا نه؟ جوابش هم یه کلمه اس…».بعد دوباره همه کمپ ساکت شد. حتی صدای سگهای ولگرد و ماشین های عبوری بیرون کمپ هم نمی آمد. بیژن مرتضوی، آهسته و زیر لب چیزی گفت. وسط کمپ بلندتر پرسید:« چی؟ نشنفتم…بله یا نه؟».

بیژن مرتضوی که حالا از بالا تا پایین می لرزید گفت :« بله آقا» .

و هنوز کلمه آقا به آخرش نرسیده بود که وسط کمپ  دستش را از پشت کمرش درآورد و مثل تنیسوری که تمام قدرتش را جمع کند تا سرویس بزند خواباند توی گوشش . بیژن بیچاره به طرف لبه ایوان پرت شد و سرش محکم به موزائیک لقی که از لبه ایوان جدا شده بود خورد و شکست. پیرمردی که پای مصنوعی داشت و نوچه لاغر مردنی اش از ته کمپ به وضوح خون سرخی را که از سر مراقب شُره می کرد می دیدند. پسرک لاغر هم سعی کرد طوری آب گلویش را قورت بدهد که کسی نفهمد.

زنجیرهای حجی باز شدند. وسط کمپ دستش را گرفت و آورد تا وسط حیاط. بعد بلند و خیلی جدی گفت:« از این لحظه به جز من اون هم وقتی حجی خر بازی در میاره یکی بهش دست بزنه یا حرف ناجور بزنه با خودم طرفه…درست؟». معلوم نبود فریاد بله ای که به آسمان رفت از جذبه وسط کمپ بود یا از ترس حداقل صد مرد با بیماری اعتیاد . هر چه بود امیدواری را  در دل خیلی ها دوباره زنده کرد. اینکه در این دنیا بفهمی نفهمی گاهی عدالت آن هم در ظاهر اجرا می شود.

بعد وسط کمپ به حجی گفت:« رفتم از یه خیّر پولدار گدایی کردم تا برای سال تحویل شیرینی داشته بباشیم. دستاتو بشور که همه اش تو خشتگته. بعد آماده شون کن سر ناهار بدیم بچه ها.»

حجی گفت:« تو خشتگم نیست…پشتمه…آخه دو ماهه اینجام… خب منم آدمم احتیاجاتی دارم».

همه خندیدند. وسط کمپ گفت:« خب اگه پشتته بگو خودم یه کاریش می کنم برات اینقدر هم اذیت نشی…». و دوباره همه خندیدند. حُجی رفت تا شیرینی ها را برای سال تحویل آماده کند. مراقبی که با حجی درگیر شده بود سرش را پانسمان کرد و به جز آن مجبور شد تا سه روز توالت ها را بشوید بعد هم  به آمار گروه برگردد. نیم ساعت بعد در آسایشگاه همه پای سفره ناهار بودیم. تلویزیون استثنائا روشن بود تا لحظه سال تحویل را ببینیم. بر خلاف انتظار، ناهار روز عید هم سوپ آبکی بود با آرد زیاد تا هر کس غذای اضافه خواست کاسه کاسه تحویل بگیرد.

من و دکتر و بقیه بچه های گروه جایی در ردیف وسط نشسته بودیم. گروه آشپزخانه قبل از آنکه غذا را تقسیم کنند دو دیگ کوچک پر از پرتقال خونی هایی آوردند که همه شان یا خیلی کوچک بودند یا تا مغزشان کرمخورده و خراب بود. وسط کمپ که پای دیگ بزرگ سوپ نشسته بود تا غذا را توی کاسه ها بریزد اول دعای آرامش را خواند و بعد گفت:« دوستان عزیز این پرتقال ها رو جناب حاج…» اسم حاجی را فراموش کرده بود و از شانس بدش هیچیک از  بچه‌های آشپزخانه هم نام حاجی را نمی دانست. وسطْ کمپ ادامه داد:« بله جناب حاجی زحمت کشیدن به مناسبت سال نو آوردن برای بچه ها…لطفا فاتحه فراموش نشه». بعد با ملاقه توی کاسه ها که مدل های متنوعی داشتند سوپ ریخت . از ملامین تا روی و استیل. وسط های کار هم سفره ها را چک می کرد . تقریبا تمام بار پرتقال بعلاوه پوستشان وسط سفره های یکبار مصرف جمع شده بودند .کاسه های سوپ و تکه نان های ما هم رسید. نان ها تقریبا خشک شده بودند. دکتر هنوز درد می کشید و تلاش می کرد هر طور شده  تکه کوچکی از سوپ یا نان را توی دهانش بگذارد. قرار بود بعد از ناهار فکری به حال تاول دهانش بکنند. همان موقع آقای آور از راه رسید. دست های خیسش را به شلوارش می مالید تا خشک بشوند. بعد جایی وسط دکتر و پیرمرد بلوچ برای خودش باز کرد و  نشست . خنده خاصی داشت. کرمانشاهی گفت:«ها؟ خیره آور جان!». آقای آور نان خودش را توی سوپ ریز ریز کرد تا راحت تر لقمه هایش را بجود. با همان خنده مخصوص سرش را به گوش دکتر چسباند و گفت :« آخرش فهمیدم چقدره…» و در سکوت دکتر و بقیه ادامه داد:«صد در صد و سی و پنج…یعنی سه هزار و پونصد متر مربع». کرمانشاهی گفت :« یعنی این مساحت کمپه؟». آقای آور غذایش را می خورد و حرف می زد:« حالا کمپ شده ولی قبلا گاوداری بوده… بهش نمیاد اینقدر وسعتش باشه؟». به بقیه نگاه کرد تا ببیند نظرشان درباره عددی که حساب کرده چيست ؟ همه ساکت بودند و  محو تماشای دکتر که او هم لبخند به لبش آمده بود. از صبح این اولین بار بود که می خندید. آقای آور مثل دانشمندی که نظر علمی اش را رد کرده باشند دست از غذا خوردن کشید و با اخم به دکتر نگاه کرد. گفت :« مسخره می کنی؟ می دونی چند روزه گرفتارشم؟ می دونی چند تا روش امتحان کردم؟ تازه…». دکتر حرف آقای آور را قطع کرد و این بار بلندتر خندید. گفت :« به تو نمی خندم… احتمالا درست حساب کردی». آقای آور گفت :« پس چی؟ چرا می خندی؟».دکتر  که لقمه ها را تند تر می خورد گفت :« بی پدر ترکید … آخر ترکید». کرمانشاهی گفت:« آها…اون چیزه رو میگه تو دهانش».

آقای آور گفت :« جدی؟ تاول ترکید؟».

دکتر گفت :« آره…یه تیکه نون خشک گیر کرد بهش… اون هم ترکید». لقمه اش را قورت داد و با خوشحالی ببشتر گفت :« اتفاقا مزه کله پاچه گندیده می داد». آنها که نزدیک بودند همه گفتند:« اه… داریم غذا می خوریما…حال به هم زن». و وانمود کردند حالشان به هم خورده. همان موقع تلویزیون سال تحویل را اعلام کرد و حُجی و یک نفر دیگر با سینی های پلاستیکی شیرینی  ها را به آسایشگاه آوردند. حُجی یک لباس سرتاپا زنانه پوشیده بود و بقیه با نیش های باز فقط می توانستند نگاه کنند.