محمدجواد محمدی

 

زن گفت: "شام روی گازه .بکش بخور."

مردگفت: "توشام خوردی؟"

  زن گفت : "آره"

مرد گفت: "امروز سعی کردم زودتر بیام خونه ولی نتونستم بوتیک را ببندم."

زن گفت: "مثل هرروز."

نور کم‌رنگی آشپزخانه‌ی اُپن را روشن کرده‌بود. به‌قدری که فقط هاله‌ای از صورت مرد پیدا بود. سایه‌ای از بخار، شیشه‌های آشپزخانه را کدر کرده بود. ولی این بخار به خاطر سرمای هوای بیرون بود. زمان چار - چاربود. چند‌تکه ظرف نَشسته داخل سینک؛ شکل آشپزخانه را بهم ریخته بود. مرد غذایش را کشید وهمان‌جا پشت میز آشپزخانه شروع به خوردن کرد. زن پای تلویزیون لم داده بود و سریال می‌دید. مرد از آشپزخانه آمدبیرون،  لباس راحتی‌اش را به تن کرد. و کنار زن نشست.

زن گفت: "بلند شو برو دوش بگیر تا بوی عرقت کم شه."

مرد به‌روی خودش نیاورد و سرگرم گوشی‌اش شد. زن خودش را عقب کشید و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. زن با ابروان کمانی‌و نازکش، چهره‌ی یک زن جا‌افتاده‌ را داشت.  پف زیر چشم‌هایش سن او را بیشتر کرده بود. در حالی ‌که یک تی‌شرت آستین حلقه‌ای پوشیده بود دستان عضلانی‌اش را پشت سرش سُر داد و موهای رنگ شده‌اش را با‌ کش محکم کرد و آنگاه جثه‌ی ورزیده‌اش را با ‌یک حرکت به آشپزخانه رساند و بی‌توجه ‌به احساسات مرد، سراغ ظرف‌های داخل سینک‌ رفت. هنوز دو سه تکه ظرف نَشسته بود که گوشی‌اش زنگ خورد. دست‌هایش را باحوله‌ی کنار سینک خشک کرد و گوشی‌اش را جواب داد.

دوستش بود. خانمی جوان با صدایی نازک گفت: "سلام خانم خانما .خبر دارشدی فردا باشگاه تعطیله! بعضی از خانم‌ها زنگ زدن و خواستن که کلاس بدنسازی فردا به خاطرآلودگی هوا تعطیل شه."

زن گفت: "مرسی عزیزم که خبر دادی. فردا روز جنگ و دعواست تو خونه‌ی ما. حتما شوهرم هم زودتر میاد خونه."

مرد حوله حمام به تن داشت و صورت اصلاح کرده‌اش را با ادکلن ماساژ می‌داد و در حالیکه احساس سوزش داشت، زیر لب ترانه‌ای شاد را زمزمه می‌کرد. دقایقی بعد هم از خانه زد بیرون. زن چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت. دیر وقت بود که مرد به ‌خانه بازگشت. با ظاهری تر و تمیز. با ‌اینکه چهارسال از همسرش بزرگتر بود ولی سرحالتر از او بود. بیشتر به تازه دامادها شبیه بود.

سنسور چراغ کم نور جلوی در، عمل کرد. مرد دستگیره را پیچ داد به سمت چپ. وقتی وارد خانه شد خیلی آرام به اتاق خواب رفت و کنار زن دراز کشید. مرد پیام‌هایش را چک می‌کرد که یکباره با دستش بدن زن را لمس کرد. زن تکانی خورد و رو برنگرداند. مرد آباژور را خاموش کرد و به خواب رفت.

فردا زن باشگاه نرفته بود واتفاقا مرد هم زود آمد به خانه. مرد روی کاناپه تلپ شد و زن مقابلش نشست. سکوت فضای خانه را به ‌لرزه انداخته بود. فقط صدای  هیتر برقی داخل سالن پیچیده بود. زن سکوتش را شکست و گفت:

"باید یه دوره پیشرفته‌ی بدنسازی شرکت کنم."

مرد که انگار منتظر چنین وضعییتی بود با صدای بلند گفت:

"پس به خاطر کلاس بود که جواب سلام من را دادی."

زن گفت : "آخه عصرها یه مدتی میرم بیرون. می‌خواستم بهت گفته باشم."

مرد بادی به غبغبش انداخت و گفت : "مگه فرقی هم می‌کنه؟ بود و نبودت تو خونه بی‌معنیه."

زن در حالیکه لب هایش را می‌جوید گفت: "داری شروع می‌کنی ها . چقدر بگم من حوصله جر و بحث ندارم."

مرد بلند شد و رفت یک لیوان آب برای خودش آورد و گذاشت مقابلش. جرعه‌ای به دهان زد و گفت:

"ببین شازده خانم شما از سه سال پیش که مادر و پدرت را تو حادثه زلزله از‌ دست دادی. متوجه نیستی که چه به روز من آوردی. افسرده شدی و به ‌جای اینکه به یه روان درمانگر مراجعه کنی، چسبیدی به این باشگاه کوفتی. حتی جواب تنها برادرت را هم نمی‌دی. چند وقته که اون خونه ما نیامده؟ ما هشت سال از ازدواجمان می‌گذره و هنوز بچه‌دار نشدیم. روزهای اول از بچه دارشدن هول داشتیم و حالا برامون شده یه آرزو. فکر می‌کنی مردم چی میگن در باره‌ی ما؟ فعلا دارن دنبال مقصر می‌گردن. برای مردم یا عیب از من است یا تو. تو حتی حاضر نیستی پیش پزشک زنان بری. میدونی چرا ؟ چون می‌ترسی. از خودت وحشت داری. چه برسه به اینکه بخواهی بچه دار شوی."

***

درمطب پزشک زنان، دکتر رو کرد به مرد وگفت:  "وضعیت نشان می‌دهد که شما‌ رابطه‌ای باهم ندارید. سیاهی پای چشم‌های همسرت  با گودرفتگی آنها نشان از افسردگی دارد که باید سریع درمان شود. خانم شما به شدت از احساس افتاده و شانس باردار‌شدنش کمه. حالا من دارو و تقویتی تجویز می‌کنم. سعی کنید حتما همسرتان استفاده کنه."

روز بعد حوالی شب بود که مرد با ‌ماشینش از‌ سرکار بر می‌گشت. هوا برف و باران توام بود. خانم جوانی کنار یک اتوموبیل سفید رنگ که کنار خیابان پارک شده بود‌، ایستاده بود. زن دست بلندکرد و مرد جلوی پایش ترمززد. زن دستگیره در را عقب کشید. سلام کرد و جلوی ماشین نشست. زن جوان از‌ مرد خواست که کمی بخاری ماشین را زیاد کند. مرد با خوشرویی این کار را کرد.

زن جوان گفت: "عجب هوای سردی شده. فکر نمی‌کردم امروز اینطور غافلگیر بشم و ماشینم خراب بشه "

مردپرسید: "چه بد. این ماشین شما بود کنار خیابون؟"

زن جوان گفت: "بله فکر می‌کنم برقش ایراد پیدا کرده تا فردا صبح که مکانیک بیارم. فکر کنم فردا دیر به کلینیک برسم."

مرد پرسید: "شما پزشک هستید؟"

زن گفت : "خیر. روان‌درمانگرم . "

مردگفت: "مسیرتون کجاس؟"

زن جوان گفت: "من خیابون بعدی پیاده می‌شم."

مرد اجازه خواست تا او را تا مقابل خانه‌اش برساند. هنگام پیاده شدن، زن کارت ویزیتش را به ‌مرد داد و گفت اگر کاری داشتید به‌این آدرس مراجعه کنید. بعد هم با تشکر پیاده شد و در امتداد نور به طرف خانه رفت. از عطر ملایم زن داخل ماشین، احساس خوشایندی به عماد دست داده بود. 

روز بعد مرد در حالیکه سر و صورتش را صفا داده بود، وارد کلینیک شد.به همراه یک دسته گل که آن را به‌ دست منشی سپرد و منتظر شد تا وارد اتاق زن جوان شود. زن اورا پذیرفت و هر دو مشغول صحبت شدند. صدای زن شنیده شد که می‌گفت باید رگ خواب همسرت را پیدا کنی و بفهمی از چه چیز بدش می‌آید. باید با همسرت مهربان باشی.

آن شب مرد دیرتر از روزهای دیگر به خانه آمد. ولی سر زنده و سرحال بود.

زنش پرسید: "شام خوردی؟"

مرد بدون اینکه نگاهی به زن بیاندازد گفت: "آره."

زن باقیمانده غذا را از روی گاز جمع کرد و داخل یخچال گذاشت. زن لا به لای لباس‌های شوهرش بوی عطر زنانه را حس کرد. اولین بار بود که حس زنانه‌اش تحریک می‌شد. صدای تلویزیون را بلند‌تر کرد و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. روز بعد که مرد دوباره دیر آمد به خانه، قبل از آمدنبه ملاقات زن جوان رفته بود و بوی عطر زن،  دستها و لباس‌هایش را آغشته کرده بود. شب به شب فقط یک رایحه عطر زنانه بود که بینی زن را آزار می‌داد و عوض هم نمی‌شد.

مرد همچنان شام نمی‌خورد و با زمزمه‌ی آهنگی به رختخواب می‌رفت. احساسات زن روی یه منحنی سینوسی بالا پایین می‌رفت. طوری که دیگر به عصبیت رسیده بود. بهانه می‌گرفت. مرتب از مرد پرس و جو می‌کرد و بی‌خود و بی‌جهت عکس‌العمل نشان می‌داد. بفکرش رسید تا داخل جیب‌های عماد را بگردد . شاید رد پایی از زنی‌که وارد زندگی‌اش شده ‌بود پیدا کند.

با‌ اینکه قبلا شب‌ها زود به رختخواب می‌رفت .حالا دیگر دیرتر می‌خوابید. یک‌شب که شوهرش خوابیده بود دستش را توی جیب کت شوهرش کرد. در کمال ناباوری یک رژ لب پیدا کرد که آن را بیرون آورد. کمی‌ از آن را پشت دستش مالید. رنگش جگری بود. دیوانه‌وار جیغ کشید. طوری‌که مرد از خواب پرید و رژ لب را در دست زنش دید. زن عادت نداشت با شوهرش حرف بزند و از او چیزی بخواهد، سیلی محکمی به صورت مرد زد و گفت:

"ای بی‌غیرت دنبال بچه هستی؟"

مرد به شدت دست و پای خودش را گم کرده بود. تابه حال اینقدر همسرش را بدحال ندیده بود. زن در حالیکه بدنش می‌لرزید و یخ کرده بود، لیوان کنار تخت را شکست و خواست خراشی روی صورت مرد بیندازد که مرد جا خالی داد . مرد سعی داشت زن را  در‌آغوش بگیرد و او را ساکت کند. ولی زن دست از پرخاش برنمی‌داشت. خونی که از دست بریده‌ی زن جاری شده بود، ملحفه را قرمز کرده بود. زن خواست تا مرد را هل دهد ولی پایش لیز خوردو هنگام افتادن سرش به تخت برخورد کرد. سرش گیج رفت و نقش زمین شد. مر آشفته بود و نگران زن را بلند کرد و روی تخت خواباند. کمی آب قند برایش آورد و دست و پای زن را ماساژ داد تا زن حاش جا آمد.

وقتی بلند شد چمدانش را از کمد دیواری درآورد و خواست که وساِئلش را جمع کند و به خانه‌ی برادرش برود. روسری‌اش را دور دستش که هنوز از آن خون می‌آمد بست. نیمه شب بود و هیچ وسیله نقلیه ای پیدا نمی‌شد. زن هق هق گریه می‌کرد. مرد تلفن برادر همسرش را گرفت و از او خواست تا بیاید دنبالش.

مرد دقایقی بعد بالاخره موفق شد تا زن را ساکت کند. با این بهانه که تلفن زن خیالی را می‌گیرد و اجازه می‌دهد تا زنش با او صحبت کند.  روان درمانگر خودش را معرفی کرد و به زن گفت: "تو این سه‌سالی که دچار افسردگی شده‌ای متاسفانه از مرد رفتار محبت‌آمیزی ندیدی و برعکس، بهانه‌گیری مرد هر روز حالت را بدتر کرده."

زن که از شدت هیجان و تقلا خسته شده بود به تمام صحبت های خانم روان درمانگر گوش می‌داد. زن آرام آرام رو به سکوت می‌رفت. تا اینکه قرار شد فردا صبح با روان درمانگر ملاقات کند. مرد آرام گرفت و کنار زنش نشست.

آن ‌شب هر دو ساکت شدند. نزدیکای صبح شد که زن خوابش برد.

***

خانم جوان به استقبال زن آمد. زن دستش را باند پیچی کرده بود. چشمانش هنوز گریه ناک بود. موهایش نامنظم و گره خورده بود. بوی عطر خانم روان در مانگر همون بویی بود که زن هر شب آن را حس می‌کرد.