لیلا راعی

شاید باور نکنید، ولی تصمیم گرفتم کسی را اجیر کنم که مرا بکشد. خیلی‌وقت بود خسته و بی‌حوصله بودم. حوصله‌ی ادامه دادن نداشتم. می‌دانستم خودم نمی‌توانم کار را تمام کنم. اما مطمئن بودم آدم‌هایی هستند که به‌جای تو، در ازای پول، می‌کشند. پس دست به کار شدم.

از گوگل شروع کردم: «قاتل قراردادی در کانادا»، «مردن بدون خودکشی»، «چطور کسی را پیدا کنم که تو را بکشد؟» جست‌وجوهایم بیشتر شبیه شوخی بود، نه یک کار جدی. اما شب دوم، توی یک فروم، کسی نوشته بود: «اگر واقعاً مصمم باشید، آدم‌های مصمم را هم پیدا می‌کنید.» یک لینک هم به یک چت‌روم خصوصی گذاشته بود. جایی که فقط با دعوت‌نامه می‌شد واردش شد. پیام گذاشت: «سه روز صبر کن. کسی باهات تماس می‌گیره. بدون رد، بدون اسم.»

من هم صبر کردم. در آن سه روز، لباس‌هایم را شستم و زباله‌ها را بیرون بردم، اتاقم را مرتب کردم. نه برای این که چیزی تمیز بماند، فقط نمی‌خواستم بعد از مرگم بوی بد یا رد چرکی توی خانه بماند. بوی گند و کثیفی همیشه تصویری از آدم می‌سازد که اشتباهی بوده.

روز سوم ساعت ۶ عصر پیامی آمد: «تأیید شد. فردا شب ساعت ۹، پارکینگ طبقه‌ی سوم والمارت. فقط خودت باش.» جواب ندادم. این بخشی از قرارداد بود. در ذهنم امضا کرده بودم.

رفتم سر قرار. ماشین جناب قاتل یک هوندا سیویک خاکستری بود. گفته بود عقب ماشین بنشینم. دلم می‌خواست قاتلم ماشین بهتری سوار باشد. در را باز کردم و نشستم.

گفت: «کیو قرار بکشم؟ مرده یا زنه؟»

گفتم: «یک زن چهل‌وچندساله.»

پرسید: «شغلش؟»

گفتم: «معلمه.»

کمی به سمتم برگشت و با تردید پرسید: «معلم؟»

گفتم: «اشکالی داره؟ آیا شغل توی کشتن تأثیر داره؟!»

گفت: «نه، ولی یک زن چهل‌وچندساله‌ی معلمو چرا کسی باید بخواد بکشتش و براش قاتل اجاره کنه؟...»

گفتم: «لطفاً قیمت بدین و بگین چه وقت کار رو تموم می‌کنین.»

گفت: «ده هزار دلار. آخر همین هفته.»

گفتم: «بسیار خب. نصف پول رو فردا میارم، مابقی بعد از مرگ مقتول، مستقیم به حسابتون واریز می‌شه.»

فقط می‌خواستم کمی بیشتر حرف بزند، ببینم آدمی که قرار است جانم را بگیرد، چقدر برای زندگی من ارزش قائل است.

گفت: «نه. جنازه‌ی خانم معلم جمعه شب پیدا می‌شه. خاطرتون جمع.»

گفتم: «من فقط هفت هزار دارم. همین الان هم حاضرم پرداخت کنم، به شرط اینکه کلکشو فردا شب بکنین.»

گفت: «قبول. فردا شب تو خونه تنهاست.»

پرسیدم: «چه ساعتی؟»

گفت: «دم‌ساعت نمی‌شه گفت. باید شرایط رو بسنجیم.»

گفتم: «حدودش رو بگین. باید اون لحظه رو بتونم تصور کنم. برام مهمه. دارم پرداخت می‌کنم برای اینکه لذت مرگ اون آدم رو حس کنم.»

گفت: «بین ساعت یازده تا یک شب می‌رم سراغش. نمی‌خواین بدونه شما دستور کشتنش رو دادین؟ پیغامی برای مقتول ندارین؟»

گفتم: «نه. خودش می‌دونه کار من بوده.»

پاکتی را گذاشتم روی صندلی عقب و گفتم: «آدرس منزل و شماره‌ی زنگ پشت پاکت نوشته شده. تا خواستم پیاده شم...»

گفت: «بعد مرگ طرف، حواست باشه بازیای لوس عذاب وجدان و این چیزا نداشته باشی.»

سرم را تکان دادم: «خاطرت جمع.»

احساس سبکی دلپذیری داشتم. تمام اندوه سمج و چسبیده به زندگی‌ام را روی صندلی عقب ماشین قاتل عزیزم جا گذاشته بودم. پیاده شدم. تصمیم گرفتم آخرین شب زندگیم را قدم زنان به خانه بروم.

مدت باقی‌مانده فقط به بهترین چیزهای ممکن فکر کنم. اندازه‌ی کافی در این چهل‌وچند سال نکبت، به روزهای نکبت فکر کرده بودم.

سر راه، گران‌ترین شرابی را که می‌شناختم خریدم، کمی کالباس و زیتون، دو بسته چیپس و یک نوشابه هم برداشتم. خواستم امشب بزمی برای خودم برپا کنم — به افتخار آخرین روز حیاتم در این جهان کثافت.

به خانه که رسیدم، آباژور قدی کنار مبل را روشن کردم. من عاشق نور زردم. دو شمع روشن کردم، یک عود، و پلی‌لیستی از شجریان و حسین علیزاده گذاشتم. نوشی را چیدم: چیپس، زیتون، کالباس، یک جام بلور. زندگی آلودم را هم آماده کردم.

شاید به اندازه‌ی یک شب مستی و شادخواری ارزش داشت. قبلش پیام بدرود و فحش آلودم را هم آماده کردم. تصمیم گرفتم آن را فردا ارسال کنم.

امشب فقط باید غرق می‌شدم در خیال نبودن — خیال دوری که بدانی فردا می‌میری، شوی شکل یک خیال. نشینی در خاطره‌ی کسانی که زمانی تو را می‌شناختند، تنها چیزی که برایم خوشایند بود.

فکر کنم آن اولین باری بود که رضا را دیدم.

نه به جنگ، نه به بیکاری، نه به مهاجرت، نه به آوارگی — فقط به بعد از آن. و به بعدش که تقریباً هیچ چیز از زندگی‌ام نماند. نه به روزهای شورانگیز عاشقی آمدند، جهانی تهی از عشقی که دیگر هیچ وقت به سراغم نیامد.

رضا هر دوشنبه می‌آمد سر کلاس درس حافظ و گاهی هم متون عرفانی. آن ترم کشف‌الأسرار بود. یاد دانشگاه تهران، دانشکده‌ی ادبیات. بهترین روزهای زندگی‌ام همان روزها بود.

گاهی با بچه‌ها می‌رفتیم موزه‌ی هنرهای معاصر یا پارک لاله قدم می‌زدیم. همان‌جا عاشقانه‌های من و رضا شکل گرفت. چند سال طلایی.

و بعد، رضا مثل رؤیایی که وسط کابوس پاره شود، ناپدید شد. خداحافظی بی‌کلام، ردبی، مرگیبی. در آشوب سال ۸۸.

میان اشک و مستی و آواز شجریان، نتوانستم تداعی زنجیره‌ی خاطراتم را مهار کنم. یک شیشه شراب تقریباً خالی شد.

من در جنگی نابرابر با تقدیر باخته بودم. مادرم، پدرم، تنها خواهرم را با مرگ معاوضه کرده بودم. به امید دنیایی تازه، به سوی جهانی تازه رفتم. اما اندوه زودتر از من رسیده بود. هرچه گشتم تا چیزی برای دلخوشی بیابم، جهانم خالی‌تر شد.

نفهمیدم کی خوابم برد، میان اشک‌هایم.

با سردرد بیدار شدم. گفتم با خودم: «نکبت زندگی همین بس که شب شراب، نیرزد به بامداد خمار.»

بساط شب قبل را جمع کردم. خانه را مرتب کردم. وسواس دیوانه‌واری برای تمیز کردن و حذف هر نشانه‌ی بعد از مرگم گرفته بودم. خیال اینکه عده‌ای بعد از مرگ بیایند و زندگی‌ام را شخم بزنند، عذابم می‌داد. انگار روح عریانم قرار بود در معرض نمایش و قضاوت عموم قرار بگیرد.

هرچه نمی‌خواستم دیده شود، منهدم کردم. لپ‌تاپم را پاک‌سازی کردم. آرشیو گوشی‌ام را هم. بعد ناهار مختصری خوردم.

تصمیم گرفتم بهترین لباسم را بپوشم، بهترین آرایشم را بکنم. ترجیح می‌دادم سبک‌تر بمیرم، نه با معده‌ای انباشته.

ساعت یازده شب بود. همه چیز طبق برنامه مهیا بود. پیام‌ها را تنظیم کرده بودم تا رأس ساعت یک نیمه‌شب برای چند نفر ارسال شوند. خانه مرتب بود، آباژور روشن، لباس سبز حریری را پوشیده بودم که برای همین روز خریده بودم. بهترین عطری را که داشتم زدم. موهایم را آراستم و منتظر نشستم.

کمی دلم برای نفس کشیدن تنگ شد، به نبودنم که فکر کردم. چند فحش نثار خودم کردم. سیگاری گیراندم.

ساعت دوازده بود. هنوز نیامده بود. بلند شدم، کفش‌هایم را درآوردم، یک استکان چای برای خودم ریختم و برگشتم.

مرگ هم عجب تشریفاتی داشت.

خسته شده بودم. کلافه بودم. مستأصل. از دیروز این همه خیال‌پردازی کرده بودم. چایم را نوشیدم و باز هم نیامد. ساعت از یک گذشت.

نمی‌خواستم نیمه‌شب سرگردان باشم. پس چرا هنوز نفس می‌کشیدم؟ باورم نمی‌شد. هرچه رشته بودم داشت پنبه می‌شد. این منصفانه نبود.

شماره‌اش را گرفتم. «شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد.»

عصبی شدم. فریادی از خشم و استیصال کشیدم. لباسم را درآوردم. موهایم را به هم ریختم. آرایشم را پاک کردم.

نشستم و خیره به در ماندم، میان آن اندوه تلخ. هوشنگ ابتهاج با آن هیبت باشکوه در ذهنم زمزمه کرد: «می‌کشد، در نگاه می‌کند، دریچه آه می‌کشد.»

نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح که بیدار شدم، چند پیام رسیده بود از آدم‌هایی که دیشب دیدم. همان آخرین شبم. چه موجودات حقیر و تهی‌ای بودند.

یک پیام ناشناس هم بود: «هفت هزار دلارت را گذاشته‌ام داخل صندوق امانات ساختمان ریور، رمز ۳۴۰.»

کشتن یک معلم چهل‌وچندساله برایشان ممکن نبود. مرگ هم قالم گذاشته بود، به همین سادگی.

ونکوور، جون ۲۰۲۵