لیلا راعی

من یک نفر را کشته‌ام. این یک اعتراف نیست. حتی نمی‌خواهم تعریف هم بکنم به خاطر عذاب وجدان و این چیزها... در واقع، این کشتن به خاطر انتقام یا خشم یا اتفاق و ناخواسته هم نبوده! من یک نفر را کشتم چون می‌خواستم بدانم چطور یک آدم می‌میرد و مرگش چه فرقی دارد با وقتی که ما یک گوسفند را می‌کشیم. و حسِ کشتن یک آدم با حسِ کشتن یک گوسفند چه تفاوتی دارد.

این‌ها را برای چه تعریف می‌کنم؟ تو فکر کن یک اثر هنری خلق می‌کنی، بعد هیچ‌کس نباشد آن را ببیند، بشنود یا بخواند. چه فایده دارد آن اثر، اگر مخاطب نداشته باشد؟ انگار هیچ‌وقت خلق نشده. پس من هم ناگزیرم که شاهکار زندگی‌ام دیده شود، حتی به ازای فدا کردن خودم.

مدت‌ها بود این فکر در ذهنم بالا و پایین می‌شد. مثلاً وقتی فخری‌خانم می‌آمد برای تمیز کردن خانه‌ام و هی حرف می‌زد، هی از شوهر معتادش و دختر ناسازگارش می‌گفت. یا وقتی در شرکت، آقای مدنی با شکم ورقلمبیده و چشم‌های هیزش می‌گفت: «از دو تا چیز نمی‌شه گذشت؛ نون از تنور دراومده و زن از حموم دراومده.» و با آن دندان‌های زردِ کریهش می‌خندید.

یا وقتی همسایه‌ی طبقه‌ی بالا، با بنز اس‌پانصدش جلوی پایم ترمز می‌کرد و می‌گفت: «یک آخر هفته‌ای بفرمایید برویم شمال، افتخار بدهید، میزبان‌تان باشم.» و سعی می‌کرد ساعت رولکسش را توی چشم من بیاورد.

ایدهٔ قتل اولین بار در یک سفر در ذهنم زده شد. با بابک و منصور و شادی رفته بودیم طبیعت‌گردی در دامنه‌های البرز. اردیبهشت بود و جهان، شعرِ مجسم. بعد از یک پیاده‌روی طولانی رسیدیم به یک روستای زیبا. نزدیک ظهر بود و دشت، عرصهٔ عشقبازی آفتاب و نسیم و سبزه‌زار و ابرهای سفید آسمان. گلهٔ شادِ گوسفندها و صدای زنگوله‌شان جا و بی‌جا شنیده می‌شد.

بچه‌ها هوس کباب کرده بودند. سفارش دادند به چوپان که برایشان یک بره بیاورد، سر ببرد. از وسط دشت یکی را انتخاب کرد و آورد. بچه‌ها مشتاق دورش حلقه زدند به تماشای مرگش. چاقو زیر گلوی سفیدش که رفت، دشت قرمز شد. زمان از حرکت نایستاد. باد می‌وزید. خورشید می‌تابید. پروانه‌ها دور گل‌ها می‌چرخیدند. دود فضا را پر کرد. صدای خندهٔ شادِ گروه و شکم‌های سیر، خستگی را تاراند. حالا گوسفند در ما نفس می‌کشید. هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ کس نفهمید که یک زنگوله از دشت کم شد. زندگی جاری بود...

یک بار هم مدنیِ فربه، وقت ناهار در شرکت داشت از شکار آخر هفته‌اش تعریف می‌کرد؛ که چطور یک گوزن را دنبال کرده و بالاخره در شکاف کوهی تیر خلاص را در گردنش چکانده. و تعریف می‌کرد که چشم‌های گوزن وقت درک مرگ، چطور پر از اضطراب بوده. و او لذت قدرت و سلطه را تا آن روز آنطور حس نکرده.

اواخر مهر ماه بود. بعد از مدتی حرف و تعارف، قرار طبیعت‌گردی گذاشتیم. مدنی می‌گفت: "چی شده پرنسس دلش راضی شده با من بیاد طبیعت‌گردی؟ آیا این نشانهٔ دوستی عمیق‌تره؟ آیا؟" برای گرفتن عکس او را فرستادم وسط نمکزار. نور خوب بود. دوربین هم با او بود.

وقتی صدایش کردم، ایستاد. دور شد. و وقتی به پشت سرش برگشت، دیگر دستانش تکان نخورد.

او هم با دهان نیمه‌باز به من نگاه کرد، با نگاهی بی‌معنا، پُر از نفهمی.

شروع کرد به تقلا، دست و پا زدن، انگار ناگهان فهمید که بازی تمام شده. صدایی که درآورد، چیزی میان فریاد و خرخر بود. ولی نه آنقدر بلند که کسی را خبر کند. فقط من بودم و او. با پاهایش زمین را چنگ می‌زد، اما جایی برای چنگ زدن نبود. نمک نرم، رها می‌کرد. فقط رها می‌کرد.

وقتی که هیکل فربه‌اش را در دهانه‌ی نمکزار فرستادم، نمک خشک و سفید، بی‌تفاوت باقی ماند. هیچ موجی بالا نیامد. فقط سایه‌ای لرزان روی سطح آب‌نمک پخش شد. مدنی با آن کت چرم قهوه‌ای، ساعت رولکس تقلبی، و پیکری خیس از عرق، آرام آرام فرو رفت.

و آنجا بود که فهمیدم مرگ گوسفند، نجیب‌تر بود. مرگ گوزن، غمگین‌تر. مدنی، فقط کثیف بود.