غزل معظمی
ارواح طبيعت به رسم هر ساله در مهمانی مهرگان دور يکديگر جمع شده بودند و عهد و پيمان چندين هزار سالهشان را جشن می گرفتند و خداوند را شکر می گفتند. چمن بانو موهای سبز و صافش را شانه ميزد. درخت پير از مهمانها پذيرايی میکرد. روح شکوفه مستانه میخنديد و میرقصيد. آقا ماِه درخشش همه چيز را زيباتر میکرد. رودخانه آهنگ دلنشين آب را زمزمه میکرد و... هر َکس نقش خود را در ضيافت ايفا میکرد.
همه در مهمانی میگفتند و میخنديدند و شاد بودند؛ ناگهان انار خانم از کالبد خودش بيرون آمد و به مهمانی پيوست. همه چشمها روی او خيره ماند. دامن بلندش که رويش ياقوتهای سفيد کاشته شده بود روی زمين کشيده ميشد. ياقوتهايش زير نگاه نورانی ماه بيشتر میدرخشيد؛ شکوفه به سمتش دويد و دستش را گرفت و آروم زير گوشش زمزمه کرد:
- بيا با هم برقصيم!
انار خانم سرش را پايين انداخت و خنده ريزی کرد و دنبال شکوفه رفت تا با او برقصد و آواز بخواند.
باد دورش چرخيد و گفت:
- پس شاهدخت مجلس هم اومد...
دل سنگ از آن همه دلبری انار خانم آب شده بود، میخواست هرچه زودتر عشقش را به او اعتراف کند. سنگ آرام آرام نزديک رفت و جلوی دامن سپيد انار خانم زانو زد و گفت:
- سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال می زند در طرب هوای تو
آتش آب می شود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود ديده من برای تو
شکوفه ذوق زده می شود و دستش را روی دهانش میگذارد و میگويد:
- پس سنگ هم بالاخره عاشق شد!
باد خبر را به گوش همه میرساند:
- سنگ داره عشقش رو به انار خانم اعتراف می کنه.
همه دور آن دو حلقه میزنند. انار خانم گونههايش از خجالت صورتی میشود، سرش را پايين میاندازد و لبخند میزند. ماه حسادت میکند به سمت سنگ می رود و او را به عقب هل میدهد و با عصبانيت میگويد:
- تو فکر کردی کی هستی؟ کسی مثل تو لياقت حرف زدن با انار رو نداره. ازش فاصله بگير!
سنگ اخمی کرد. نمیخواست جلوی انار خانم عصبانی شود يا حرف بدی بزند. جلوی انار ايستاد و گفت:
- ماه، اين به تو ربطی نداره دخالت نکن!
ماه خشمگينتر از قبل به سنگ حمله کرد و گفت:
- خيلی هم ربط داره ازش فاصله بگير!
سنگ ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و با مشت محکمی جواب او را حواله ماه کرد و ماه هم متقابالا داد زد و برخوردشان بالا گرفت. انار خانم سعی داشت آنها را جدا کند. درخت پير دستش را گرفت و به انار گفت:
- بهتره دخالت نکنی.
ناگهان ماه خنجری بيرون آورد و در سینه سنگ فرو کرد. آه از نهاد سنگ بلند شد و سرد و بیحرکت روی زمين افتاد. خون سنگ، دامن سپيد انار خانم را سرخ کرد. قطره اشکی از گوشه چشم انار چکيد. روح سنگ برای هميشه از دنيای ارواح پر کشيد و رفت.
ماه از کارش شوکه شده بود؛ انگار فکر نمیکرد تا اين حد پيش برود. چند قدمی به عقب برداشت و از دست نگاههای سرزنشگرانه بقيه ارواح به دور دستترين نقطه آسمان فرار کرد و پشت ابرها مخفی شد. همه از مرگ سنگ ناراحت بودند و ماه را سرزنش میکردند.
برگ با ناراحتی گفت:
- اون فرار کرد، ديگه کسی دستش بهش نمیرسه.
باد دستش را دور شانه برگ انداخت و گفت:
- نگران نباش ماه که هميشه نمیتونه پشت ابر مخفی بمونه.
همه ارواح با ناراحتی به کالبدهایشان برگشتند، جشن زيبايی بود اما پايان تلخی داشت.
صبح روز بعد صدای قيژقيژ لولای در چوبی توی باغ پيچيد. پيرمرد نگاهش را به آسمان صاف و آبی دوخت و با صدايی رسا گفت:
- الهی به اميد تو...
به سمت درخت انار قدم برداشت. تکه سنگی زير پايش رفت که باعث شد سکندری بخورد. سنگ را از روی زمين برداشت و سمت رودخانه پرت کرد. چشمش به انار روی درخت افتاد که سرخ سرخ شده بود. انار را از روی درخت چيد و با خنده گفت:
- به به ببين چه رنگی گرفته تا همين ديروز دونههاش مثل پنبه سفيد بود اما حالا حسابی قرمز شده. انگاری که داره ازش خون میچکه...
نظرات