رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷

 

فصل چهارم


همین که لنگاک نشست رو به آن دو کرد و گفت:

ـ خوش آمدید، اینجا مثل خونه خودتونه راحت باشید، رجیم پس چرا نشستی پاشو براشون میوه بیار، ازشون پذیرایی کن.

ـ همین الان. داشتم براشون چایی درست می‌کردم.

ـ برو سرشاب بیار. از چایی خیلی بهتره.

ـ همین‌طوره، به خودم گفتم ممکنه دختر خانوم چایی میل داشته باشن.

مارال تشکر کرد و به دنبالش جمال پدرش نیز از آن دو سپاسگزاری نمود. آنگاه رجیم شتاب‌زده از اطاق بیرون رفت و دقایقی بعد با سبد میوه‌ای وارد اطاق شد. ظرف میوه را مقابل آن دو گذاشت و بلافاصله به حیاط رفت. مارال و جمال او را از پشت پنجره دیدند که تخته‌ای را به کناری زد و سپس داخل زیرزمین شد و از داخل آن کوزه‌ای را بیرون آورد و دو باره تخته را در جای خود گذاشت و به اطاق برگشت. رجیم از روی طاقچه چهار کاسه کوچک آورد و سپس شروع کرد به ریختن سرشاب. مارال گفت:

ـ ببخشید برای من نریزید.

لنگاک گفت: بخور چیز خوبیه، خستگی راه از تنت در میشه.

ـ ممنونم، می‌خوام چایی بخورم.

ـ رجیم برای دختر خانوم چایی بریز.

رجیم در حالی‌که چایی می‌ریخت،گفت:

ـ اسم دوست ما جماله. این خانومم دخترشونه. مارال خانوم. منم شمارو بهشون معرفی کردم.

ـ خوب کردی. شنیدم می‌خواستید برید ساروقه، اون‌جا چه خبره؟

جمال گفت: دنبال کار بودم.

ـ اگه کارکن هستی اینجا هم کار پیدا می‌شه. مشغول شید، میوه بخورید.

جمال گفت: تا ببینیم چی میشه، شما لطف دارید، از این که مارو قابل دونستید ازتون سپاسگزاریم.

ـ این ‌چه حرفیه، راحت باشید. ما اینجا به اندازۀ کافی جا داریم.

رجیم کاسه چای را مقابل مارال گذاشت و کاسه‌ای از سرشاب به دست جمال داد.

ـ ممنونم. بخوریم ببینیم چی هست، حتماً چیز خوبیه که اینقدر تعریفشو می‌کنید.

رجیم گفت: می‌دونم از این سرشاب هیچ کجا نخوردی. بخور ببین چیه.

بعد کاسه‌ای هم به دست برادرش داد. جمال گفت:

ـ شاید باور نکنید اما من تا حالا اسمشم نشنیده بودم.

بوی خوشی اطاق را فراگرفت. سرشاب عطرآگین جمال را به نشاط آورد.کاسه را دوباره به لبش نزدیک کرد و بار دیگر از آن نوشید.

ـ عجب چیزیه، دست شما درد نکنه.

رجیم گفت: نگفتم خوشت میاد.

جمال به مارال گفت: دخترم شربت خوش طعمیه، می‌خواهی یه کم برات بریزه.

ـ نمی‌خورم. می‌خوام چایی بخورم.

لنگاک گفت: چی کارش دارید، می‌خواد چایی بخوره، زورش نکنید.

جمال گفت: اون وقتا که جوون بودم شراب و عرق می‌خوردم، اما این یه چیز دیگه‌اس. چه عطری داره، عجیبه چطور به فکر مردمای دیگه نیافتاده؟

ـ گفتم که خوشت میاد، مارال خانوم اگه نمی‌خوره ولی باید یاد بگیره برای باباش درست کنه.

ـ مارال دختر زرنگیه، همه کار بلده.

جمال پرسید: نگفتی موادش چیه؟

رجیم گفت: باید از عمه نسا پرسید، منم یه چیزایی می‌دونم. به گمونم کمی سرکه شیرین جوشیده، یه کم گلاب، ساقه تازه خشخاش،آب و عسل مخلوط. لنگاک تو بهتر می‌دونی.

ـ عمه نسا رازشو به کسی نمی‌گه، منم چیز زیادی نمی‌دونم، باید از خودش بپرسید شاید بهتون بگه. اگه اشتباه نکنم یه مقدارم آب چغندر و زنجبیل باهاش قاطی میکنه.

و در حالی‌که بادیه را سر می‌کشید، به سوی رجیم نگاهی کرد و گفت:

ـ برای خودتم بریز.

ـ باشه می‌خورم.

و بعد به مارال تعارف کرد چایش را بخورد. لنگاک دوباره به حرف آمد و ادامه داد:

ـ نسا زن خوبیه. اون قدیما دوست داشتم زنم بشه، اما نمی‌دونم چی شد منصرف شد، منم دیگه ردشو نگرفتم. اون به عشق شیطان نفس می‌کشه، منم پامو کشیدم کنار، از عاقبتش ترسیدم.

جمال لبخندی زد و گفت: ای بابا این نشد یکی دیگه، مگه زن قحطه.

ـ اما من دیگه به ازدواج فکر نمی‌کنم. تو چی بدون زنت کجا راه افتادی؟

ـ من زن ندارم. با دخترم زندگی می‌کنم.

ـ چی شده، نکنه زنت مرده؟

رجیم گفت: زنش گذاشته رفته، سر به نیست شده.

لنگاک گفت: پس هوایی شده بوده، حتماً باد خورده بوده زیر پوستش. دیگه بهش فکر نکن. اما می‌بینم که خوب تا میشی. ازت خوشم اومده، اگه بخواهی اینجا بمونی هم کار برات دارم هم جا برای زندگی. کاری می‌کنم چنان سر حال بشی که تا عمر داری یادت نره، حالا کم‌کم به اونجاشم می‌رسیم.

ـ از این‌که به فکر مایی ممنونم، ببینیم چی میشه، اگه قسمت شد همین‌جا در خدمت شما هستیم. راستش اگه مارال دخترم راضی بشه من حرفی ندارم.

لنگاک گفت: راضی می‌شه، چرا نشه؟

بعد خطاب به مارال گفت: این‌جا رو مثل خونه خودت بدون. کسی کاری به کار تو نداره.

رجیم نیز در تأیید حرف برادرش گفت:

ـ درسته این‌جا هم مثل خونه خودته.

بلافاصله لنگاک از جا برخاست و مارال را به اطاق مقابل برد و گفت:

ـ اینجا اطاقته، کسی هم مزاحمت نمی‌شه، شنیدی چی گفتم. فقط زحمت ناهار ظهرمون می‌افته گردنت. تهیه شام با عمه نساس. خب بگو بینم جاتو می‌پسندی یا نه؟

مارال نگاهی به اطراف اطاق انداخت و گفت: خوبه ممنون اما بی‌زحمت بگید بابام بیاد کارش دارم.

ـ باشه عجله نکن میگم بیاد.

لنگاک رفت و در را پشت سرش بست. بلافاصله رجیم در زد و داخل شد و کاسه چای و ظرف میوه‌اش را پای پنجره گذاشت وگفت:

ـ می‌بخشیدا، چایی و میوه تون موند براتون آوردم.

ـ زحمت کشیدید حالا بی‌زحمت برید بابامو بگید بیاد کارش دارم.

ـ همین الان میگم بیاد، شما راحت باشید. یه وقت کاری داشتید به خودم بگید. این اطاق مال شماس. همه چی هم توش هست. الان تا چایی تونو بخورید باباتم میادش. من رفتم.

رجیم رفت و پشت سرش در را بست و ناگهان سکوت مانند قبل فضای اطاق را در خود فرو برد. مارال این بار به رجیم مرد جوان می‌اندیشید. حس می‌کرد آدم بی‌آزاری است اما رفتارش سبک بود. نگران او نبود، اما فکر و خیال ماندن آزارش می‌داد. از همه عجیب‌تر فضای وهم‌انگیز، وجود مه غلیظ و حضور باشول پرنده شاخدار بود. مارال روی تشک سرخی که در پای پنجره پهن بود نشست و مشغول خوردن چایش شد. دقایقی بعد سرش سنگین شد و پلکهایش آرام روی هم افتاد و همانجا دراز کشید. در حالی‌که رفته رفته خوابش سنگین‌تر می‌شد، بیرون خانه مه غلیظ موج می‌خورد و آواز پرنده شاخدار ترسناک‌تر از هرگونه وصفی در هوا طنین می‌افکند.

درون اطاق دیگر جمال به اتفّاق لنگاک و رجیم حسابی گرم گرفته بودند. هر سه چنان خوش بودند که گویی سالیان درازی در کنار یکدیگر بسر برده‌اند. جمال احساس غریبی نمی‌کرد و معلوم نبود چه چیزی او را تا این اندازه به آنها نزدیک کرده بود، شاید عاملش تنهایی و بی‌کسی و نیز تأثیر عجیب سرشاب عمه نسا بود. عطر سرشاب چنان آنها را مست کرده بود که عجایب بیرون در نظرشان دیگر رنگی نداشت.

رفته رفته از حرارت منقل کاسته می‌شد. جمال یک‌بار سری به مارال زد اما چون در خواب بود دو باره به نزد آنان باز گشت. لنگاک اصلاً از کدخدای باجین حرفی به میان نیاورد، حتی نگفت که آن دقایق و ساعت که آنها خوش و سرمست بودند، او در روی سنگ مرده‌شورخانه انتظار می‌کشید تا در فرصت مناسب ترتیب کارش را بدهند. لنگاک همین‌طور پشت هم حرف‌هایی از گندکاری‌ها و عشق‌های قدیمی و پنهانی خود می‌زد. جمال هم به کلی زیرو رو شده بود و با خود می‌گفت، اینجا همان جایی است که همیشه به دنبالش بوده است. بعد افسوس خورد که چرا تقدیر و سرنوشت زودتر از این مسیرش را به این شهر پر از لذت هموار نکرده بود. این دو با آن معجون جادویی خود فکرو خیال رفتن را از سر جمال ربودند به گونه‌ای که آن زمان آرزو کرد که ‌ای کاش مارالی وجود نداشت تا با خیالی آسوده هر کاری که دلش می‌خواست می‌کرد و هرجا که میلش می‌کشید ساکن می‌شد. آن دقایق برای او پر از احساسی ناگفتنی و کیفی پر از آرامش بود که قادر به وصف آن نبود. جمال آن‌وقت بود که دانست مقاومت در برابر طعم عجیب سرشاب امکان ندارد و او خیلی زود تسلیم جادوی آن شد.

آن دو کم‌کم بی‌هیچ شرمی از لذت‌هایی برایش حرف‌ها و حکایت‌ها گفتند که شهوت نیمه جان جمال را بیدار می‌کرد. حالا دیگر دلش می‌خواست تمام آنچه را که تعریف کرده بودند و برایش هم‌چون سراب جلوه می‌کرد خود تجربه کند و لذتش را با تمام وجودش احساس کند. با خوردن سرشاب و همنشینی با آن دو گویی همه آرزوهای ناکام و دور و دراز او جانی دو باره گرفته بودند. او تازه احساس می‌کرد که شهوتش از ته دل پیر و منزوی‌اش دارد نفس می‌کشد. آن دو فهمیدند که جمال چه چیزی می‌طلبد. حرف زدن و وصف چیزهایی که دل جمال را می‌لرزاند برای آن دو آسان بود. لنگاک می‌گفت:

ـ ماباید از هر فرصتی برای کیف بردن استفاده کنیم.

ـ برادرم راست میگه نباید فرصتو از دست بدیم، هان تو چی می‌گی؟

ـ درست میگید، باید از فرصتی که پیش میاد استفاده کنیم.

جمال اصلاً در مقابل افکار آن دو هیچ مقاومتی نمی‌کرد. گویی این شهر و دیار و این دوستان تازه به همراه طعم سرشاب او را به عالم دیگری کشانده بود که رهایی از آن امکان نداشت. او طلسم شده بود اما خود خبر نداشت.

رجیم می‌گفت:

ـ ما کاری می‌کنیم از این‌که اومدی اینجا پشیمون نشی. دوست داریم بهت خوش بگذره، چطوره هان؟

ـ خیلی خوبه، ِکِی براتون جبران کنم؟

ـ فقط باید دخترتو راضی کنی اینجا بمونه. نمی‌گذاریم به اونم سخت بگذره. فقط یه زحمت براش داره.

ـ چه زحمتی؟

ـ برای ظهرمون غذا آماده کنه. شام شبمونم عمه نسا آماده می‌کنه.

ـ نگران نباشید. من راضیش می‌کنم. اون با خواست من مخالفتی نمی‌کنه، من دخترمو خوب می‌شناسم. فکر اونو نکنید. اون با من. صبح برامون چایی دم می‌کنه، ظهرم ناهار درست می‌کنه. چطوره؟

بعد لنگاک با خیالی آسوده رو به او کرد و گفت:

ـ پس به شهر ما خوش اومدی.

رجیم هم با رویی بازو سرحال و خندان گفت:

ـ به خونه خودت خوش اومدی دوست من! راستی دیشب خواب می‌دیدم مهمون برامون اومده، تا این که شما از راه رسیدید.

ـ مزاحم نباشیم.

ـ نگو این حرفو. امروز مهمون ما هستی اما از فردا، اینجارو باید خونه خودت بدونی.

لنگاک هم در تأیید حرف رجیم گفت:

ـ فقط یه چند روزی تنها بیرون نرو. بعدش دیگه هرجا خواستی برو.

ـ باشه بدون شما جایی نمی‌رم.

رجیم هم گفت:

ـ اهالی اینجا همش می‌خوان از کار غریبه‌ها سر در بیارن.

لنگاک گفت: اگه کسی یه وقت ازت سوال کرد اهل کجایی، بگو من از شما هستم. فقط همینو بگو.

ـ آره اگه اینو بگی دیگه با شما کاری ندارن. وقتی هم تو خونه ما باشی، دیگه خیالت راحت باشه. فقط یادت باشه، تا وقتی اینجا هستی از خدا حرفی نزن تا در پناه شیطون محفوظ باشی.

و لنگاک هم گفت:

ـ وقتی با اهالی اینجا روبرو می‌شی بخند. نشون بده که بهشون علاقمندی. هرکسی هم بهت گفت دوست داری شب میهمان من باشی قبول نکن بگو مسافرم باید برم. اما هیچ‌وقت یادت نره که بگی من از خودتون هستم >>> قسمت پنجم

رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷