رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷
فصل سوم
خانه دو برادر سه اطاق داشت که دو اطاقش به موازات یکدیگر قرار گرفته بودند. سقف تمامی خانه های آنجا گنبدی شکل بود، مانند سقف خانه رجیم و برادرش. داخل حیاط یک زیرزمین و سه درخت چنار و انگور که به دیوار ترک خورده و چوب بست شکسته ای تکیه داده بودند، به چشم میخورد. رجیم به اتفّاق جمال و مارال داخل اطاق اولی شدند. آن دو رو به پنجره بزرگ و چهارگوشی که به حیاط باز میشد، نشستند. رجیم به سرعت منقل را جلو کشاند و ذغالهای داخل آن را به هم زد.
- هنوز کمی گرمه، الان روشنش میکنم. اطاق سرد شده، میخوام براتون چایی درست کنم. حتماً میخورید مگه نه. چایی این وقت صبح خیلی می چسبه اینطور نیست؟
جمال گفت: زحمت نکشید، باشه برای بعد. حالا خودتم بیا بشین. پیداست که خیلی خستهای.
ـ آره خیلی. منم مثل شما خستهام. سحر پاشدیم رفتیم جنازه رو تحویل گرفتیم، حالا با شما برگشتیم. بیچاره لنگاک که باید اونو بشوره، دوباره ببره به صاحبانش تحویل بده آخه کار شستن مُردهها با اونه منم گاهی کمکش میکنم.
مارال گاهی مخفیانه او را نگاه میکرد. بقچهاش را کنارش قرار داده بود و بیآنکه حرفی بزند به حیاط و آسمان چشم می دوخت. از دور صداهایی به گوش میرسید مثل صدای پارس سگها و آواز عجیب و چندشآور باشول پرنده شاخدار.
کمی بعد رجیم دو باره به حرف آمد و گفت:
ـ ما زیاد چایی نمیخوریم، بیشتر سَرشاب میخوریم، حتماً خوردید میدونید که چقدر خوشمزهاس. یه چیزی مثل شراب میمونه. اما اینجا درست کردنش کار هرکسی نیس، اینو هم بگم که تو این شهر فقط دو سه نفر میتونن سَرشاب رو خوب از آب در بیارن که یکی شون عمه نِساس. اون همکارمونه. سرشابی که اون درست میکنه یه چیز دیگهاس. اینو هم بگم که اون رازشو به هر کسی نمیگه. بهتره بگم که به هیچکس نمیگه، باورتون میشه، حتی به منم نگفته. عمه نسا سرشاب درست میکنه و به اهالی شهر میفروشه.
جمال گفت: حتماً پول خوبی هم در میاره.
ـ چه جورم. اون تو کارش خِبرهاس.
بعد رو به مارال کرد و گفت:
ـ میبخشیدا میتونم بپرسم شما تا حالا سرشاب درست کردید؟
مارال گفت: نه، اصلاً نمیدونم چی هست.
جمال هم گفت: منم تا حالا اسمشم نشنیدم.
ـ جدی میگید، باورم نمیشه، خیلی عجیبه. اگه یه بار بخورین عاشقش میشین. مگه میشه بدون سرشاب زندگی کرد. اینجا اگه ما سرشاب عمه نسا رو نخوریم روزمون شب نمی شه. پس اینطور. باورم نمیشه... سرشابو فقط عمه نسا میتونه خوب از آب در بیاره، اینو هم بگم که برادرم میخواس اونو بگیره، دوست داشت زنش بشه، اما اون راضی نشد، خوشش نیومد.
و بعد خطاب به مارال گفت:
ـ میبخشید اسمتون چی بود؟
جمال گفت: مارال.
ـ مارال خانوم. راستی میبخشیدا جلوی شما اینطور حرف زدم، اما عیبی نداره شما هم از خودمونی. مگه چه اشکال داره؟
و در حالیکه ذغال را باد میزد، ادامه داد:
ـ حالا این حرف بین خودمون باشه، مبادا برادرم بویی ببره. فقط بدونید که عمه نسا جز شیطون کسی رو به خودش راه نمیده. منو ببخشید مارال خانوم، آخه حرفم یه کمی زشت بود.
ـ عیبی نداره اینم مثل دختر خودت میمونه.
ـ اما من دختر ندارم، من با برادرم زندگی میکنم.
ـ پس کارهای خونه رو کی انجام میده.
ـ خودمون انجام میدیم. ما به هر کسی اعتماد نداریم، خصوصاً برادرم، اون هر کسی رو تو خونه راه نمیده.
جمال در حالی که به فکر فرو رفته بود، پرسید:
ـ الان یه حرفی زدید درست متوجه نشدم، گفتی که شیطون رو به خودش راه میده، یعنی چی نمیفهمم. نمیدونم، شایدم من اشتباه شنیدم.
ـ درست شنیدی، تعجب نداره، اینکه عجیب نیس، تازه اون عاشقشه، برای شیطون میمیره، اما برادرم خیلی حسودی میکنه، اونم چارهای نداره باید بسازه، آخه میدونید برادرم عمه نسارو خیلی دوست داشت. اما حالا دیگه حرفشو زیاد نمیزنه. دیگه امیدی نداره یه روزی زنش بشه.
حرفهای رجیم مارال را میترساند. دیگر باورش شده بود که به خانه و شهر عجیبی پا گذاشته است. پیش خودش باور نداشت که حتی یک روز آنجا دوام بیاورد، اما از رفتار پدرش نگران بود. میترسید پول و ثروت دوباره او را وسوسه کند و سرانجام به ماندن تن دهد. رجیم از بطری کوچک نفت که در کنار منقل بود، مقداری روی ذغالها ریخت و آن را به آتش کشاند. پس از آن چهار زانو نشست و با چشمانی متعجب و دهانی نیمه باز به مارال چشم دوخت.
ـ میبینید چه آتشی درست کردم. اطاق یه کمی هوا گرفت. شما سردتون نیس مارال خانوم؟
ـ نه خوبه.
ـ اما بیرون یه کم سرده.
بعد رجیم کتری آب را روی منقل آتش گذاشت و گفت:
ـ خُب دیگه کمکم تا برادرم پیداش بشه، چایی هم آماده میشه. راستی نگفتی چند تا بچه داری؟ حتماً بازم میری که بهشون سر بزنی، خُب تعریف کن وضعت چطوره، من گفتم حالا تو بگو.
ـ چی بگم وضع من همینه که میبینی. من فقط همین یه دخترو دارم، اینم کنیز شماس. یه زن داشتم که مُرد خدا بیامرزدش. مادر اینم مدتی میشه که گذاشته و رفته، نمیدونم کجا، خبری ازش نیس. از وضعی که داشت راضی نبود همش غُر میزد. اما اون زنم بساز بود، خدا بیامرزدش، من که ازش راضی بودم.
- منظورت چیه که میگی خدا بیامرزدش، یعنی چی، خُب میدونی نمیفهمم چی میگی.
ـ چیزی نیس، منظوری ندارم، گفتم که زن خوبی بود خدا بیامرزدش.
ـ خدا کیه؟ این چه حرفیه، دیگه از این حرفا نزن! اینجا کسی به خدا اعتقاد نداره، بعضیها تو این شهر اصلاً اسمشم نشنیدن.
ـ نگو این حرفو، جز خدا ما کسی رو نداریم.آخرش اون باید مارو بیامرزه.
- اینجا کسی اعتقادی به این خرافات نداره، از من میشنوی حرفشم نزن. مگه زنت چی کار کرده بود، هان؟ برای چی باید اون ببخشه. من که نمیفهمم چی میگی.
ـ حتماً داری شوخی میکنی، نکنه شوخیت گرفته هان؟
ـ شوخی چیه. من از شوخی خوشم نمیاد، برادرمم دوست نداره، فقط حواست باشه، بعضی از غریبهها که اومده بودن به شهر ما مثل شما حرف میزدن. اونا هم از خدا میگفتن. اما ما بهشون میخندیدیم. یادمه دو سه سال پیش یه مرد خیلی جوونی اومده بود به شهر ما. ما آوردیمش توی خونمون.آره یادمه درست جای شما نشسته بود. رفتارش یه کم عجیب بود، اینم بگم که خیلی قشنگ بود، حتی دخترها و زنهای شهر ما عاشقش شده بودن، شما که خبر ندارید، من براتون تعریف میکنم. اون جوون هم مثل شما مسافر بود. نمیدونم کجا میخواست بره اما یادمه حرفی از ساروقه نزد. انگار خودشم نمیدونس کجا میخواد بره. به گمونم میخواست اینجا بمونه. خیلی ساکت بود کم حرف میزد. یه روزی به من گفتش من از شهرتون خوشم اومده، میخوام اینجا بمونم. یادمه اونم حرف شمارو میزد، اونم از خدا حرف میزد. اون یه دفتری هم داشت که مدام توش مینوشت. وقتی بهش گفتم اینا چیه مینویسی میگفت اینا به درد تو نمیخوره. سرش تو کار خودش بود. کاری به ما نداشت آدم بیآزاری بود. دنبال یه جا میگشت که بمونه. ما هم یکی از اطاقامونو بهش دادیم در عوض ازش کرایه گرفتیم. من باهاش خودمونی شده بودم. حتی میخواستم بهش کار بدم اما اون قبول نمیکرد،آخه اون یه کمی پول داشت، وقتی بهش میگفتم دوست نداری پول در بیاری، میگفت نیازی نیس همین مقدار که دارم کافیه. یکی دوبار بهش گفتم اگه میخواهی اینجا بمونی حرفی از خدا نزن، بهش گفتم مردم این شهر به خدا اعتقادی ندارن، خلاصه حواست جمع باشه. میدونید آخه اینجا همه عاشق شیطونن، خُب اون بیچاره خبر نداشت. ما به شیطون وفاداریم، فقط چندتایی هستن که خیلی بهش نزدیکن، یکیشون عمه نساست، اون هر موقع غنیمت میشمرهها، دلش براش غش میره، آره خودم بهش جا دادم، بهش گفتم قبل از تو هم دو نفر اومده بودن اینجا از همین حرفها میزدن، اما میدونید مردم ما باهاشون چی کار کردن، الان میگم بهتون.
رجیم در حالیکه حرف میزد شروع به باد زدن آتش منقل نمود:
ـ الان دیگه آب جوش میاد یه چایی با هم میخوریم.
جمال پرسید: خُب میگفتی، بعد چی شد؟
ـ آهان،آره اونارو انداختن تو یکی از آب انبارها، اینقدر اونجا موندن تا جون دادن. تو شهر ما دو سه تا آبانبار هست، تشم حالا دیگه پر لجن شده، غورباغه هم داره، اونجا رطوبت زیاد داره چون نور آفتاب بهش نمیرسه،گیاه خودرو همه جاشو پوشونده، کسی اونجا نمیره، اینایی که براتون گفتم مال چند سال پیش بود. یه وقت به برادرم نگید من از اون غریبهها حرف زدم اون از این حرفا خوشش نمیاد. اما شهر ما دیگه امن و ساکته. یادمه وقتی اون دو نفرو میخواستن زندانی کنن من لب حوضچه ایستاده بودم و تماشا میکردم، همه اهالی شهر اونجا جمع بودن، خیلی تماشایی بود. حاضر نبودن طلب بخشش کنن، بازم اعتراض میکردن یکیشون داد میزد و میگفت "ای شیطانپرستا لعنت خدا بر شما باد" اونا دیگه دست از جونشون شسته بودن. اولش میخواستن بندازنشون توی قفس تا عبرت غریبههای دیگه بشه، یه قفس بزرگی هم ساختن اما خُب انداختنشون توی آبانبار. اینطوری بهتر شد.
مارال حیرت زده و متعجب پرسید:
ـ کار اون جوون به کجا کشید؟
ـ آره همین مردی که ازش تعریف میکردم، جای شما نشسته بود، خیلی ساکت بود، فقط به یه جایی خیره میشد و مشغول نوشتن میشد. کارش همین بود. اسمشم فرهام بود. من بهش علاقهمند شده بودم اما برادرم یه کم بهش مشکوک بود. درست نفهمیدم آخرش چی شد. نمیدونم تازگیا چرا بعضی اتفّاقا از خاطرم میره، فقط یادمه یه روز رفتم براش نون و آب ببرم دیدم کسی توی اطاقش نیس. تو همین اطاق روبهرویی بود. از اون روز به بعد دیگه کسی ازش خبر نیاورد. یه روزی از پنجره چشمم افتاد تو اطاق دیدم یه مشت کاغذ گذاشت تو گنجه، همه رو جا داد اونجا، بهش گفتم اینا چیه مینویسی؟ میگفت برای اینه که حوصلهام سر نره، یه بار به من گفت شما اینجا خوب زندگی میکنید اما از یه چیز غافلید اونم خداس، میگفت افسوس که از عاقبت خودتون بیخبرید. همش افسوس میخورد. ولی مرد بیآزاری بود. نفهمیدم کجا رفت، بعضیها میگن اونو هم انداختن تو آب انبار، اما من مطمئن نیستم. شاید اونم میخواس بره ساروقه یا یه شهر دیگه، درست نمیدونم. میگفت تو دیار ما قحطی اومده، اما اصلاً کار نمیکرد. خب دیگه آبم جوش اومد... اینم چایی. دیگه الان لنگاک پیداش میشه بعد هممون با هم چایی میخوریم. یه چیزی بهتون بگم تا شما اینجا هستید جاتون امنه هیچکسی نمیتونه بهتون آسیبی برسونه. خیالتون راحت باشه.
در همین هنگام جمال به حرف آمد و گفت:
ـ اما مثل این که تو درشکه گفتید "خدا بیامرزدش"
ـ من گفتم، امکان نداره حتماً اشتباه شنیدید. اینجا کسی به خدا اعتقادی نداره، منم همینطور.
- نمیدونم ممکنه به قول شما اشتباه شنیدم.
ـ اصلاً نشنیدی، خیال میکنی. من چی کار دارم به خدا. اینا همش خرافاته.
ـ خدا و شیطان همیشه بودن، چه میدونم هرکس برای خودش اعتقادی داره.
ـ درسته، هرکی به چیزی عقیده داره، مثل منو برادرم.
یکدفعه صدای در خانه بلند شد و رجیم ادامه داد:
ـ شنیدید، برادرم برگشت، گفتم الان پیداش میشه ولی دیگه پیش اون چیزی نگید.
طولی نکشید که صدای قدمهای لنگاک داخل راهرو پیچید و لحظاتی بعد هیکلش مقابل در اطاق قرار گرفت. نفس در سینه مارال حبس شده بود. جمال سلامی داد و رجیم تا چشمش به برادرش افتاد، گفت:
- دیر کردی، حالا بیا بشین مهمونامون منتظرت هستن >>> قسمت چهارم
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷
نظرات