رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷
فصل ۲
نعشکش بر سر تقاطع رسید و سپس وارد راه اصلی شد. سکوت پرهراسی همچنان بر قلب مارال سنگینی میکرد. در و پنجرههای اطراف نعشکش را دو پرده چروک و سیاه پوشانده بود و همچنان که به حوضچه نزدیک میشدند ناگهان رجیم از خارج اطاقک نعش کش داد زد:
ـ ما آهسته میریم چون که هوا خیلی مهآلوده، ناراحت نباشید، دیگه چیزی نمونده، الان دیگه میرسیم.
مارال شدیداً نگران بود و حتی از پدرش خواست از نعشکش پیاده شوند.
ـ از چی ناراحتی، مُرده که ترس نداره.
ـ نمیترسم اما احساس خوبی ندارم. دلم همش شور میزنه.
ـ چی شده، چیزی نیس شاید گرسنهایی.
ـ خوشم نمیاد از این مَرده، من حاضرم پیاده بریم.
ـ نه برای چی؟ خستهایی. نگران نباش الان میرسیم. طوری نیس.
مارال دیگر حرفی نزد. اما دلش میخواست زودتر به حوضچه برسند و به راه خود بروند. فقط نگران بود که پدرش تصمیم به ماندن گرفته باشد. پیش خود فکر میکرد: اگر خشکسالی نمیشد و در آبشوره کاری برای پدرش پیدا میشد دیگر مجبور نبودند عازم ساروقه شوند.
یکبار در طول راه مارال پرده سیاه و چرک سمت چپش را کنار زد و بخار روی پنجره را پاک کرد و به منظره بیرون چشم دوخت و متعجب شد: کوههایی با اشکالی عجیب و هوایی ابری که پرده ضخیم و خاکستری و سفیدی را در همه سوی آسمان کشیده بود. سطح مه بالا آمده بود و چشمانداز بیرون غریب و ترسناک به ذهنش نشست. همینطور که بیرون را مینگریست ناگهان پرندهای بزرگ و شاخدار سطح مواج مه را شکافت و با آن صدای مهیب و دلخراش خود از بالای نعشکش گذشت. همان لحظه بود که قلب مارال به هیجان آمد و از شدت ترس چشمانش را بست.
ـ چه پرنده عجیبی. بابا دیدیش؟
ـ چی رو دخترم؟
ـ پرنده رو، همین الان از جلوی پنجره گذشت.
ـ از این پرندها زیاده!
ـ من تا حالا ندیده بودم. خیلی بد شکل بود. بابا شاخ رو سرش بود. این آقائه راست میگه شاخ داشت.
ـ ولی من ندیدمش. اگه دوباره اومد نشونم بده ببینمش.
مارال کمکم کنجکاو میشد که ببیند حوضچه چگونه شهری است که رجیم مرد جوان از آن تعریف میکرد. جمال هم در فکر کار و پول بیشتر بود، خصوصاً که آن مرد به او قولهایی داده بود. مارال همیشه تا ته فکر و خیال پدرش را میخواند که دوباره پولدار شود و هرچه زودتر او را شوهر دهد و نفس راحتی بکشد. این شاید همه آرزوی پدرش بود. او نسبت به دخترش بیاعتناست، همانطور که با زنش بود و به همین دلیل مادر مارال گذاشت و رفت و دیگر ردی از او پیدا نشد. زنش رفتن و آوارگی را به ماندن در نزد جمال ترجیح داده بود.
سرانجام نعشکش به مقصد رسید و توقف کرد. هوا کمی سرد و مه در همه سو موج میخورد. یکبار دیگر صدای رجیم برخاست:
ـ آروم حیوونا، دیگه رسیدیم.
و همان لحظهها بود که در گوش لنگاک برادرش حرفی زد:
ـ بهتره نگرشون داریم به نفعمونه، هان تو چی میگی؟
ـ حالا ببینم چطور میشه.
ـ خُب ما به کارگر احتیاج داریم.
ـ اگه آدم مورد اعتمادی بود نگهش میداریم، فهمیدی یا نه، دیگه از من نپرس. ببینم چطور میشه.
ـ مرد خوبیه، از قیافش معلومه.
ـ درباره فرهام هم همینو میگفتی، دیدی که آخرش چی شد.
ـ پس بریم ببینیم چطور میشه. اما مطمئنم آخرش راضی میشی.
ـ اگه تو عجله نکنی همه چی درست میشه. این شتاب تو همیشه کار دستمون داده، چیه نکنه چشمت دنبال اون دخترس، هان دبگو.
ـ ببین ما چون کارگر نیاز داریم گفتم بیان پیش ما. اگه اونا پیش ما بمونن دخترشم برامون غذا میپزه، این طوری برای خودمون بهتر میشه.
ـ خیله خُب حالا برو.
هنوز از نعشکش پایین نیامده بودند که چند نفر مرد و زن و بچه اطراف نعشکش جمع شدند.
ـ خان باجینه مگه نه؟
ـ کی میشورینش؟
ـ حقش بود بمیره.
ـ میخوام قیافشو ببینم. خیلی مغرور بود.
رجیم سر آدمهایی که جمع شده بودند داد کشید:
ـ چی میخواهید جمع شدید مگه مرده ندیدید؟ خوبه هر روز براتون مُرده میارم، برید پی کارتون.
جمال و مارال از نعشکش پیاده شدند و جمعیت دور آن دو حلقه زدند.
ـ رجیم میهمانم که داری.
- به تو مربوط نیس برید پی کارتون. اینا از خودمونن.
یکی از حاضرین از مارال پرسید:
ـ شما از کجا میآیید. خانِ باجین رو همراهی میکنید؟
جمال گفت:
ـ نه ما مسافریم، میریم ساروقه.
رجیم به آن مرد اعتراض کرد و گفت:
ـ تو چه کارهای که میپرسی، اینا از خودمونن، حالا برید خبرتون میکنیم. هر وقت خواستیم بشوریمش بیایید تماشا کنید. برید برید یه روزم نوبت خودتون میشه.
یکدفعه صدای لنگاک در آمد:
ـ رجیم باز دیگه چیه، میهماناتو ببر تو. شما چی میخواهید. برید پی کارتون.
مارال مات و متحیر به آدمهایی که او را دوره کرده بودند نگاه میکرد. بعد رجیم جلو افتاد و در خانهای را که نعشکش مقابلش ایستاده بود، گشود.
ـ بیایید تو بیایید تو، خودشون میرن.
بعد داخل حیاط رو به آن دو کرد و ادامه داد:
ـ هر مُردهای که میاریم دور ما جمع میشن. عادت کردن. شما نگران نباشید کاری با شما ندارن. حالا بیایید تو، خوش آمدید. الان لنگاک برمیگرده.
ـ خانِ باجینه، بیچاره کارش تموم شد.
ـ سال پیش زنش مُرد، حالا هم نوبت خودش شده.
ـ شستن خان باجین تماشا داره.
ـ بعد از ظهر میشورنش.
سرو صدای لنگاک در حالی که جمعیت را به رفتن فرا میخواند هنوز شنیده میشد. وقتی آن دو داخل خانه شدند رجیم رو به جمال کرد و گفت:
ـ میگفتن خان باجین همه چیزشو میبخشید الا اموالشو! بیایید تو خوش آمدید. بشینید خستگی در کنید تا برادرم برگرده. فکر کنید خونه خودتونه اصلاً غریبی نکنید. ما تا کمی استراحت کنیم اون بر میگرده. من میدونم که خیلی خستهاید.
و ناگهان صدای باشول پرنده شاخدار بار دیگر برخاست و مارال با ترس و نگرانی به سوی آسمان نگاهی انداخت.
ـ نترس، چیزی نیس. این صدای باشوله. پرنده مزاحمیه. اما با ما کاری نداره، پیداس دخترخانومتون کمی ترسیدن. اینا فقط صدا دارن ولی به کسی آزار نمیرسونن. نمیدونم از کدوم گوری پا شدن اومدن اینجا. خیلی بد صدا هستن. اما عادت میکنید. ما که عادت کردیم. اگه این پرندهها نبودند شهرمون جای خیلی خوبی بود. حیف که دستم بهشون نمیرسه. تا حالا هیچکس مُرده این پرندههارو ندیده، شاید برای مُردن میرن تو کوهها که دست کسی بهشون نرسه. برادرم اینطور فکر میکنه اما من خیال میکنم اینا برای مُردن میرن یه جای خیلی خیلی دور تا کسی اونارو پیدا نکنه. شما چی فکر میکنید؟ >>> فصل ۳
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷
نظرات