{تصویری از دوران کودکی حبیبه به درخواست خودش}

 

... از وقتی که یادم می‌آد دور و برم درخت بود و دریا، جنگل اونم چه جنگلی، چه دریایی آدم حض می‌کرد، روزگار خوشی داشتیم، ننه‌م من یکی‌رو داشت، دو تا از پسراش زیر یه سال مُرده بودن، من براشون خیلی عزیز بودم، ننه‌م زن خوبی بود، فهمیده بود، پرطاقت بود، خیلی صبور بود، بابام ماهیگیر بود، بیشتر مردا اون اطراف شغلشون ماهیگیری بود هر وقت هوا خوب بود، می‌رفتن دریا، هر وقتم خسته می‌شدن، یا از صید خبری نبود، می‌رفتن جنگل هیزم جمع می‌کردن. من اون زمونا مثل حالا که نبودم، ده سالم بود موهای سیام تا کمرم می‌رسید، یه سر و گردن از دخترای آبادی بلندتر و قشنگ‌تر بودم، به خاطر همین هنوز پا به سن نگذاشته بودم، هنوز بد و خوبو نمی‌فهمیدم، خواستگار همین طور از آبادی‌های اطراف و آبادی خودمون می‌اومد، من اولش نمی‌دونستم این بیا و بروها چیه، فکر می‌کردم اومدن مهمونی، هرکسی هم که می‌اومد زناشون دورو برم جمع می‌شدن و هی قربون صدقم می‌رفتن، منم از همه جا بی‌خبر نه‌رو می‌گرفتم نه اخم و تخم می‌کرد، خلاصه خواستگارهای اولی‌رو ننه‌م ردشون کرد، دیگه کم‌کم تو خونه به سرووضع من می‌رسید و رسم خونه‌داری‌رو خوب یادم می‌داد، هرچند همه کار بلد بودم، ولی ننه‌م می‌خواس به من بفهمونه که من دیگه بچه نیستم کم‌کم باید برم خونه بختم، تا این که یه شب طوفانی که دور هم تو خونه نشسته بودیم ننه‌م و بابام حرف دلشونو زدن، منم دیگه دوازده سالم شده بود، ننه‌م اولش گریه می‌کرد، نمی‌خواس منو از دست بده، می‌گفت تو چراغ خونه ما هستی چطور راضی بشیم تورو با خودشون ببرن، همون شب بود که برام گفت:

‌‌‌‌- خواستگارای اولت‌رو به خاطر این که هنوز کوچیک بودی ردشون کردیم، به خودمون گفتیم هنوز با بچه‌ها بازی می‌کنی، خدارو خوش نمی‌آد دختربچه چشم و گوش بسته‌ای رو بفرستیم خونه یه مرد غریبه، این بود که صبر کردیم... حالا دیگه می‌دونی اینایی که میان خونه ما برای چی می‌آن. منم به اونا گفتم:

‌‌‌‌- اگه شما راضی هستید، منم راضیم!

‌‌باز ننه‌م گریه‌اش گرفت، بابام حرفی نمی‌زد، اونم دلش خون بود، ننه‌م گفت اگه تو از خواستگاری خوشت نیومد ما تورو بهش نمی‌دیم، می‌خواهیم دخترمون بره خوشبخت بشه نه این که یه عمر بشینه خاک بریزه تو سر خودش، بگه ننه‌م کرد، بگه بابام کرد... خلاصه از فردای همون شب فکر می‌کردم بزرگ شدم، بچه‌های آبادی کم‌کم از من دور می‌شدن، چون که می‌دیدن مثل مادراشون یا دخترای بزرگ رفتار می‌کنم، دیگه از بچگی دراومده بودم، گفتن نداره ولی یادم می‌آد خیلی قشنگ بودم، برای همین خیلی خواستگار داشتم، اما کسی‌رو که بپسندم پیدا نمی‌کردم، بابام منو خیلی دوست داشت. خواستگارا با پول و طلا می‌خواستن بابامو راضی کنن، اما اون چشماشو می‌بست و می‌گفت:

‌‌‌‌- اگه دخترم راضی باشه، منم راضیم.

ننه‌م هم چشماشو می‌بست و می‌گفت:  اگه دخترم راضی باشه منم راضیم.

‌‌بعد مادر خواستگار یا خواهر بزرگش یا زن برادرش می‌اومد سر وقت من، چقدر دست نوازش به سرم می‌کشیدن، چه وعده‌هایی می‌دادن از اخلاقش می‌گفتن از مهربانیهاش، منم از همون اولش وقتی خواستگارم‌رو می‌دیدم تصمیم خودم‌رو می‌گرفتم، دیگه هیچ چیز نمی‌تونست منو از تصمیمم منصرف کنه، خلاصه یکی دو سالی همین طور گذشت. تا این که عموم از دو تا آبادی دیگه پا شد اومد منو برای پسرش بگیره، این خواستگار با خواستگارای دیگه خیلی فرق داشت اولاً که عموم بود، حسابش با بقیۀ خواستگارا جدا بود، اونم معلوم نبود از کجا خیالش راحت بود که تا اون زمان پا جلو نگذاشته بود، اما می‌دونسته چند تا خواستگارو رد کرده بودیم، گمون کنم از بابام قول گرفته بود، خلاصه یه روز اومدن خونه ما، دیگه من از مرد غریبه رو می‌گرفتم، خصوصاً که برای خواستگاری می‌اومدن، هرچند این دیگه عموم بود اما طالب، پسرش همراش بود، من با همون یه نگاه اول خیالم راحت شد که این مرد زندگیم نیست. دیگه پا جلو نگذاشتم، اما ته دلم آشوب بود، نگران بودم، دو سه بار اومدن و رفتن، فکر کردم قول و قرار با خودشون گذاشتن، می‌رفتم یه گوشه‌ای گریه می‌کردم به خودم می‌گفتم بابام از هر کس بگذره از برادرش نمی‌گذره... ننه‌م و بابام زیر قولشون زدن، چقدر خون دل خوردم تا یه شبی خودشون به حرف اومدن، بابام برام گفت: هیچ کس بهتر و عزیزتر از پسرعموت پیدا نمی‌کنی، اونا از خودمون هستن فکراتو بکن خبر بده که دیگه بیشتر از این معطل‌شون نکنیم.

‌‌ننه‌م هم برام می‌گفت:

‌‌‌‌- جوون بهتر از این پیدا نمی‌کنی، فامیله، از خودمونه خیالمون راحت می‌شه که دخترمونو به غریبه ندادیم، آدم غریبه‌رو که نمی‌شناسه خوبه، بده، اهل چه فرقه‌ای هست، اما این فامیله، اصل و تبارش‌رو می‌شناسیم...

‌‌اونا حرف می‌زدن منم گریه می‌کردم، خودشون فهمیده بودن من راضی نیستم، من می‌دونستم تو خونه اون خوشبخت نمی‌شم، دوستش نداشتم، چشمای هیزی داشت، مثل روباه دله بود، خوب می‌شناختمش، پای برادرش گیر بود وگرنه بابام رضا نمی‌داد منو برای اون راضی کنه، دیگه کار به جایی رسید که گریه فایده نداشت باید یه حرفی می‌زدم، منم که همین طور گریه می‌کردم گفتم:

‌‌‌‌- من طالب‌رو نمی‌خوام، باهاش خوشبخت نمی‌شم، اما اگه شما راضی هستید، من حرفی ندارم...

‌‌از اون شب به بعد دیگه به من اصرار نکردن، یکی دو بار دیگه عموم و زن‌عموم با پسرعموم  اومدن خونه ما، آخرین بار من از پشت طویله صداشونو شنیدم، عموم خیلی عصبانی بود خصوصاً که برادر بزرگ بابام بود، چقدر داد و بیداد کرد، می‌گفت، تو قول دادی من برادر بزرگت هستم، نباید رومو زمین می‌زدی، به من ندی می‌خواهی ببری تقدیم غریبه‌ها کنی؟ زن عموم هم نشسته بود هی به ننه‌م بدگویی می‌کرد:

‌‌‌‌- این که رسمش نیست، مردم چی می‌گن ما تدارکات دیدیم، چه‌ها کردیم...

‌‌دیگه کم‌کم داشت دلم برای بابام و ننه‌م می‌سوخت، به خودم گفتم بهتره گذشت کنم، برم بگم راضی هستم  تا بابام تو فامیل و پیش برادرش سرفراز بشه، با این فکر و خیال چشمامو پاک کردم و اومدم توی حیاط، بغض گلومو گرفته بود چه جور، داشت خفه‌م می‌کرد یه چشمم خون بود یه چشمم اشک، اما زورکی می‌خواستم خودمو خوشحال نشون بدم، خلاصه هنوز داخل نشده بودم که طالب از در اومد بیرون، یه نیگاه به من کرد، ته دلم باز آشوب شد، رفتم کنار ایستادم، دیگه صبر نکرد رفت، زبونم بند اومده بود، مونده بودم چیکار کنم که یه دفعه عموم از اتاق اومد بیرون، منو ندید، هنوز داشت غُر می‌زد بعدش زن‌عموم وقتی اومد حیاط چشماش به من افتاد همین طور جلوی ننه‌م و بابام تا تونست منو نفرین کرد می‌گفت:

‌‌‌‌- ای الهی روی خوش نبینی، الهی خوشی ازت دور بشه، الهی عروسیت عزا بشه، همون طور که دل پسرمو سوزوندی خدا دلت‌رو بسوزونه... الهی...

‌‌خلاصه اونا رفتن. از غصۀ نفرین‌هایی که زن‌عموم کرده بود من تا چند روز مریض شدم حالم خیلی بد شد این قدر که ننه‌م و بابام می‌گفتن یه موی بچه‌مونو دیگه به شما نمی‌دیم، ای نانجیبا، بچه‌مو نظر زدین، نفرین کردین، دیگه تو اون خونه طالب و عموم آبرویی نداشتن، گرگ بیابون بیشتر از طالب احترام داشت، ننه‌م و بابام دعا می‌کردن که چه خوب شد دخترمونو ندادیم به این بی‌آبروها، تو اون چند روز بدنم از تب می‌سوخت، گوشت تنم آب شده بود، شده بودم نی قلیون، ننه‌م سراغ رماّل و دعانویس رفت، حکیم آورد، از همین دکترای خونگی، چقدرم اسپند برام دود کرد، آخرش حالم خوب شد، امّا از غصۀ من بابام توی رختخواب افتاد، از غصه دق‌مرگ شد، چقدر من و ننه‌م گریه کردیم، اما خدا با ما بود چون یکی از اهل آبادی به نام هاشم تا تونست به ما کمک کرد هاشم دوست پدرم بود. پدرم همیشه از اون به نیکی یاد می‌کرد. مادرشم کنار ننه‌م می‌نشست و دلداریش می‌داد، این مرد یک تنه از فامیل و آشنا پذیرایی می‌کرد، خلاصه مجلس ختمی برای بابام گرفت که قلب مارو شاد کرد، به خودم گفتم:

‌‌‌‌- ای کاش این جوون می‌اومد خواستگاری من، حالا توی مجلس ختم بابام، عموم و طالب و زن‌عموم توی جمع فامیل و همسایه‌ها نشسته بودن، من برای این که دل زن‌عموم‌رو بسوزونم به هاشم روی خوش نشون می‌دادم، خدایی ازش خوشم اومده بود، اونا چشم از من ورنمی‌داشتن، منم همه‌ش اطراف هاشم می‌چرخیدم، این قدر که زن‌عموم هنوز مجلس تموم نشده بود، پا شد و رفت، گفتم الهی شکر... طالب هم پا شد و رفت، گفتم به درک، برید که برنگردید! مادرم از پذیرایی هاشم و مادرش حض می‌کرد، خلاصه هنوز سال بابام سرنیومده بود که هاشم و مادرش از ننه‌م منو خواستگاری کردن، من از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، ننه‌م براشون تعریف کرد، تا حالا هرچی خواستگار داشته ردشون کردیم برای این که دخترمون راضی نبوده... حالاشم اگه حبیبه راضی باشه من حرفی ندارم، چه کسی از شما بهتر، منم که عاشقش بودم رضایت دادم، هاشم منو از ننه‌م جدا نکرد، یه عروسیه آبرومندانه برام گرفت، معلوم بود روز عروسی من روز عزای زن عموم و طالب بود، یه نفر برام پیغام آورد که پسرعموی منو تو جمعیت دیده بودن، اما من خودم زن‌عمومو قاطی جمعیت دیدم، یه نیگاه بهش انداختم، اون داشت از غصه می‌مُرد، زیر لب هی زمزمه می‌کرد، اون داشت نفرین می‌کرد از چشماش معلوم بود، آخرش گذاشت و رفت، اما به کوری چشم اون عروسی ما به خوبی و خرمی برگزار شد، هاشم تو خونۀ ما موندگار شد، مادرش هرچند وقتی یه سری به ما می‌زد، هاشم می‌دونست که نباید مادرمو تنها بذاره، خدایی من بهش حرفی نزدم حتی یکی دو بار بهش اصرار کردم هر جایی دوست داری بریم، اونم در جواب می‌گفت:

‌‌‌‌- من این خونه‌رو از همه جا بیشتر دوست دارم، مادر تو مثل مادر منه، فرقی ندارن.

‌‌خلاصه چند سالی همین طور گذشت مادر هاشم آخر هر هفته به ما سر می‌زد، امّا یکی از همون روزها این ما بودیم که دسته جمعی رفتیم خونه‌ش، خودش افتاده بود تو جا، آخرشم معلوم نشد چرا مُرده؟ شب قبلش خوش و خرم می‌گفته و می‌خندیده، کنار بقیه دور سفره شام خورده از این و اون گفته، آخر شبم همه به سلامت رفتن دنبال کارشون، صبح تو آبادی فقط مادر هاشم دیگه از خواب پا نشده بود، خدا بیامرزدش از گل نازک‌تر به من نمی‌گفت، من که راضیم، خدا ازش راضی باشه، خلاصه غصه مثل وبا افتاده بود به جون هاشم، حالا دیگه، نوبت ما بود دلداریش بدیم، وقتی مادر هاشم مُرد، من سه تا پسر داشتم، عباس و طاهر و علی، بیشتر از همه علی‌رو دوست داشتم، برای یه مادر زیاد فرقی نمی کنه، اما خُب علی خیلی تو دلم جا داشت. هاشمم برای علی می‌مُرد، هاشم هرچی تو خونۀ مادرش داشت بخشید به خواهرش، اونم بیچاره ندار بود، چقدر خواهرش به هاشم دعا کرد، منم از ته دل راضی بودم، باید غصه‌رو از دل یه همچین مردی ورداشت، کم‌کم ما داشتیم سروسامونی می‌گرفتیم، امّا یه دفعه سروکله عموم تو آبادی پیدا شد، نقل مکان کرده بود به ده ما، نه این که بگی به ما کاری داشتن، فکر و خیال ناراحتم می‌کرد، به خودم می‌گفتم حتماً زن‌عموم خیال داره میون ما جدایی بندازه... خدا می‌دونه چه فکرهایی می‌کردم، بعضی‌ها پنهونی برای ننه‌م خبر می‌آوردن که زن‌عموی حبیبه هرجا می‌شینه حبیبه‌رو نفرین می‌کنه، گفتنش خوب نیست ولی زنی که برای طالب گرفته بودن ببخشیدا سالم نبوده، می‌گفتن محرم و نامحرم سرش نمی‌شده، با مرد غریبه مثل شوهرش تو گذر حرف می‌زده، سر برهنه می‌زده به جنگل و دریا، ما که اصلاً کاری باهاشون نداشتیم، هرکی خودش می‌دونه، طالب هم از زندگی سرخورده بود، اون منو دوست داشت، دیگه براش مهم نبود کی زنش شده، دختر دهقان یا دختر پادشاه، زن‌عموم درد پسرشو می‌دونست چیه، برای همین نفرین و ناله می‌کرده... هر روز یه خبری برام می‌آوردن... ننه‌م غصه می‌خورد چون که شنیده بود پشت سرم جادو و جنبل کرده، فکر می‌کرده من خبر ندارم، اما من اعتنایی نمی‌کردم، خیال می‌کردم دعا و نفرین اثر نداره، امّا وقتی عباسم افتاد و مُرد یه دفعه سرم صدا کرد، پسر نازنینم بی‌خبر از دنیا هنوز پا به سن نذاشته بود، سرشو گذاشت به زمین مثل یه بره چشماشو بست و مارو داغدار کرد، ده روز تو رختخواب افتاده بود، اولش تب کرد، بعد این قدر استفراغ کرد تا خون بالا آورد، همین شد که دیگه روی خوش ندیدیم، تازه داشتیم برای سالگردش مجلس می‌گرفتیم که طاهر از دستمون رفت، برده بودیمش پیش دکتر خونگی معاینه‌اش کرد و گفت ورم معده داره، چند جور دوا داد، اما اثر نکرد، بچه‌م چقدر درد کشید، معلوم هم نبود که ورم معده باشه، امّا دکتر این طور گفت، معاینه‌اش کرده بود، یادمه همون سال بود که بارون بارید. بعدش کم‌کم شایعه شد که وبا اومده... هنوز یه عده می‌گفتن دروغه وبا نیومده شایعه‌ست، حتّی وقتی صد نفر از آبادی‌های اطراف افتادن و مُردن مردم هنوز نمی‌خواستن قبول کنن، وبا درمون نداشت هرکی دچارش می‌شد، سرشو می‌ذاشت زمین، طاهر از بس درد کشید منو نصفه جون کرد، اون که افتاد و مُرد منو سیاه‌پوش کرد، هنوز داغ این دوتارو داشتم که علی بچه‌ام وبا گرفت و مُرد، وقتی علی بچه مو خاکش کردیم تازه معنای واقعی مصیبت رو فهمیدم چیه. برام خبر می‌آوردن زن‌عموت گفته یادته دل پسر منو  شکستی، حالا خدا هم داره دل تورو می‌سوزونه، هیچ وقت هم روی خوش نمی‌بینی، حالا بمونه چقدر برای عروسش تبلیغ کرده بود، می‌گفته یک موی عروسمو با صد تا مثل حبیبه عوض نمی‌کنم، من که به این حرف‌ها فکر نمی‌کردم، من داغدار بودم، زن‌عموم مجبور بود صبح تا شب بره سراغ دعانویس، زندگیش همین شده بود، یک مشت دعا برای بدبختی من می‌گرفت یه مشت برای بچه‌دار شدن عروسش، آخرش به زور دعا و جادو و جنبل و خوردن دواهای جورواجور باردار شد و یه بچه آورد که سرش اندازۀ یه خربزه بود، نه دختریش معلوم بود نه پسریش، آخرشم معلوم نشد چه بلایی سرش آوردن، خودشون گفتن ضعیف بود شیر نمی‌تونست دهن بگیره، قوه‌ش تموم شد و مُرد، خلاصه از خیر دعاها و نفرین‌هاش خودشونم بی‌نصیب نشدن! بچۀ بعدی من ایوب اسمش بود، تازه به دنیا اومده بود که زن‌عموم از پا فلج شد، می‌گن یه روزی سر چشمه خود به خود از حال می‌ره بعدش دیگه نتونسته بلند بشه، همین شد و یه مدتی زمین‌گیر شد آخرشم از بس ناله و نفرین کرد دیگه کسی‌رو نمی‌شناخت، فقط نفرین می‌کرد، اما یکی دو سال آخر دیوونه شده بود، دیگه به من نفرین نمی‌کرد هرکسی مقابلش قرار می‌گرفت نفرینش می‌کرد، همه می‌دونستن دیوونه شده، نه عموم می‌تونست تحملش کنه نه دختراش، نه طالب پسرش، عروسشم معلوم نبود چی به سرش اومد، آخرین بار لب جاده دیده بودنش، بعدش دیگه هیچ کس ازش خبر نمی‌آره... طالب هم می‌ره قاطی ماهیگیرا می‌شه کم‌کم می‌ره شهر دیگه ای، دیگه حتی احوالی هم از باباش نمی‌گرفته، زن‌عموم آخرش توی حسرت و تنهایی و دیوونگی افتاد و مُرد، همه از دستش راحت شدن، من اون وقت فقط شهربانورو داشتم، ایوبم سر یک ماه دیگه نفسش بالا نیومد، چند وقت بعدش وقتی پسر آخرم به دنیا اومد شهربانو تو رختخواب از شدت تب داشت می‌سوخت، دیگه باورم شده بود هرچه بچه بیارم تلف می‌شه، بیشتر از من هاشم غصه می‌خورد، با شهربانو که هفته بعدش مُرد پنج تا بچه‌مو از دست داده بودم، بچه آخرم پسر بود، هاشم علی‌رو خیلی دوست داشت بیشتر از بقیه، همین شد که اسم این پسرمو هم گذاشتیم علی، از شش تا بچه فقط علی برام مونده، ما دیگه اون جا نموندیم، مادرم که عمرشو داد به شما پا شدیم اومدیم تهرون، یه چند ماهی پشت مسجد خونه داشتیم بعدشم همسایه اطلس خانوم شدیم، ده پانزده سالی هم تو یه کوچه بن‌بست بودیم، هاشم وقتی اومد شهر، رفت سراغ ماشین و کامیون، حالا که دیگه ورشکست شده، بیخ دل من خونه‌نشین شده، من که این جا نشستم پنج تا داغ به دلم هست.

‌‌‌‌‌راستی یادم رفت بگم. طالب که از آبادی رفت، شد ماهیگیر، یه مدتی خبر داشتیم ازش امّا می‌گفتن زیاد با زنای بد رفت و اومد می‌کنه تا این که یه روزی پا میشه میره تهران و تو یه محلۀ بدنامی به اسم شهرنو اون جا زن خودشو می‌بینه، اونم می‌زنه ناقصش می‌کنه خودشم میره سر به کوه و جنگل میزنه و دیگه کسی ازش خبری نمی‌آره...زنده اس یا مُرده کسی نمی دونه... دو سه سال بعدشم برام خبر آوردن که عموم تو دریا غرق شده، گویا با دامادش و یه عده دیگه می‌رن صید، بعدش یه دفعه دریا طوفانی می‌شه، هیچ کدوم‌شون برنمی‌گردن، دخترعموهام هنوز تو همون آبادی هستن، من که باهاشون رفت و اومد ندارم، هرکسی به کار خودش، روزگار مگه چطوریه؟ همه‌رو از هم جدا می‌کنه...بی خود نیست که میگن روزگار نانجیبه، چشماش کوره نمی بینه!  اگه بچه هام به نفرین مادر طالب افتادن به خاک پس خدا ازش نگذره...

من که خیری از این دنیا ندیدم خدا کنه شما ببینید، اما یه چیزی هست که از قدیم گفتن این دنیا وفا نداره...