ایلکای

 برف در تمام عمر چند میلیون ساله‌ی انسان و اجدادش روی زمین، جدی‌ترین عامل طبیعی مرگ و گرسنگی و سرگردانی بوده. نیم‌ساعت پیش، پشت پنجره بودم، دیدم بچه‌ها دارند برف‌بازی می‌کنند. با عامل وحشت و مرگِ چندمیلیون‌ساله‌ای «بازی» می‌کنند و می‌خندند. کسی از برف نمی‌ترسد. اولین نسل‌هایی که رسیده‌اند بالای سر جسدِ دشمنی چندمیلیون‌ساله، دشمنی که دیگر نمی‌ترساند، و قهقهه می‌زنند. از جلوی پنجره آمدم کنار. در اخبار دیدم همه بی‌استثنا خوش‌حال‌اند. از برف. هرچند نه دقیقاً از خودِ برف، از کیفیت‌هاش، منظره‌اش یا دمای هوا یا بازی بچه‌هایشان. از نقش برف به‌عنوان «سپرده» خوشحال‌اند. برف که تا قرنِ پیش آدم‌ها را می‌کشت و سقف‌ها را فرومی‌ریخت و تا بهار آدم‌ها را گرسنگی می‌داد، حالا تنها سپرده‌ای روی آسفالت است که رُفته می‌شود تا چاه‌های شهری را پر کند، یا سپرده‌ای برای بهار روی شیب شمالی کوه‌هاست. چیزی سودده- یک امکان معاملاتی که مدلول‌هایی خارج از خود دارد: سودهای ناـ‌برف.

برف کسی را نمی‌کشد. فاصله‌ی مطمئنی بین من و برف هست. پنجره‌ی شیشه‌ای که همه‌چیز را تصفیه می‌کند تا از تمام برف، تنها منظره‌ی برف را به من برساند. برفی نه برای لامسه، بویایی یا چشاییِ من. برفی صرفاً دیدنی. ‏ایستاده‌ام و صرفاً نگاه می‌کنم. ناظرم و نمی‌فهمم از چی ناراحت‌ام. نه که حکم کلّی باشد، برف می‌تواند دانش‌آموز را خوشحال کند، یا کشاورز را، یا هرکسی را، امّا تمام این‌ها مدلولی بیرون از خود لحظه‌ی مواجهه با برف دارند: تعطیلیِ فردا/کشتِ بهار. امّا در خود لحظه‌ی روبه‌رویی با برف، چه چیزی هست که مبهوت/ساکت/اندوهگین‌ام می‌کند؟ این کیفیت متعلق به ناظر است یا منظره؟ ناظر، وقتی که برف می‌بارد غمگین‌تر است، یا منظره‌ها موقع برف غم‌انگیزند. ـــ دم پنجره چای می‌خورم. بخار چای شاد نیست. هواپیماها دورتر، توی مه فرود می‌آیند. درخت انجیر همسایه زیر برف برگ می‌ریزد. پیرمرد همسایه توی برف قدم می‌‌زد. ـــ مناظر غم، یا ناظر غمگین؟ چه چیزی در نسبتِ حاضرِ من و برف هست، در همین لحظه‌ی بارش، که نه سپرده‌گذارانه باشد، نه برف را تبدیل به اشاره‌ی صِرفی به هرچیزی جز برف کند؟ برف چرا ناراحتم می‌کند؟ سردم نیست. سیرم. پشت پنجره ایستاده‌ام و درخت برف‌پوش به‌نظرم زیباست. پس چه چیزی نمی‌گذارد شاد باشم؟ بدن‌ام، مستقل از من، انگار چیزی را به یاد می‌آورد ـــ روح‌ام چیزی را که ازش سردرنمی‌آورم بالا می‌آورد و نشخوار می‌کند. چیزی در برابرم است، که برای میلیون‌ها سال، می‌توانسته در هر نقطه‌ای از سرگذشت اجدادم، دست‌کم یکی‌شان را از بین ببرد، پیش از این‌که شروع به زاد و ولد کند، تا من حالا درحال نوشتن نباشم. حتا برای یک نسل پیش از من هم برف دالِ احضارکننده‌ی سختی و فقدان و رنج و صبر ناگزیر است. من اولین نجات‌یافته‌ام؛ ظاهراً. حالا که دشمن چندمیلیون‌ساله رام شده است، از چه‌چیزی ناراحت‌ام؟ آیا آدم می‌تواند برای مرگ قدیمی‌ترین دشمن طبیعی‌اش سوگوار باشد؟ ـــ اگر جواب بدهم بله، باید بپرسم: خب، این سوگواری چه منفعتی دارد؟ هرچند این سؤالی بی‌معناست، چون اصلاً  کدام سوگواری منفعتی دارد؟ چه کسی برای این‌که نفعی ببرد، سوگواری می‌کند؟