داستان اول: چیزی که از یاد رفته بود
همایون همین که وارد خانه شد گویی چیزی هم چون شبح فکرش را بهم ریخت، دقیقاْ مثل بعضی از شبها که این تصور و احساس تا مدتی او را به خود مشغول می سازد. سهیلا همسرش معتقد است این حالت ناشی از مشغله زیاد می تواند باشد و اغلب وقتی می دید همایون در فکر و خیالش غرق شده او را به حال خود میگذاشت تا خستگی از تنش بیرون رود اما بعضی شبها نیز چنان در فکر می رفت که اومجبور می شد به بهانه ای حواسش را پرت کند تا کمتر اذیت شود .آن شب نیز همین که سفره شام جمع شد دقایقی بعد همایون در رختخوابش دراز کشید اما فکرش همچنان جای دیگری بود و سهیلا بدون آن که اجازه دهد همایون از قصد و منظور او مطلع شود موضوعی را پیش کشید تا او را سرگرم سازد.
ـ امروز یه اتفّاقی افتاد اگه بهت بگم باورت نمیشه .
ـ چی شده بود؟
ـ باورت نمیشه داشتم دنبال موبایلم میگشتم... پنج دقیقه همین طور دور خودم میچرخیدم. جلو چشمم بود، بسمالله! چی شد یه دفعه، حالا فکر میکنی کجا بود؟
ـ نمیدونم.
ـ حدس بزن!
ـ چه میدونم، رو طاقچه یا تو کیفت.
ـ عمراْ اگه بتونی بگی.
ـ خودت بگو!
ـ فکرشو بکن ، داشتم دنبال موبایلی می گشتم که تو دستم بود و داشتم باهاش حرف می زدم! سحر پشت خط بود پرسید چی شده، منم می گفتم الآن همین جا بود ، کجا گذاشتمش، اونم هی می پرسید دنبال چی می گردی، منم با عصبانیت گفتم بابا دنبال موبایلم میگردم. اونم برگشت گفت من شماره موبایلتو گرفتم، پس داری با چی حرف می زنی!؟ خلاصه جفتمون زدیم زیر خنده...اصلاْ باورم نمی شد.
ـ جالب بود.
ـ هم عجیب بود ، هم جالب، هم خنده دار!
همایون دو باره در فکرش غرق شد و لحظاتی بعد خیلی آرام گفت:
- فکر و خیال گاهی میاد اما این یه چیزیه که نمی تونم خوب توضیح بدم ، یه چیزی هست که وقتی بهش فکر می کنم کمی اذیت می شم، فکر کن چیزی اذیتت میکنه که نمی دونی چی هست! مربوط به منه می دونم ،مثل این که بخشی از وجودمه اما چی هست نمی فهمم. به قول تو ممکنه از کار زیاد باشه...این جوری بهت بگم مثل یه موجودیه که دوست داره بهش فکر کنم، همش سعی میکنه حواس منو بکشونه سمتِ خودش.
ـ باور کن همینه که بهت میگم، از خستگیه زیاده.
ـ اتفّاقاْ وقتی خیلی غرق کاری میشم بیشتر ذهنمو اشغال میکنه...اما بازم شک دارم که از خستگی کار باشه. عجیبه...میگم چطوره یه سری برم پیش دکتر کاوه، نظرت چیه؟
ـ تا حالا چند باره بهت گفتم برو یه سر پیشش اما گوش نمیکنی... اگه میری یه وقت بگیرم برات؟
ـ بگیر. حتماْ میرم.
ـ پس باهم میریم.
ـ یه وقتایی واقعاْ اذیت میشم، یه چیز ناشناخته ایه که ذهنمو اشغال میکنه. می دونی یه جوریه که انگار می خواد به من بفهمونه «یه چیزی رو فراموش کردم، از یاد بردم!» اتّفاقاْ یه شبایی که فرداش کار خیلی مهمی داشته باشم...
ـ مثل فردا...مثلاْ.
ـ آره دقیقاْ مثل فردا که کارم خیلی حساسه اینطور موقع ها بیشتر خودشو نشون میده، نمی دونم چی رواز یاد بردم شایدم می خواد بگه حواسمو بیشتر جمع کنم .
ـ بگذار من بهت بگم، همونی که فراموش کردی نرفتن پیش دکتر کاوه اس. همین. یه آرامبخش بهت میده دیگه از این فکر و خیالا نمی کنی. تو همین هفته وقت میگیرم... وقتت که آزاده؟
ـ آره . فقط زودتر خبر بده.
بالاخره کمکم گیجی خواب به سراغ همایون آمد و دقایقی بعد مثل یک جنازه از حال رفت.
البته همایون درست فکر میکرد. چیزی فراموشش شده بود . بعداً همهی اهل خانه حدس زدند حداقل این بار بخاطر تنظیم نکردن زنگ ساعت بوده که باید برای فردا کوک می شد زیرا کار بسیار مهمی در پیش داشت و بایستی صبح زود بیدار میشد. اما وقتی دیدند اصلاً از خواب بیدار نشد دیگر هیچکس نفهمید آنچه که فراموش شده بود، چه میتوانست باشد!
داستان دوم:
یک هفته تا مرگ
پزشکان معالج ایرج را جواب کرده و به بستگانش اعلام نمودند: سرطان همهی بدنشو فرا گرفته. بیشتر از یک هفته زنده نمیمونه هر چی دلش خواست بدید بخوره، راحتش بگذارید!
بیمار رو به موت قبلاً وصیتش را کرده و اکنون میداند که تا پایان هفته عمرش به سر میرسد. ایرج با خود فکر میکرد:
ـ تو این یه هفته حسابی به من میرسند و با غم و اندوه اشک میریزند اما بالاخره این یه هفته هم تموم میشه... مثل برق.
آنگاه بیآنکه اراده کرده باشد اردلان خواهرزادهاش همه فکر و خیالش را تصرف کرد. بیست سال پیش بر اثر تصادفی جان باخته بود.
... یه روزی خدا بیامرز به شوخی گفت تا بقیه رو تو گور نکنم خودم نمیمیرم، اما زودتر از بقیه مُرد. انگار همین دیشب بود که زنگ زدند و خبر تصادفشو دادند. شبونه به خونه همشیره رفتیم و صبح جسد رو از پزشکی قانونی تحویل گرفتیم و تا ظهر داخل قبری که براش در نظر گرفته بودند، آروم گرفت و به خواب ابدی فرو رفت. انگار دیروز بود اما تو این پنج حرف بیست سال جا گرفته! وقتی گذشتِ بیست سال کمتر از یه روز جلوه می کنه، اون وقت یه هفته چقدر به حساب میاد!؟
و ناگهان اندوه عمیقی سینهی ایرج را پُر کرد مثل تیری که از غیب شلیک شده باشد. پس از آن در خیالات و تصورات خود چنان غرق شد که خود را از همان زمان مُردهای بیش نمیپنداشت. اینک در نظر او یک هفته کاملاً سپری شده و دیگر هیچ تقاضایی نداشت و اهل خانه از اینکه می دیدند چیزی نمیخورد و هیچ خواهشی ندارد بیشتر در غم و اندوه فرو رفتند. ایرج دیگر حتی هیچ صدایی نمیشنید و تو گویی در کُمایی فرو رفته که دیگر کسی قادر به بیدار کردن و بهوش آوردن او نیست. همچون مُردهای که فقط اندک نفسی در سینهاش باقی مانده است. اما هیچکس نمیدانست که قبل از طی شدن هفته این دیگران و اطرافیانش بودند که در نظر او مُردهای بیش نبودند و او بی آن که دیگران بدانند در آرامشی وصفناپذیر در فراسوی زمان سیر میکرد.
ممنون خادم جان. خوب نوشته اید
انگار ما آدم ها عذاب اون گناه قدیمی همیشه همراهمونه. فکرشو بکن اگه آدم نافرمانی نمیکرد و در بهشت مانده بودیم.......... ممکنه همه کتب ادبی تفسیر همین حسرت باشد.
اما از معامله ائی که کردیم پشیمان نیستیم. ما زندگی یکنواخت و حوصله سر بر بهشت را رها ساخته و هر روز با دلهره های شیرین سر میکنیم........... از همه اینها مهمتر اینکه در بهشت از مرگ خبری نبود. شاید خوب شد ترکش کردیم. در اینجا با هم دعوا میکنیم..... عاشق میشیم .... کلک میزنیم........ می خندیم و میرقصیم ؛ خیانت میکنیم....... این خیلی عالیه.
خیلی ها در آرزوی بازگشت به همان بهشت موعود وقتشونو تلف میکنند. همه عمر التماس و گریه میکنند برای رجعت......... اما بهشت کسل کننده است. فکرشو بکنید بری بهشت اما شیطان از بهشت رانده شده باشه.......... وای این غیر قابل تحمله
احتمالا همایون داره کابوس بهشتی را می بینه پر حوری اما همه شبیه هم. روزهای هفته اسامی مشخصی ندارند و از عید نوروز و باران و برف و طوفان و خشکسالی و خواب زمستانی خرس خبری نیست.
سهیلا الکی داره حواس شوهرشو سر گم کردن موبایل پرت میکنه. گوشی اش درست زیر همون درخت ممنوعه جا مانده. اگر شمارشو بگیره تا قیامت زنگ خواهد خورد. اینجا در زمین عشق است و مرگ وشراب. گاهی در خیالات خود در درایو های دور دست مغزمون یادی از روزهای بهشتی میکنیم اما سریع به این زمین برمیگردیم. اینجا همه چیز واقعی است حتی غروب و طلوع خورشید دیدنش تکراری نیست.
به ساکنان بهشت حسودی نمیکنیم.
بازهم ممنون از نوشته های جالبت. همیشه میخوانم
شما محبت دارید اما این داستان کوتاه اصلا راضیم نکرد به گمان خودم قوی نبود! اما متن شما در مورد این اثر جذاب تر و خواندنی تر از یاد مرگی بود که همایون ان را فراموش کرده بود! با سپاس از جنابعالی و ممنون از این که وقت می گذارید