...تا جایی که یادم میآد همه اجداد مادری من از سردرد مینالیدند، مادرم از قول مادرش تعریف میکرد که مرگ مادربزرگشو به چشم دیده، آنها از این مرض ارثی عذاب میکشیدن و همهشونم بخاطر همین بدبختی مُردن، نمیدونم این چه بلاییه که دامنگیر ما شده، اینطور که برام گفتن، هیچکس از این مرض در امان نبوده، معمولاً فقط یه نفر دچارش میشده و اینقدر عذابش میداده تا به مرگ خودش راضی بشه، هیچ حکیم و دکتر و دوایی هم تا حالا سر درنیاورده این چه دردیه؟ بعضیها میگن میگرنه، تا حالا از حکیم خونگی گرفته تا بهترین دکترهای شهر همه جور دوا تجویز کردن اما اینا هیچ فایدهای نداشت، من خودم یادم میآد چطور مادرم از دستم رفت، اون بیشتر از سوزش سر ناله میکرد، درد شدیدش شش ماه بیشتر طول نکشید، همینطور ناله میکرد و از خدا مرگ میطلبید تا این که یه شبی که کسی انتظارشو نداشت سرشو گذاشت زمین و راحت شد، خدا این آرزوهارو چه زود برآورده می کنه! دکترا میگن میگرن که نمی کشه، فقط عذاب میده! حتما مال مارو با مرگ و مصیبت قاطیش کردند، چه می دونم. درد که نگو، مادرم یه بار از زور درد زبونشو کند، یه خونی از دهنش میریخت بیرون که دل آدم کباب می شد، شده بود یه تیکه استخون، هرچی خون داشت از دهنش زد بیرون، دیگه از حرف زدنم افتاده بود. اینم عاقبتیه که ما داریم، مادرم پیش از این که از این دنیا بره، همهش منتظر بود که سردرد منم شروع بشه، اما خبری نشد، می گفت خدارو شکر انگار داره ریشه اش کنده میشه، آخه تو اجداد ما این جوری بوده که همیشه بچّه اول سردرد میگرفت خصوصاً که اگه بچه اول دختر بود، دیگه کسی شک نمیکرد که چه بلای سختی در انتظار اون بیچاره اس، اما خبری نشد، نه من سردرد گرفتم، نه خواهرم، نه برادرم، خلاصه مادرم و خاله هام امیدوار شده بودن که به امید خدا داره ریشه این درد کنده میشه، منم همینطور، تا الان که پنجاه سالمه، یادم نمیآد از سردرد شدید ناله کرده باشم، وقتی مادرم ناله می کرد از خداوند میخواستم درد اونو به من بده، هرچی بلاست بده به من، اما مادرمو از درد راحت کنه، اصلاْ دعا و نذر و خواهش و زاری هیچ فایده ای نکرد که نکرد، اگه به دعای ما درست میشد اینقدر ما دعا کردیم که حسابش از دستمون خارج شده، پس چرا ریشهاش کنده نشد؟ نه، به اینا نیست، نمیدونم چه سرّی تو کاره، انگار که نفرینمون کردن، فقط من سردرد نگرفتم، این باعث تعجبم شده بود، بعضی ها از جمله خاله هام می گفتن اینا همه اثر دعاست دیدی که نه تو سردرد گرفتی نه خواهرت...خلاصه خوش و خرم داشتیم زندگی میکردیم، طبق وصیت مادرم من باید زن برومند میشدم، برومند شوهرم، از بچگی ناشنوا بود، حتی نمیتونه یه کلمه حرف بزنه، اما من خلاف وصیت مادرم نمیتونستم عمل کنم، در ثانی ته قلبم به برومند علاقه داشتم، خصوصاً که پدرش دایی من بود، گفتم اینم قسمت ماست، فقط از این میترسیدم مبادا بچههام مثل برومند ناشنوا و لال به دنیا بیان، از این فکر همهش وحشت داشتم، تا این که کامران اومد به دنیا، اولش که معلوم نبود، بعد کمکم بعضیها که به دیدنم میاومدن، بهم امیدواری میدادن که خیالت راحت باشه الحمدالله صدارو تشخیص میده، به لطف خدا حرفم میزنه؛ منم وقتی دیدم به سمت صدا برمیگرده و میخنده، خیلی خوشحال شدم، دیگه امیدوار شده بودم، تا این که دو سه سالی که گذشت کامران شروع کرد به حرف زدن، اما از این که هرچی میگفت باباش جوابشو نمیداد، خیلی ناراحت میشد، یکی دو سال بعدم نیلوفر دخترمم اومد به دنیا. اون وقت بود که با دلی لرزون به خودم گفتم مبادا این لال یا کر باشه اگه بدونید چقدر غصه میخوردم، چقدر فکر و خیال کردم، چقدر نذر کردم، سفره انداختم، چهها که نکردم، اما به لطف خدا نیلوفر به حرف اومد و به من گفت مامان! از اینم خیالم راحت شد، خیلی خوشحال بودم که ریشه سردرد از خونه ما کنده شده و بچههامم سالم هستن، اما خوشی ما زیاد دووم نیاورد، تو طالع آدم بدبخت خوشی نوشته نشده، اینو چه جوری دیگه باید بگن که بفهمیم. نیلوفر بچم که هفت سالش شد سردردش شروع شد، هی میگرفت، هی ول میکرد، دو سه سال طفل معصوم همینطور عذاب میکشید تا این که یه روز برداشتم بردمش پیش یه دکتری، گفت باید از سرش عکس بگیریم، عکس گرفت، دید تو سرش یه غدّه اس، بعدش از من سئوالاتی کرد، منم براش گفتم تو خانواده ما سردرد ارثیه، از سر منم عکس برداشت، گفت سالمی خیالت راحت باشه، بعد گفت چند تا بچه داری؟ گفتم دو تا. به غیر نیلوفر یه پسرم دارم. گفت باید پسرتم بیاری تا ازش عکس بگیرم، خلاصه دست کامرانرو گرفتم و بردمش پیش دکتر، از سر اونم عکس گرفت، بعد دوباره با من نشست به صحبت، گفت از قرار معلوم یه غده مغزی باعث مرگ مادرت و بقیه شده نه میگرن، بعدشم عکس سر نیلوفرو به من نشون داد و گفت، ببین تو سر این بچه با این سن و سال کم یه غده دیده میشه، دکتر میگفت، حالا خطری نیست، دست کم تا بیست سال دیگه خطری نیست عملشم بیفایدست، آخرشم به من گفت، دو سه سال دیگه برشون دار بیارشون اینجا میخوام بازم از سرشون عکس بگیرم ، منم گفتم باشه، اما پیش چند تا دکتر دیگه هم بردم بعضی از اونا هم عکس برداشتن، اونا هم حرف همون دکترو میزدن، خلاصه دو سه سال بعد دوباره بردمش پیش همون دکتر اولی، تا منو دید انگار که صد سال منو میشناسه، سلام و احوالپرسی کرد بعدشم گفت، میدونم برای چی اومدی، بچههاتو ببر اون اتاق، خلاصه از سر نیلوفر و کامران عکس برداشت، بعد بهم گفت، شوهرتون کجاست؟ من براش توضیح کافی دادم اونم به خودم گفت که طاقت شنیدن داری یا نه؟ گفتم: من مادرم، گفت، پس برو هیچی، گفتم بگو، برگشت بهم گفت، مگر نگفتی من مادرم؟ گفتم برای همین باید بهم بگی، گفت قبلاً بهت گفته بودم اما خوشم نمیآد بیخودی امیدوارت کنم، فقط بهت میگم بگذار پسر و دخترت از زندگی خوب استفاده کنن و لذت ببرن، بیشتر از سی سال دووم نمیآرن، منو میگی انگار برق بدنمو خشکوند، سرم سوخت یه دردی گرفت که گفتم این همون سردردیه که مادرم برای خلاصی ازش از خدا طلب مرگ میکرد، خلاصه وقتی حالم جا اومد، گفتم، اشتباه نمیکنید دکتر؟ کامران پسرم که طوریش نیست، گفت منظورم اینه که کم کم سردردشم شروع میشه، اگه سردرد نگیره، احتمال این که سکته مغزی کنه، هست، بعدش چند تا قرص و دوا برام نوشت و گفت، هر وقت سرشون درد گرفت بهشون بده، اما این دوا موقتیه، چارهای نیست، توکل به خدا، دکتر میگفت تا سی سالگی بیشتر عمر نمیکنن، نیلوفر دخترم فقط بیست و دو سالش بود، اون هنوز خیلی جوون بود، چه میدونم اینم سرنوشت ماست، قسمت ما از خوشی دنیا همینقدر بوده، دو سه سال پیش من یه روزی به کامران گفتم وضع خواهرت اینطوریه، اگه بدونی چقدر غصه خورد، امّا مجبور بودم بهش بگم تا حواسش جمع باشه. گفتم تا میتونی بهش برس، هرچی خواست براش فراهم بکن، بگذار این چند سال آخر عمر راحت باشه، هرچند سردرد امون نمیداد، اونم قسم خورد گفت من ازدواج نمیکنم تا به نیلوفر خوب برسم، من براش گفتم، دلیلی نداره ازدواج نکنی، گفت نه اگه زن بگیرم محبتم بهش کم میشه، خلاصه کامران خیلی بهش میرسید، اینقدر که نیلوفر گاهی به شک میافتاد و از من میپرسید، چرا کامران این همه به من میرسه؟ منم میگفتم، خُب برادرته، وظیفهشه، چی بگم اصلاْ به این زودی انتظارشو نداشتیم، دست کم تا پنج سال دیگه، اما گویا قسمت اینطور بوده، نیلوفر دخترم ناکام از این دنیا رفت. خیلی دلم برای سوخت. بیچاره کامران، پسرم خبر نداره خودشم دچار این بلاست، تو سر اونم یه غده اس. خوشبختانه سردرد نمی گیره، برای همینم خیالش راحته. اون نباید بفهمه، من این رازو بیست ساله تو سینهام نگه داشتم، حالا هم باید همینطور مخفی بمونه، اصلاْ نباید بفهمه. باباش از همه جا بی خبره. اون بیچاره داره با درد خودش می سازه. منم نمی تونم خیلی به پسرم محبت کنم چون می ترسم شک کنه. خدایا فقط خودت شاهد باش چی دارم می کشم!
... ای کاش یه یادگاری از نیلوفر میموند، امّا مگه میشه به مردم دروغ گفت، دو تا خواستگار براش اومد، جوابشون کردم، خودشم راضی نبود میگفت من با این سردرد نمیتونم کسیرو خوشبخت کنم، حتی اگه کسی هم راضی میشد با این وضع باهاش ازدواج کنه، خودش قبول نمیکرد، حالا مشکلم کامرانه، اونم مثل دخترم از بین میره، اگه کامران بخواد ازدواج کنه، چی بگم بهش، بگم تو هم به زودی میمیری، کدوم دختری حاضر میشه با پسری ازدواج کنه که معلوم نیست چند وقت دیگه زنده اس. بیچاره پدرش چه غصهای برای مرگ نیلوفرمیخوره، خیلی دوستش داشت. حالا این غصهاش کمتره، نه صدای ضجه و نالههای نیلوفرو میشنید، نه از عاقبت کامران خبر داره، اون راحتتر از منه، هرچند نیلوفرو خیلی دوست داشت، نیلوفر همه زندگیش بود، الان میفهمم چی میکشه، اون نمیدونه کامرانم پیش ما مهمونه. پناه بر خدا. ای کاش من به جای نیلوفر میمُردم، دختر به این مظلومی من ندیده بودم، ای خدا اگه نبریش بهشت ازت شکایت میکنم! اون گناهی نداشت، دوازده سال با زجر و درد درس خوند آخرشم افتاد و مُرد. قبل از مرگ نیلوفر کامران بعضی شبا با دوستاش می رفت بیرون بعضی شبا هم با خواهرش. حالا دیگه بیشتر شبا تو خونه اس. میشینه آهنگهای غمگینی رو که برای نیلوفر میگذاشت به یادش گوش میکنه و گریه می کنه. قربون خدا برم. اینم وضع ماست. یه بار که کامران داشت موسیقی غمناک عربی پخش می کرد و به یاد خواهرش گریه می کرد گوشامو تیز کردم ببینم زیر لب چی داره میگه، باباش خواب بود تازه بیدارم بود چیزی نمی شنید. دیدم داره ناله میکنه. داشت با خدا رازو نیاز می کرد. درست نمی فهمیدم چی می گفت اما فقط یه جملشو خوب شنیدم . همون طور که آروم گریه می کرد مبادا من بیدار بشم، شنیدم که گفت:
... ای خدا، بدون نیلوفر دیگه نمیخوام زنده باشم!
نظرات