کمکم اواخر شب فرا میرسید. سکوت و سیاهی درآسمان موج میخورد. سهراب خان لیوان آب را سر کشید و سپس چراغ را خاموش کرد و در جایش درازکشید. زنش که هنوز بیدار بود گفت:
ـ چه قدرآب میخوری امشب. چی شده؟
ـ هیچی، نمیدونم چرا هی تشنم میشه.
ـ شاید به خاطر شامی باشه که خوردی؟
ـ نه شام خوبی بود.
ـ یه کم شور بود.
زن دیگرحرفی نزد. سهراب خان به فکر فرو رفت. مثل این که سگها درآن موقع شب ازمیان مُخش سروصدا میکردند. گوشۀ چشمش بیاختیار میلرزید. افکار پراکنده به مغزش هجوم میآورد. هم چنان که سقف نیمه تاریک را خیره نگاه میکرد، کمکم پلکهایش سنگین شد وطولی نکشید که به خواب رفت. وقتی خوابش سنگین شد رویای ترس آوری او را در خود فرو برد. او دراطاقی خوابیده بود که تفاوت بسیاری با اطاق خودش داشت. وقتی که چشمانش را گشود به این اختلاف پی برد. نور زرد رنگی همۀ اطرافش را پوشانده بود. احساس گرمای شدیدی آزارش میداد. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. زنش پشت به او کرده، در جایش نشسته بود. گویا کاری انجام میداد. سهراب خان با دست به کمر زنش فشاری آورد امّا مثل این بود که او احساسی نداشت. ازبی توجهی او متعجب شد. بعد برای چندمین بار با صدای بلندی او را خواند امّا پاسخی نشنید. سکوت اتاق و بیحرکتی زنش او را ترساند. سپس به سرعت از جا برخاست و لحظاتی بعد مقابل زنش قرار گرفت. با پنجه ی خود چانۀ او را بالا کشاند و چهرۀ ملایم و آرام او درنور زرد اطاق نمایان شد. بعد دوباره با صدای بلندی صدایش زد امّا زن کوچکترین عکس العملی نشان نداد. دستش را کنار کشید. ترس غریبی وجودش را احاطه کرده بود. زن را به حال خود گذاشت و نگاهی عمیق برای آخرین بار به هیکل مُرده گونۀ اوانداخت، همین لحظهها بود که صدای نالهای ازخارج اطاق به گوشش خورد. خوب دقیق شد. صدای ناله به صورت بریده بریده و دردناک هنوزبه گوش میرسید و لحظه به لحظه براضطراب او میافزود. به سمت در رفت و همین که مقابلش ایستاد به ناگاه بدون فشار دست او درخود به خود باز شد. سهراب خان به سرعت از راهرویی که مقابل خود داشت عبور کرد، صدای ناله ها هنوزشنیده میشد. چند راهروی دیگر را نیزپشت سرگذاشت تا اینکه مقابل اطاقی قرارگرفت. در را گشود و داخل شد. ناگهان صدای ناله ها قطع شد امّا مقابل او شخصی با لباسی تیره، پشت به اوایستاده بود. اگر چه طرز ایستادن و بیحرکت ماندن شخص ناشناس واصلاً همۀ فضای اطاق ترس ایجاد میکرد، با این حال او به وسیلۀ یک نیروی ناشناختهای به سمت شخص ناشناس کشانده میشد. هرچه نزدیک ترمیشد ترسش نیززیادتر می گشت. بعد با تلاشی که به خرج داد سعی کرد ازنزدیک شدن به آن مرد جلوگیری کند امّا موفق نشد. یک نیروی پرقدرتی او را به سمت ترس و دلهره و آن شخص ناشناس سوق میداد. وقتی مقابل او قرارگرفت، یکدفعه برقی از وحشت قلبش را سوزاند. بعد فریادی از درد و اضطراب از گلویش خارج شد. خواست به عقب برود و از راهی بگریزد امّا نمیشد. مثل این بود که برزمین چسبیده بود. با دستانش سعی کرد شخص ناشناس را ازخود براند. چهرۀ آن مرد پوشیده شده ازغباری سفید رنگ بود. چشمانش گشاد و اطرافش کبود مایل به سیاهی! کمی بعد دهانش آرام آرام باز شد و سپس سرش را به سمت سهراب خان نزدیک کرد، آنقدر ترسناک که او وحشت زده موفق شد از آن شبح دور شود. سهراب خان ناگهان خود را در یک بیایان خشک وهراس انگیزی دید که در حال گریختن است. صدای نالهها گویی از درون او برمی خواست. لحظاتی بعد از حرکت بازماند. مثل این بود که پاهایش درگِل سفت و سختی فرو رفته باشند. هرچه قدر تلاش کرد موفق نشد خود را خلاص کند. بعد وقتی ناامید شد، آهسته نگاهی به اطرافش انداخت. همه جا را مه غلیظی پوشانده بود. پرندگانی مرموز و ناشناس که تا به حال به چشم خود ندیده بود، دراطراف او پرواز می کردند.علی رغم همۀ صداها که ازپرندگان و موجودات نادیدنی دیگر برمی خواست، صدای نالههای دردناک هنوز در گوشش طنین داشت. مثل این بود که تارهای وجود سهراب خان به این نالهها وصل شده بودند و هرچه میکرد نمیتوانست ازاین حالت خود را برهاند. عاقبت وقتی سرش را به پشت چرخاند، ناگهان برای بار دوم هیکل و صورت همان شخص ناشناس درنظرش نشست. سهراب خان این بار شخص غریبه را شناسایی کرد. ناگهان یک بار دیگر قلبش از شدت ترس سوخت. صدای نالههایش که برای خلاصی ازاین وضع از گلویش خارج میگشت با نالههای دلخراش شخص ناشناس درهم شنیده میشد. همین چند روز پیش بود که سهراب خان جنازۀ این مرد را در پزشکی قانونی دیده بود و همین او را ترسانده بود. صداها لحظه به لحظه شدیدتر میشدند. ناگهان آن شخص مقابل او قرار گرفت. یک بار دیگر ترس او را درخود پیچاند. و آن وقت بود که آن مرد به حرف آمد و گفت:
ـ منو میشناسی یا نه؟ من رحمت هستم. انگار فراموش کردی اون مرد بیچاره رو به خاطر ثروتش کشتی؛ بعد انداختی به گردن من. منو بیگناه به کشتن دادی و حالا روحم برای گرفتن انتقام ازتو ناله میکنه. من آروم نمیگیرم تا تو رو به سزای عملت برسونم. تو منو بیگناه به کشتن دادی. تو منو بیگناه به کشتن دادی...
سهراب خان با فریاد و وحشت سعی میکرد رحمت و حرف هایش را ازخود دور سازد امّا فایدهای نداشت. بعد با اضطراب هرچه بیشتر در حالی که از ترس و وحشت میلرزید گفت:
ـ ولم کن، از اینجا برو، دست از سرم بردار.
ـ نه امکان نداره، قاتل تو بودی، نه من، امّا منو به جای خودت به کشتن دادی، روح من آروم نخواهد نشست، من از تو انتقام میگیرم. تو صدای بچههای منو نمیشنوی که برای اومدن من همیشه خیره به در میمونند. تو صدای گریههای شبانۀ اونا رو نمیشنوی که خیال میکنند من در راه هستم.. در راه هستم...در راه هستم.
بعد رحمت دستهای خود را بالا آورد و پنجههای بلند و غیر طبیعی خود را به سهراب خان نشان داد. وقتی دستهای کلفت و بزرگ او را مشاهده کرد دوباره از شدت ترس به ضعف کشانده شد. چشمانش ازهول و هراس گشاد شده بودند. سهراب خان آرام آرام نزدیک شدن دستهای کلفت و بزرگ و هول انگیز او را به دور گردنش احساس نمود . دهانش را باز کرد، خواست فریاد بزند امّا مثل این بود که راه گلویش بسته شده باشد، بعد پنجههای رحمت گلویش را گرفت و با قدرت هر چه تمامترشروع کرد به فشار دادن. صورت رحمت مثل اینکه فقط برای ترساندن سهراب خان درست شده بود. گودی چشمانش، دهان باز و نالههای دردناکش، نگاه تیز و انتقام گیرندهاش سهراب خان را از وحشت درهم میپیچاند. سهراب خان هر چه میکرد نمیتوانست ازچنگال او بگریزد، امّا زمانی که ترسش به اوج خود رسید فریادی از گلویش خارج شد و آنگاه از آن رویای هولناک بیرون آمد. یکدفعه سرش را از روی بالش بلند کرد. عرق پیشانیش را پوشانده بود. قلبش همچنان از شدت درد میسوخت. باقی مانده ی آب پارچ را توی لیوان خالی کرد و آن را سرکشید و دوباره سرش بر روی بالش قرارگرفت. پنجه هایش را مشت کرد. سعی کرد به هر طریق که شده زنش را باخبر سازد. امّا موفق نشد. زن مثل وقتی که سهراب خان او را دررویا دیده بود بیحرکت هم چون مُردگان قرار داشت اما صدای نفسهای او را که درخواب سیر میکرد، شنیده میشد. سهراب خان از اینکه بتواند او را با خبرسازد، کمکم ناامید شد و همان وقت بود که سوزش شدیدی را درناحیۀ سینۀ خود احساس کرد. مثل اینکه سعی میکرد چیزی را از زمین بردارد امّا موفق نمیشد. بعد دیگر حرکتی نکرد و انگار کم کم به خواب رفت.
صبح، ساعتی پس از طلوع آفتاب، زن از خواب برخاست. نگاهی به اطرافش انداخت. بعد شوهرش را صدا زد.
ـ سهراب... سهراب بلند شو.
سپس با دست به شانۀ او تکانی وارد ساخت. امّا او بیدار نشد. پس از آن دستی به صورتش کشید و ترسید. از اطاق خارج شد. چند لحظه بعد گوشی تلفن را برداشت و دکتر را خبر کرد. دقایقی بعد دکتر سر رسید. زن در را گشود. سلامی کرد و بی معطلی گفت:
ـ زود باشید دکتر، حالش اصلاً خوب نیست.
ـ دواهاشو به موقع دادی یا نه؟
ـ آره، همه رو...
ـ چه اتفاّقی افتاده؟
ـ نمیدونم. صبح صداش کردم امّا جواب نداد بدنش ولی گرمه .
دکترچیزی نگفت و همراه او داخل اطاق شد. لحظاتی بعد دکتر مقابل سهراب خان ایستاد و ازهمان نگاه اول همه چیز دستگیرش شد. کنارش نشست و گوشی را روی قلبش گذاشت و دوسر آن را درگوش خود فرو کرد. خیلی دقت کرد که صدای ضربان قلبش را بشنود، امّا موفق نشد و بعد از آنکه کاملاْ ناامید شد رو به زن کرد و گفت:
ـ مگه من نگفته بودم دواهاشو مرتب بخوره؟
ـ چی شده دکتر، دواهاشو که خورده.
ـ دیشب حالش چطور بود؟
ـ خوب بود، خیلی خوب، فقط کمی تشنه میشد، دو سه بار سر شب آب خورد و بعد خوابید.
ـ درهرحال متاسفانه سکتۀ سوم کارخودشو کرده، متاسفم، سهراب خان فوت کرده!
با این حال زنش اصلاً تأسف نخورد چونکه هنوز یک ماه از مرگ سهراب خان نگذشته بود که با یکی از دوستان نزدیک او ازدواج کرد. سهراب خان مُرد اما هیچ کسی نفهمید علت اصلی مرگش چه بود. فقط همه شنیده بودند که او سکته کرده است، خصوصاً دکترکه این طورفکرمی کرد. اما فقط رحمت میدانست که از او انتقام گرفته است. بعد ازمرگ، سهراب خان دربرزخی هولناک باقی ماند. همه ازمرگش صحبت میکردند امّا او خود را زنده ترازهمیشه میدید، در برزخی که همۀ پلیدیهای خود را مشاهده میکرد، طوری که زشتیهای اودراشکال وحالتهای هراس انگیزی ازهمه سمت به سوی او هجوم میآوردند.
نظرات