تهران: خردادماه سال 1366

تلفن که زنگ زد گوشی را برداشتم، صدای مرتعش زنی از آن سوی سیم تلفن شنیده می‌شد، زن صاحبخانه عمویم از من خواست که فوراً خودم را به بیمارستان سوانح برسانم. ناگهان بدنم به لرزه افتاد، از جا برخاستم و نامه ی در دستم را به کناری انداختم، خون در رگ‌هایم داغ شد، گیج و حیرت‌زده از ساختمان اداره بیرون آمدم، برای عمویم اتفّاق بدی افتاده بود اما آن زن توضیح بیشتری نداد. باد از سراسر افق ابرها را بالای آسمان جمع کرده بود، شهر به رنگ تیره و برزخی درآمده بود، مانده بودم از کدام سمت بروم که ناگهان رگباری زد و در پیاده‌رو براه افتادم، صدای غرش رعد همچون بمباران شهر را به لرزه در آورده بود، باران تند قیافه خیابان‌ها و عابرین را بهم ریخته بود، سر خیابانی آن طرف‌تر تشییع جنازه سربازی که از جنگ برگشته بود، زیر طوفان باد و باران ادامه داشت، از فکر عمویم بیرون نمی‌آمدم. دقایقی بعد بار دیگر صدای رعدی برخاست اما شکافی در میان ابرها پدید آمد و کم‌کم رگه آبی آسمان گسترده ترشد. رگبار قطع و بار آسمان در سوراخ‌های زمین شهر فروکش ‌کرد، بوهای قدیمی از گوشه و کنار سال‌های پیش در هوای کوچه ها و خیابان‌های شهر به گردش درآمده بودند، همین طور که نفس نفس می‌زدم بوی عجیبی را استشمام کردم، دقیقاً به یاد آوردم این بو متعلق به مغازه پیرمردی بود که سر کوچه خانه‌مان قرار داشت، آنقدر این بو برایم دلنشین بود که همیشه با پول خردم به مغازه‌اش می‌رفتم و چیزی می‌خریدم. بعد از حدود بیست سال این اولین بار بود که این بو به مشامم می‌رسید، صاحب مغازه پیش از آن که ما از آن محل نقل مکان کنیم، مُرده بود، سال‌ها کرکره محل کارش را کسی بالا نکشیده بود، اگر این هوای عجیب در سینه‌ام راه نمی‌یافت هیچ‌گاه در این زمان به یاد آن مرد و مغازه قدیمی‌اش نمی‌افتادم.

نزدیک بیمارستان سوانح ترکیبی از بوی آهک و گاز و باروت در هوا موج می‌خورد، جسد گربه‌ای خیس در گل و لای با دهانی باز که انگار از خنده‌ای طولانی مُرده باشد، فرو رفته بود. در طول خیابان عبور و مرور بند آمده بود و راننده‌ها در حالتی عصبی پشت فرمان انتظار می کشیدند و یا چرت می‌زدند. همین که به بیمارستان رسیدم از چند راهرو گذشتم و ناگهان زن عمویم را با چهره‌ای رنگ پریده در حالی که پاکتی در دست داشت مقابل در اتاقی دیدم، به سرعت خودم را به او رساندم.

‌‌‌‌-  سلام زن عمو. خدا بد نده، چی شده؟

‌‌‌‌و او با گریه و زاری پاسخ داد: هیچی نشده فقط هرچی بدبختیه سر ما بیچاره‌ها باید بیاد.

‌‌‌‌-  عمو کو، چرا نمی‌گید چی شده؟

‌‌‌‌- عموت بیچاره‌مون کرد، دستش رفته زیر دستگاه برش، تا برسیم اینجا دو تا درمونگاه رفتیم، می‌گن از دست ما کاری ساخته نیست.

بعد دوباره مشغول گریه شد، لحظاتی بعد در اتاقی باز و عمویم از شکاف در داخل راهرو شد، تبسمی دردناک بر لبش ظاهر گشت، دست راستش باندپیچی شده بود در حالی که به سرعت باند سفید تغییر رنگ می‌داد و سرخ می‌شد.

عمویم گفت: بریم فایده نداره... سلام تو چطوری، کی اومدی؟

او را بوسیدم.

ـ عمو چی شده خدا بد نده.

زن عمویم با اعتراض گفت:آخه برای چی قبول نمی کنند، پس ما چه خاکی تو سرمون بریزیم، مگه اینجا بیمارستان نیست!؟

ـ چطور این اتفاق افتاده؟

‌‌‌‌-  هیچی نپرس، کارگر اشتباهی تکمه‌رو فشار داد، حواسم نبود، تقصیر خودم شد.

‌‌دستمالی از جیبم درآوردم و عرق سر و صورت عمویم را پاک کردم.

‌‌‌‌-  ولش کن، دیگه شده، اگه می‌تونی جلوی خونریزی‌رو بگیر!

- اینجا بیمارستانه، برای چی قبول نمی کنند؟

‌‌گیج و منگ بودم و اصلاْ سر در نمی آوردم چرا بیمارستان کاری صورت نمی داد؟ باند سفید از شدت ریزش خون قرمز شده بود و گاه به گاه قطرات خون در مسیر عبور ما روی زمین می‌ریخت، کمی بعد به اشاره عمویم همین که پاکتی خون آلود در دست زن‌عمویم دیدم تازه فهمیدم انگشتان بریده دستش داخل آن است! ناگهان تنم مورمور شد، اضطراب و ضعفی کشنده با جریان خونم به هم آمیخت، زن‌عمویم با شجاعت قدم برمی‌داشت و گریه می‌کرد، زمانی ما پیش می‌افتادیم و بعد در حالی که صدای ترق ، ترق انگشتان بریده داخل پاکت را می‌شنیدم، زن‌عمویم با چشمانی اشکبار و اما امیدوار از کنارمان می‌گذشت: دستتو‌ بگیر بالا، ای خدا خودت کمک کن، بیچاره شدیم!

‌‌نمی دانستم چند تا از انگشتانش قطع شده بود. تصورش هم وحشتناک بود. سر پیچ خیابان از زور عصبانیت خودم را جلوی اولین ماشینی که در حال نزدیک شدن بود انداختم، زن‌عمویم جیغی کشید و از اطراف سر و صدای چند نفر عابر و کاسب بلند شد، ماشین با نیش ترمزی متوقف شد، چند لحظه‌ای سکوت فضا را پر کرد، بعد انگار همه چیز به جنبش درآمد، راننده پیاده شد، به سرعت خودم را به او رساندم، راننده گفت:

‌‌‌‌-  این چه کاریه، مگه نمی‌بینی ماشین داره می‌آد؟

‌‌قبل از آن که مردم بیکار و کاسب‌ها جمع شوند به مرد راننده گفتم:

‌‌‌‌-  ببخشید، چاره‌ای نداشتم، دست اون آقارو ببینید، انگشتاش قطع شده، مارو برسونید دکتر، هر چقدر هم بخواهید بهتون می‌دم، خدا پدرتو بیامرزه، فقط عجله کنید، خواهش می‌کنم.

‌‌راننده نگاهی به عمویم انداخت و بعد سوار شد و گفت:

‌‌‌‌-  سوارشون کن.

ـ سوار شید.

‌‌وقتی کنار راننده نشستم گفتم:

‌‌‌‌-  انگشتاش تو پاکته... این آقا عمومه...

ـ همه انگشتاش؟

ـ نمی دونم.

‌‌بعد راننده با شگفتی و نوعی تعجب توأم با کنجکاوی برگشت نگاهی به پاکت انداخت و گفت:

‌‌‌‌-  چی شده...چی بریده؟

‌‌‌‌-  دستگاه برش انگشتاشو قطع کرده...

‌‌عمویم به اتفاق زنش سوار شدند.

ـ عمو چند تا از انگشتا قطع شده؟

و زن عمویم بلافاصله پاسخ داد: چهار تا!

راننده که مرد میان سالی بود با تعجب و ناراحتی حرف او را تکرار کرد. من هم بشدت متأثر شدم در حالی که عبارتِ «چهار انگشت» به مغزم می کوبید. اشکم در آمد و نگاهی به پاکت انداختم. تنم لرزید و زن عمویم داشت خون گریه می کرد. عمویم با رنگی پریده سرش را روی صندلی خواباند و زن عمویم پارچه ای نیمه خون آلود را زیر دست عمویم گرفت. ماشین بوقی زد و جمعیت گیج را درو کرد، نمی‌دانستم راننده به چه فکر می‌کرد، اما من هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم که در چنین ساعتی از روز به همراه این مرد غریبه و عمویم با چهار انگشت بریده داخل پاکتی خون آلود به دنبال درمانگاه و بیمارستان خیابان‌ها را طی خواهم کرد. سرم حجم زیادی پیدا ‌کرده بود و راننده در سکوت ما با خود زمزمه می کرد و یک بار هم گفت:

‌‌‌‌-  دیگه فایده نداره، کاریش نمی‌شه کرد، جایی سراغ دارید ببرمتون، عجیبه بیمارستان قبول نکرده، حتماْ نتونستند کاری کنند.

‌‌عمویم گفت:

‌‌‌‌-  آره گفتن کار ما نیست. جراح مخصوص می خواد ما نداریم... فعلاْ بریم به هرحال به یه جایی می‌رسیم.

‌‌زن‌عمویم گفت:

‌‌‌‌-  تو این دنیا فقط این چهار تا انگشت زیادی بود، بنازم به قدرتت ای خدا !

‌‌عمویم در حالی که دستش را بالا گرفته بود گفت:

‌‌‌‌-  راضیم به رضای خدا، هرچی مصلحت باشه، همون می‌شه.

‌‌زن‌عمویم در حالی که از چشمانش خون گریه می‌کرد پاکت را تکان داد و گفت:

‌‌‌‌-  آخه کدوم مصلحت!؟

‌‌مقابل اولین درمانگاه خصوصی توقف کردیم، راننده از توی آینه نگاهی به عمویم کرد و گفت:

‌‌‌‌-  شما بفرمایید، من اینجا هستم، اگه لازم شد می‌ریم یه جای دیگه، نگران معطلی و ماشین نباشید. من اینجا منتظر می مونم.

‌‌‌‌-  خیلی ممنون.

ـ خدا پدرتونو بیامرزه!

‌‌و من هم نگاهی به مرد راننده کردم و گفتم:

‌‌‌‌-  خدا خیرتون بده، زیاد معطل نمی‌کنیم، باید ببخشید.

‌‌‌‌-  برو راحت باش، عجله کن ، این واجب‌تره.

‌‌بلافاصله به دنبال آن دو داخل درمانگاه شدم، بوی الکل و خون و عرق بخار شده در عمق هوای راهرو نفوذ کرده بود، تنفس مضطربانه و بیمارگونه آغاز شده بود. جمعیت مریض و نالان و افسرده پشت اتاق اورژانس انتظار می‌کشیدند، و من به سرعت در حالی که نفس نفس می‌زدم پاکت را به زور از دست زن‌عمویم گرفتم و زدم به جمعیت مقابل اورژانس...

‌‌‌‌-  چه خبره مگه نمی‌بینی آدم ایستاده؟

‌‌‌‌-  دیر اومدی، زود می‌خوای بری؟

‌‌‌‌-  آقا چه خبرته پامو لگد کردی.

‌‌‌‌-  ببخشید.

‌‌‌‌-  چی چی‌رو ببخشید؟

‌‌‌‌-  خُب نبخشید، چیکار کنم؟

‌‌‌‌-  همین‌رو یاد گرفتن، بی نوبت برن جلو! مگه ما آدم نیستیم، بفرمایید آقا رو نوبته.

‌‌ناگهان خشمی پرخاش گونه با سرعتی حیرت‌انگیز خونم به آتش کشید، در پاکت را باز کردم و مقابل چشمان زن معترض که هفت قلم آرایش کرده بود، گرفتم.

‌‌ـ خوب ببین!

‌‌زن جیغ تند و کوتاهی کشید:

‌‌‌‌-  ای وای، ببرش کنار، این چیه دیگه؟

‌‌‌‌-  چهار تا انگشت بریده‌ست، اگه خودتون بودید چیکار می‌کردید؟

‌‌بعد در حالی که زیر ضربات محو و پنهان حرارت و گرمای بدن اشخاص داخل راهرو صورتش رنگ می‌باخت نگاهی به عمویم انداخت.

‌‌‌‌-  اینجا دو تا مریض اورژانسیه، حالشونم خیلی بده، دکتر نمی‌رسه که برای این کاری انجام بده...چرا آوردید اینجا؟

ـ پس کدوم گوری ببریم. تا حالا چند تا درمانگاه و بیمارستان رفتیم، شما که خبر ندارید.

ـ اصلاْ به من چه ربطی داره؟

‌‌جمعیت داخل راهرو اطراف من حلقه زدند تا با تیغ چشمان‌شان پاکت را ببرّند و انگشتان را تماشا کنند، خودم را بیرون کشاندم، جمعیت مرد و زن به عمویم نزدیک می شدند.

‌‌‌‌-  انگشتاش بریده.

‌‌‌‌-  بیچاره.

‌‌‌‌-  خدا صبر بده.

‌‌‌‌-  این دیگه چه مصیبتیه.

‌‌‌‌-  حتماً خیلی درد داره.

ـ حاجی چی بریده ،ببرید بیمارستان، اینجا معطل نشید.

‌‌بعد مردی که نای حرف زدن نداشت از میان آنها بیرون آمد و در حالی که سرش را خم کرده بود، گفت:

‌‌‌‌-  من یه مریض دارم، حالش خیلی بده، دکتر گفته وضع خوبی نداره، خلاصه بگم که اینجا معطل نشید!

‌‌و اشاره به پنجه خونین عمویم کرد و ادامه داد:

‌‌‌‌-  خونش بند نیومده، معطل نشید... اوناها از اون خانم دکتر سئوال کنید.

پاکت انگشتان را تکانی دادم و برابر پرستاری که سعی می‌کرد با شتاب خودش را به اتاق اورژانس برساند، قرار گرفتم.

‌‌‌‌-  خانم ببخشید، ما چند جا سر زدیم فایده‌ای نکرده، شما بگید چیکار کنیم، انگشتای دست عموم بریده همینطور خون می‌ریزه، یه فکری بکنید.

ـ چه جوری بریده؟

ـ قطع شده!

ـ قطع شده، چند تاش؟

ـ چهارتاش!

ـ دکتر اصلاْ نمیرسه، برید جای دیگه ای، زودترم برید تا دیرنشده...

ـ توره خدا بگید دکتر یه کاری کنه.

‌‌‌‌-  به نظر شما یه دکتر در یه زمان به چند نفر باید برسه؟

‌‌‌‌-  ولی این خیلی فوریه؟

‌‌‌‌-  مال همه فوریه، شما از داخل اتاق عمل که خبر ندارید، فقط به فکر مریض خودتون هستید.

‌‌‌‌-  خانم عزیز این چه حرفیه، انگشتای دست عموم قطع شده نمی‌تونیم صبر کنیم.

‌‌و ناگهان صدای عمویم از گوشه راهرو برخاست.

‌‌‌‌-  سلیمان بیا بریم.

‌‌زن‌عمویم نزدیک شد و گفت:

‌‌‌‌-  خانم محترم شما می‌دونید این چندمین درمانگاهیه که ما رفتیم ؟

‌‌‌‌-  خانم من چیکار کنم، از دست من کاری ساخته نیست، تو اتاق عمل دو نفر با خطر مرگ روبرو هستن، شما توقع دارید دکتر اونارو رها کنه بیاد سراغ شما، آدم نباید این‌قدر خودخواه باشه!

‌‌موج نفرت و غضب چهره‌ام را شست، در پاکت را باز کردم و داد زدم:

‌‌‌‌-  مثل این که اینا انگشت‌های قطع شده‌ست، خوب نگاه کنید!

‌‌پرستار نگاهی به داخل پاکت انداخت و گفت:

‌‌‌‌-  متأسفم ولی شما بگید من چیکار می‌تونم براتون بکنم؟

‌‌‌‌-  حیف که رحم و عاطفه سرتون نمی‌شه.

‌‌انتقاد پرستار از حرفی که زدم، در هیاهوی جمعیت گم شد، از درمانگاه به شتاب بیرون زدیم، راننده ماشین را روشن کرد و با جستی سریع در عقب را باز کردم، هر سه سوار شدیم و ماشین شتاب گرفت.

‌‌‌‌-  چی شد؟

‌‌گفتم: خیلی شلوغ بود، اصلاً دکتررو ندیدیم.

‌‌راننده گفت:

‌‌‌‌-  دکتر کجا بود، من که میگم بریم طرفای بالای شهر.

‌‌زن‌عمویم گفت:

‌‌‌‌-  اگه جایی‌رو بلدید خدا پدرتونو بیامرزه.

‌‌‌‌-  جایی‌رو که بلد نیستم، ولی شمال شهر خلوت‌تره.

‌‌گفتم: پس لطفاً عجله کنید، داره دیر میشه.

نیم ساعتی گذشت، دیگر نه از گرمای شدید خبری بود نه از هوای کثیف، شهر در بلوری خنک و دلچسب فرو رفته بود، ماشین مقابل درمانگاهی دو طبقه توقف کرد، داخل شدیم، راننده نیز ماشین را پارک کرد و چند لحظه بعد به ما ملحق شد و در گوشه‌ای ایستاد. توی راهرو چند زن و بچه روی صندلی‌ها راحت نشسته بودند، دو نفر مرد جوان به همراه پیرمردی در حالی که آرام پای در صحبت می‌کردند، با ورود ما به سمت دیگر راهرو رفتند، در حالی که همگی به پنجه خونین عمویم با دلسوزی نگاه می‌کردند.

‌‌پرسیدم: دکتر کجاست؟

‌‌قبل از آنکه کسی پاسخ دهد، از دری بزرگ و کرم رنگ دکتری وارد راهرو شد و یک راست به سمت عمویم آمد، عمویم سلامی‌کرد ، زن‌عمویم چادر را روی سرش جابجا کرد و اشکش را پاک کرد، من با پاکت جلو رفتم، دکتر که صورتی کشیده و چشمانی زاغ داشت چهره‌اش را در هم کشید و گفت:

‌‌‌‌-  این چیه پیچیدی، با این خونریزی هنوز سر پا ایستادید؟

‌‌بعد دست عمویم را بالا گرفت و گفت:

‌‌‌‌-  این چیه؟

‌‌‌‌-  باند پیچیدیم، خونریزی بند نمی‌آد.

‌‌‌‌-  چی بریده؟

‌‌پاکت را به دست دکتر دادم.

‌‌‌‌-  این دیگه چیه؟

‌‌عمویم گفت: دستگاه برش روی انگشتام فرود اومده...

‌‌یکی از زن‌ها به همراه دو بچه کوچک از روی صندلی بلند شدند و آن سه مرد نیز صحبت خود را قطع کردند و یکی از آن‌ها آرام نزدیک‌تر شد، دکتر دهانه پاکت را گشود، لبش را گزید و کمی خیره ماند.

‌‌پرسید:

‌‌‌‌-  انگشتای شماست، آوردی چی کار!؟

‌‌زن‌عمویم گفت:  گفتیم شاید بشه پیوند زد.

‌‌دکتر لبخندی زد و پاکت را به دست دیگرش داد و گفت:

‌‌‌‌-  بیایید بریم باند رو عوض کنیم. اول باید جلوی خونریزی شو بگیریم، خانم امروزه فقط نمیشه مُرده‌رو زنده کرد، همراه من بیایید ببینم چی کار میشه کرد.

‌‌راننده روی صندلی چوبی کوچکی نشست و ما داخل اتاقی شدیم. دکتر گفت:

‌‌‌‌-  شما عقب بایستید.

‌‌عمویم را روی تختی سفید و باریک نشاند، بعد وسایل کار را که روی میز چرخداری قرار داشت به او نزدیک کرد و سپس چراغ پرنوری را روشن کرد و گفت:

‌‌‌‌-  درد می‌کنه یا می‌سوزه؟

‌‌‌‌-  نمی‌دونم، تقریباً می‌سوزه، خوب، بی‌درد مگه می‌شه؟

‌‌زن‌عمویم زیر لب گفت:

‌‌‌‌-  این چه سئوالیه؟

‌‌دکتر دهانه پاکت را بار دیگر گشود و ناگهان چند لحظه بعد چهار انگشت بی‌جان و خون‌آلوده درون کاسه‌ای بلورین قرار گرفت، دکتر باند را گشود و به پنجه خون‌آلود عمویم خیره شد. لحظاتی بعد پرستاری نیز به او ملحق شد. دکتر گفت:

‌‌‌‌-  پیوند این انگشتا کار مشکلیه، گرون درمی‌آد. تا تصمیم بگیرید، من جلوی خونریزی‌رو بگیرم.

‌‌دکتر و پرستارمشغول شدند، عمویم وسط کار سئوال کرد:

‌‌‌‌- چقدر می‌شه دکتر؟

‌‌دکتر در تلاش برای جلوگیری از خونریزی بدون آن که سرش را بالا بگیرد گفت:

‌‌‌‌-  دویست هزار تومان، اما برای شما با تخفیف صد و هفتاد تومن... ببرید جای دیگه قبول نمی‌کنن، ضمناْ وقت زیادی هم نمونده، زودتر تصمیم بگیرید.

‌‌زن‌عمویم چشمانش گشاد شد و گفت:

‌‌‌‌-  آقای دکتر شوخی می‌کنید، صد و هفتاد هزارتومن ، خیلی پوله از کجا بیاریم؟

‌‌عمویم گفت: آقای دکتر با ما راه بیا.

‌‌ـ من ارزون گفتم، تازه معلوم نیست بشه هر چهارتارو پیوند زد، یه کم دیر آوردید، الآن گفته باشم. البته باید شانستم خوب باشه، صبح یک مریض خون‌آلودو آوردن اینجا شیشه بدنش‌رو بریده بود، نود قسمت بدنش پاره شده بود، نود قسمت رگ بریدگی داشت، اما مرد خوش‌شانسی بود!

‌‌دو ساعت تمام طول کشید تا زن‌عمویم با کمک من موفق به تهیه صد و هفتاد هزار تومان پول شد، راننده نیز عذر خودش را خواست و به جای گرفتن کرایه و سرگردانی چند ساعته با روی خوش خداحافظی کرد و به راه خود رفت.

‌‌دکتر سلیمانی بی انصافی نکرد و پیش از تهیه پول با کمک دو جراح دیگر مشغول پیوند انگشتان شد و سرانجام پس از دو ساعت انتظار در پشت اتاق عمل، عاقبت عمویم با دستی باند پیچی شده از آنجا خارج شد و لحظاتی بعد خانم پرستاری قبض دریافت یکصد و سی هزار تومان پول نقدی را که نیم ساعت قبل پرداخت کرده بودیم، برایمان آورد. جمعاْ هفتاد هزار تومان تخفیف داده بود. زن عمویم خیلی دعاش کرد . رنگ چهره عمویم کاملا پریده بود و به نظرم می‌آمد صورتش کشیده‌تر و لاغرتر شده است. تخم چشمش به زردی می‌گرایید. زن عمویم که همچنان منتظر بود معجزه ای برای هر چهارانگشتش رخ دهد، هنوز داشت گریه می کرد. وقتی از آن درمانگاه مجهز بیرون می رفتیم حرف دکتر سلیمانی مدام در سرم می گشت که با تأکید فراوان دو بار خطاب به عمویم تکرار کرده بود: هفته ی دیگه بیارید ببینم. شش تا آمپول برات نوشتم، روزی یکی می زنی، قرصاتم سرساعت می خوری. یادت باشه فقط دوتا انگشت وسطی جون می گیرند، فکر اون دو تا انگشتو دیگه نکن، چون نه با معجزه درست میشن نه با دعا. شاید اگه زودتر میاوردید هنوز باز امیدی بود. اون دو تارم گذاشتیم سرجاشون که دستت از ریخت نیوفته...برید بسلامت!