فصلی از یک رُمان
 

دیشب عروسی دختر همسایه ‌ی‌مان بود. اسمش آناهیتاست. مادرم او را آناهید صدا می‌زند. می‌گوید:

ـ همون آناهیده که حالا میگن ناهید، من آناهیتا هیچ‌وقت تو عمرم نشنیدم.

چند سالی است با او دوست هستم. دقیقاً از وقتی روستا یا بخش گوگان را ترک کردیم و به تهران آمدیم. وقتی او را در لباس عروسی دیدم قلبم به درد آمد. به خاطر حسادت نبود، فقط به این دلیل که لطافت و پاکی خود را برای همیشه از دست می‌داد. سال اول مثل دو تا غریبه بودیم. گاهی چشممان به هم می‌‌افتاد و گاهی تبسم می‌کردیم بدون آن‌که حرفی میان ما رد و بدل شود. اما داخل حیاط دبیرستان میان عده‌ای غریبه بیشتر به هم نزدیک شدیم و کم کم رویمان به هم باز شد. دختر نجیب و سربه‌زیری بود. یک چیزی در وجودش بود که مرا به او نزدیک می‌کرد. احساس می‌کردم می‌توانم حرف دلم را به او بزنم. دو سال تمام طول کشید که راز دلم را برایش فاش کردم. وقتی گفتم از مردها متنفرم و حاضر نیستم دست هیچ مردی بدنم را لمس کند چه حلالش، چه حرامش، کمی وا رفت و با چشمان گشادش خیره نگاهم کرد. مثل این‌که به آخر همه حرف‌ها رسیده بود و دیگر کلامی نبود بر دهانش بیاید. همین‌طور که نگاهم می‌کرد توضیح دادم که می‌خواهم باکره بمانم و مثل یک دختر پاک از این دنیا بروم. اما آناهیتا گفت:

ـ اول و آخرش سرنوشت ما اینه که ازدواج کنیم. این‌طور مقدر شده، تا کی می‌تونیم تنها بمونیم؟

وقتی به او گفتم مردها برایم چندش‌آور هستند، داشت به دنبال دلیلش می‌گشت که خیالش را راحت کردم و گفتم: این احساس توی قلب منه.

آن اوایل آناهیتا خیلی مقاومت می‌کرد. قول داده بود رازم را به کسی نگوید و چند بار هم پیشم قسم خورد تا باورم شود اما هنوز به حرف‌هایم ایمان نیاورده بود. مُدام فکر می‌کرد و خیلی دلش می‌خواست بفهمد چطور این حس غریب و مرموز به قلبم راه یافته است. یک بار که خیلی مشتاق بود برایش حرف بزنم به او گفتم:

ـ راستی تا حالا هیچ‌وقت به معنای اسمت فکر کردی؟

گفت: نه.

و من گفتم: آناهیتا به معنای بانوی پاکه.

و او تبسمی کرد و گفت:

ـ اصلاً بهش فکر نکرده بودم. یعنی نمی‌دونستم اسمم یه همچین معنایی داره...

دستش را لمس کردم و گفتم: این پاکی رو باید حفظ کنی. تو شایسته‌ی این اسم هستی. من می‌دونم.

و همان جا اعتراف کردم دلم می‌خواست اسم تو را داشتم. این اسم با افکارم جور است. او هم کمی مرا دلداری داد و گفت:

ـ اسم آذرملکم خیلی قشنگه. کی این اسمو برات انتخاب کرده؟

ـ گمون کنم پدرم.

ـ باور کن از اسم منم قشنگ تره.

یادم می‌آید تو محراب مسجد محله‌ی‌مان من و آناهیتا با هم صحبت می‌کردیم و او آهسته زیر گوشم گفت:

ـ دو سه روز پیش یه خواستگار برام اومد، ردش کردم رفت.

دلیلش را نپرسیدم اما احساس خوبی به من دست داد. همان جا بود که با غروری تمام نگاهش کردم و گفتم:

ـ چه کار خوبی کردی؟ حیف از تو نکرده. مردها زن می‌گیرن که اونا رو برده‌ی خودشون کنن. خوب شد. بره یه حمال دیگه پیدا کنه، اونا یه وسیله‌ی شهوت‌رونی می‌خوان. بپزن و بشورن و باهاشون کیف کنن، اگرم بهشون اعتراض کنی حسابی تنبیهت می‌کنن. تو گوگان روستامون یه زنی بود هر شب از شوهرش کتک می‌خورد. زنه اسمش بتول بود. از خوشگلی هیچی کم نداشت، از هر انگشتش یه هنر می‌ریخت. همه حسرت یه همچین عروسی رو می‌خوردن. اما اون بدبخت حسرت زندگی دیگرون رو می‌خورد. اینقدر کتک خورده بود که صورتش از ریخت افتاده بود. زن خیلی خوبی بود. بعضی شب‌ها وقتی صدای جیغ و دادشو می‌شنیدم خیلی غصه می‌خوردم... این زندگی چه ارزشی داره، چه کار خوبی کردی آناهیتا. همیشه یادت باشه تو باید پاک و مطهر بمونی.

و آناهیتا که نمی‌توانست افکارم را خوب هضم کند، ‌گفت:

ـ اما آخرش باید تسلیم بشیم. مادرم می‌گه زن نصفه مَرده، مَردَم نصفِ زنه، این دو تا با هم کامل می‌شن. اتّفاقاً بدون این‌که حرفی از تو بزنم بهش گفتم مامان اگه ازدواج نکنیم چی میشه؟ گفت:

ـ وای زبونتو گاز بگیر، می‌خوای تارک دنیا بشی. وقتی ما افتادیم مُردیم کی می‌خواد بیاد تو رو جمع و جور کنه. تو ده ما هم یه زنی بود ازدواج نکرد ننه باباش مُردن و اون تنها موند. می‌نشست تو کوچه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. نه جایی داشت، نه مکانی. بی‌کَس و کار بود. تو راهروی مسجد می‌خوابید گیساش مثل آرد سفید شده بود، آخرشم افتاد مُرد.

ـ مادر منم همین حرفارو می‌زنه.

ـ مامانم میگه اینایی که ازدواج نمی‌کنن بعد از مرگ می‌برنشون یه جایی که خیلی عذاب می‌کشن. هی ازشون می‌پرسن چرا شوهر نکردید، مگه شما تافته جدا بافته بودید؟ اونا هم میگن ما اشتباه کردیم... می‌دونی خیلی می‌ترسم آذرملک.

ـ از چی؟

ـ از این که ازدواج نکنم بعداً خدا منو نبخشه.

ـ این چه حرفیه، مگه زوره... هر کی اختیار خودشو داره!

ـ مگه ما اختیاری هم داریم؟

ـ پس چی که داریم. منم اولش مثل تو فکر می‌کردم. یه کمی هم ترس افتاده بود به جونم اما مقاومت کردم بعدش طوری شد که وقتی یه پسری یا مردی از کنارم رد می‌شد حالم بد می‌شد. دست خودم نیست آناهیتا. نمی‌تونم یه مرد رو تو زندگیم راه بدم، حالم بد میشه، این‌قدر که نمی‌تونم توصیفش کنم.

ـ خواهراتم مثل تو بودن؟

ـ نه، اصلاً اونا با اولین خواستگار رفتن سراغ کارشون. شوهر ندیده‌ها! دختر باید یه کمی خودشو نگه داره، نباید هر کسی در خونه رو زد باهاش رفت، بدبختی از این بالاتر. تو حیفی آناهیتا. نگذار دست این مَردهای چشم چرون بهت بخوره، چندش آورن. هیچ کدوم از اینا لیاقت تورو ندارن.

آنقدر با او حرف می‌زدم که کم‌کم احساس کردم عقایدم افکارش را شست‌وشو داده و دیگر رغبتی به ازدواج و گرایشی به جنس مخالف ندارد. اما پس از این که چند روز سر کلاس حاضر نشد و همین که غیبتش طولانی شد رفتم سراغش که یکدفعه برقی صورتم را سوزاند. آناهیتا مثل گلی از هم شکفته و چهره‌اش روشن وبلوری شده بود. پوست صورتش را بند انداخته و زیر ابروهای سیاه و کمانی اش را چنان براق کرده بودند که احساس کردم او را برای اولین بار است می‌بینم. چشمانش پر از اشک شد و مرا بوسید و بعد به داخل خانه دعوتم کرد. نسیمه خانوم مادرش رفته بود حمام و او کنارم نشست و شروع کرد به تعریف کردن.

می‌گفت: سه روز پیش منو عقد کردن به یه جوونی از فامیل دور پدرم. نتونستم مقاومت کنم. به کسی هم نگفتیم. مامانم یه کمی خرافاتیه. منم هیچی نگفتم. میگه اگه دخترهای ترشیده و زن‌های بیوه بفهمن می‌خواهی عقد کنی، بختت سیاه میشه. هر دو تا خواهرامم بی‌صدا عقد شدن طوری که هیچ‌کدوم از همسایه‌ها نفهمیدن.

بعدش اشکش را پاک کرد و مرا قسم داد که این حرف‌ها پیش خودمان بماند.

پرسیدم: اسمش چیه؟

گفت: کاظم. فامیل دور بابامه تو شهرداری کار می‌کنه، شیش تا برادرن، سه تا خواهر. این کاظم پسر آخره. بابام گفت باید زنش بشی. منم گفتم هر چی شما بگید. بعدش مامانم یه دفعه منو بوسید و گفت: مبارکه، اول و آخرش باید شوهر کنی، کی از کاظم بهتر!

همین‌جا تو خانه‌ی خودشان لباس عروسی تن آناهیتا کردند. شب گذشته شب تلخ و غم‌انگیزی برای من بود. خیلی حرص خوردم. بیشتر برای اون غصه می‌خوردم، اگر قسمم نمی‌داد امکان نداشت پایم را داخل مجلس عروسی‌اش می‌گذاشتم. اونم توی مجلسی که پر از مردهای چندش‌آور و نکره و بدترکیب رفت و آمد می‌کردند، به چه وضع رقت‌آوری مجبور شدم خودم را به اطاقی که پر از زن و بچه بود برسانم تا کمتر شکل و شمایل متکبرانه آن‌ها را ببینم. نسیمه خانوم مادر آناهیتا مُدام میان زن‌ها می‌گشت و از تنگی جا گله می‌کرد و عذر می‌خواست. پدر آناهیتا هم چون می‌دانست خانه داماد تنگ و شلوغ و پررطوبت است، حیاط خانه‌اش را چراغانی کرد و چند ردیف هم سیم و لامپ جلوی در خانه‌اش کشید و مجلس عروسی دخترش را نور باران کرد تا آخرین دخترش آبرومندانه به خانه بخت برود. وقتی آناهیتا را در لباس سفید عروس دیدم چشمانش پر از اشک شد و انگار داشت با من حرف می‌زد تا او را ببخشم. راستش دلم برایش سوخت. رفتم جلو او را در آغوش کشیدم و برخلاف آنچه که قلبم گواهی می‌داد برایش خوشبختی آرزو کردم. مادرم آمد کنارم نشست و چنان با حسرت به آناهیتا نگاه می‌کرد که کم مانده بود سرش داد بزنم خصوصاً که هر وقت فرصت می‌کرد با نگاهش مرا سرزنش می‌کرد که:

ـ ببین یادبگیر. آناهیدم عروس شد. فقط تو موندی، ای بی‌عرضه!

داخل خانه‌ی نسیمه خانوم صدا به صدا نمی‌رسید. سروصدای موسیقی و مطرب‌ها و خواننده که صدایش کر کننده بود یک طرف، جیغ و داد بچه‌ها و حرف‌های بی‌سروته زن‌های فامیل و همسایه‌ها چنان غوغایی به پا کرده بودند که کم مانده بود نفسم بگیرد. اگر چشم آناهیتا به من نبود همان جا چادرم را روی سرم می‌کشیدم و دور از چشم مادرم خانه را ترک می‌کردم. ته دلم می‌گفت امشب آخرین شب شادی آناهیتاست زیرا از مادرم شنیده بودم که آناهیتا داخل یکی از چهار اطاق تنگ و تاریک و پررطوبت خانه‌ی پدری کاظم زندگی تازه‌اش را شروع خواهد کرد، همان جا که چهار خانوار تو شکم هم زندگی فلاکت‌بار خود را ادامه خواهند داد، با یک مشت بچه قد و نیم قد و سه تا جاری که مُدام به ترکی از سرتا پای عروس را به باد انتقاد خواهند گرفت و برای بخت بد کاظم دل خواهند سوزاند. مادرم فردای عروسی برایم تعریف کرد که جاری‌های آناهیتا مُدام غیبتش را می‌کردند درحالی که خودشان نه ریخت داشتند، نه قد و قواره ای درست و حسابی. همسایه‌ها و فامیل هم می‌آمدند و به مادر عروس تبریک می‌گفتند و رویش را می‌بوسیدند و هی می‌گفتند:

ـ خدا رو شکر که آناهیدتم عاقبت‌ به خیر شد!

آناهیتا مثل آهویی مظلوم و بی‌کس با چشمانی گریان و لبخندی زورکی به میهمانان خوش‌آمد می‌گفت و بعضی‌ها که نمی‌دانستند موضوع از چه قرار است، به خودشان می‌گفتند اشک شوق و خوشبختی در چشمانش جمع شده است.

ـ انشاءالله همه دخترهای این مجلس عروسی خوشبخت بشن.

هم به زبان ترکی می‌گفتند هم به زبان فارسی و دخترهایی که داخل مجلس دلشان برای عروس شدن می‌طپید و به هم می‌ریخت، با جیغ و صدای بلند الهی‌آمین می‌گفتند طوری که من حالم بهم می‌خورد. اما مادرانشان درحالی که از هیچ کاری برای جلب نظر کردن میان زن‌ها و گاهی هم بین مردهای نامحرم فروگذار نکرده بودند، از ته دل شادی می‌کردند و درخیال خود دختران دم بختشان را در لباس سفید عروسی تصور می‌کردند که دامادی خوش‌ترکیب و پولدار دستشان را می‌گیرد و با خود به خانه‌ی بخت می‌برد. انگار این همه‌‌ی آرزوی زن‌های همسایه و میهمانان مجلس عروسی آناهیتای بیچاره بود. فقط نمی‌توانم آن زمانی که زن‌ها با بی‌حیایی تمام داماد کج و کوله را به اطاق عروس که آنجا پر از زن‌های بی‌حجاب و لخت و پتَی و آرایش کرده بود دعوت کردند، توصیف کنم. وای خدا این دیگر کی بود قسمت آناهیتا شد. مگر شوهر قحط بود؟ من که حسابی داشت حالم به هم می‌خورد به زور خودم را نگه داشته بودم. کم کم داشتم بالا می‌آوردم. خفقان گرفته بودم. نفسم بالا نمی‌آمد اگر می‌توانستم یک جیغ محکم می‌کشیدم. کاظم داماد یک دست کت و شلوار راه راه و گَل و گُشاد پوشیده بود با پیراهنی سفید. موهایش را آنقدر روغن زده بودند که سفیدی پوست سرش از چند جا تو ذوقم زد. چندش‌آور بود. از لبخندش که دیگر نگو و نپرس. انگار نصف صورتش می‌خندید و بقیه‌ی چهره‌اش نمی‌دانست باید زار بزند یا بخندد! خدایا این از کجا پیدا شده که او را وصله‌ی تن آناهیتا کرده بودند؟ ایستاده بود کنار عروس و درست مقابل من. از همان فاصله‌ی پنج متری بوی عرق تنش داشت حالم را بهم می‌زد. خدایا خوشبختی آناهیتا چرا این شکلیه!؟ از دست پدرش آنقدر عصبانی بودم که می‌خواستم بروم و در میان جمع یک سیلی محکم در گوشش بخوابانم تا حالش جا بیاید. آناهیتایی که نزدیک بود به یک فرشته پاک و بی‌گناه تبدیل شود، ببین چه کسی آمده تا او را خوشبخت کند! فقط خدا خدا می‌کردم یه طوری بشود، تا دیگر چشمم ریخت نحس داماد را نبیند.

بیچاره آناهیتا! مادرش دلش خوش بود که او را دور از چشم و گوش دخترهای ترشیده و زن‌های بیوه و شوهرمُرده عقد کرده بود تا دخترش سفیدبخت شود. اما به گمان من آناهیتا سیاه بخت شد و من این را با تمام وجودم احساس می‌کردم. قبل از شام عروسی مجبور شد در حضور زن‌های لُخت و پَتی و رنگ وارنگ آن هم در حضور شوهرش برقصد تا کاظم بیشتر احساس خوشبختی کند. تمام بدنم داشت مور مور می‌شد. سوزن به تنم فرو می‌کردند. کارد می‌زدی خونم نمی‌ریخت. از زور عصبانیت زبانم را از سه جا گاز گرفتم که تا یک هفته زخم بود و می‌سوخت.

داماد با آن ترکیب چندش‌آورش و با دهانی نیمه باز که آب از گوشه آن راه افتاده بود و با چشمانی ریز و درشت که انگار یکی از آن‌ها مصنوعی بود، میان زن‌ها می‌‌چرخید و پُز عروسش را می‌داد و یک بار که از کنارم رد شد در میان انواع و اقسام عطرها و روغن‌هایی که بر سر و صورتش خالی کرده بودند، یکدفعه بوی تعفنی به مشامم رسید. هی به خودم تلقین کردم فقط به خاطر نفرت از مردهاست. داماد که بوی تعفن نمی‌دهد. وقتی شب‌ها زباله‌ها را کنار جوی آب داخل کوچه می‌گذاشتم بوی بخصوصی به مشامم می‌خورد. کورشم کاظم یه همچین بویی می‌داد. انگار نفرتم از جنس مرد بود و برای همین طعم تعفن گرفته بود. به خودم گفتم داماد را میان صابون‌های معطر و گلاب و عطر شست‌وشو داده‌اند، پس این چه بویی است؟ و آنقدر وسواسم بالا گرفت که خودم رفتم به سمتش تا مطمئن شوم خیال می‌کنم. اما نه. اشتباه نمی‌کردم. وقتی از کنارش عبور کردم کم مانده بود بالا بیاورم. یک بویی از ترکیب عطر و گلاب و زباله در اطراف هیکل بی‌قواره‌‌ی داماد موج می‌خورد و شامه تیز من آن را به سرعت برق جذب کرد طوری که مجبور شدم همین که حواس آناهیتا پرت شد، از اطاق بیرون بزنم و خودم را خلاص کنم.

داخل حیاط مردها داشتند بشقاب‌های غذا را دست به دست می‌دادند که ناگهان سروصدای موسیقی قطع شد و بوی خورشت عروسی آناهیتا مجلس عروسی و همه‌ی کوچه را فرا گرفت. تنها کسی که لب به شام عروسی نزد من بودم، دوست و محرم راز آناهیتا. فکرش را بکنید. نگذاشتم بویی ببرد. رفتم از گوشه‌ای ناپیدا و تاریک از میان خانه‌ی مان به مراسم بدبختی آناهیتا چشم دوختم. همان‌جا برایش اشک ریختم و همین که احساس کردم دست‌های متعفن کاظم می‌خواهد بدن لطیف و زیبای آناهیتا را لمس کند، رعشه بر تنم افتاد و کم مانده بود از میان حیاط خانه‌ی‌مان جیغ محکمی بکشم. انگار یه تکه سنگ یا قطعه‌ای نان خشکیده ته گلوم گیر کرده بود. مُدام پدرش را لعنت می‌کردم که دستی دستی دخترش را بدبخت کرد. وقتی چشمم داخل حیاط به او افتاد که با آن شکم برآمده‌اش شادی خود را در جمع مردان و رفقا و دوستان فامیلش نشان می‌داد و دلش غش می‌رفت، نمی‌دانید چه حالی می‌شدم. بدبخت کردن دختر مگر شادی هم دارد؟ دلشان خوش بود که دخترشان می‌رفت به خانه‌ی بخت!

شب از نیمه گذشته و سروصداها فروکش کرده و درحالی که برخی از اعضای خانواده‌ی داماد خصوصاً جاری‌ها و مادرشوهرش هنوز آنجا حضور داشتند، کاظم با آن ترکیب قِناسش دست مرمرین آناهیتا را گرفت و به طبقه بالا برد. اطاق آناهیتا را کرده بودند حجله‌ی عروسی. پرده‌های رنگی جلوی پنجره را کشیده بودند و من لحظاتی شبح آن دو را دیدم. آناهیتا آخرین شب پاکی و لطافت خود را سپری می‌کرد و در حالی که سگ‌ها‌ی محله پارس می‌کردند و جیرجیرک‌ها آواز می‌خواندند و در طبقه‌ی پایین خانه هنوز عده‌ای انتظار می‌کشیدند، آناهیتا با چشمانی گریان خود را تسلیم کاظم کرد.