سروش صحت
پارسال یک شب تلویزیون اراذل و اوباش را نشان می داد، اوباش همه رو به دیوار ایستاده بودند و صورت هیچکدام مشخص نبود. یک لحظه یکی از آن ها سرش را کمی چرخاند و با این چرخش بخش کوچکی از صورتش دیده شد. نمی دانم چرا به نظرم آمد که قبلا این گوشه صورت را بارها دیده ام ولی هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا...
نصف شب با صدای رعد و برق از خواب پریدم و یکباره فهمیدم آن گوشه صورت را کجا دیده بودم. مرد رو به دیوار، سیاوش، صمیمی ترین دوست سال های دورم بود. من و سیاوش از کلاس اول تا سوم راهنمایی همیشه و همه جا با هم بودیم. سیاوش همیشه شاگرد اول یا دوم کلاس ما بود و مادرش آرزو داشت او پزشک متخصص مغز و اعصاب شود و مطمئن بود به این آرزو خواهد رسید... بعد از سوم راهنمایی، مدرسه من و سیاوش از هم جدا شد و یواش یواش از هم بی خبر و بی خبرتر شدیم... توی رختخواب غلتی زدم و گفتم شاید هم اشتباه می کنم، بعید بود سیاوش به جای متخصص مغز و اعصاب، اراذل و اوباش شده باشد.
صبح یکی از روزهای اسفندماه قبل از این که هوا روشن شود برخاستم، لباس ورزشی پوشیدم و برای دویدن بیرون رفتم. شب قبل، باران مفصلی باریده و هوا عالی بود. دویدن در آن هوا سرحالم کرده بود و احساس می کردم خوشبخت ترین آدم سراسر جهانم...از جلوی یک کله پزی رد شدم، فکر کردم این سرخوشی را با خوردن یک بناگوش و دوتا پاچه کامل کنم. بناگوش و پاچه ها را که خوردم و بیرون آمدم به شدت پشیمان بودم... تمام آن دویدن و سرخوشی را با تیلیت کردن نان در آبگوشت مغزدار و خوردن یک بناگوش و دو پاچه ضایع کرده بودم.
وقتی به خانه برگشتم آنقدر ناراحت بودم که به جای این که دوش بگیرم و به کارهایم برسم تا لنگ ظهر خوابیدم. بیدار که شدم دیگر اثری از آن طراوت و نشاط صبحگاهی باقی نمانده بود و هنوز طعم بناگوش و پاچه ها توی دهانم مانده بود. لباس پوشیدم و بیرون آمدم، می خواستم بروم و جواب آزمایش خونی را که دکتر برایم نوشته بود بگیرم. هوای بهاری بیرون که به سر و کله ام خورد دوباره سرحال شدم. هوای خوب نعمتی است. شیشه های ماشین را پایین کشیدم و با خودم فکر کردم چه چیزهای کوچکی می تواند دلیل بدحالی آدم شود و با کمی آسان گیری چقدر خوشبختی نزدیک است.
همان موقع ماشین بغل دستی ام که می خواست خط حرکتش را عوض کند به سمت راست پیچید و به موتورسواری که از کنارش می گذشت زد و موتورسوار نقش بر زمین شد و چندین بار روی زمین غلطید، مطمئنا موتورسوار در همان لحظه اول مرد. دلم برای خانواده اش که عیدشان عزا شده بود می سوخت و تمام احساس سرخوشی و نشاطم دود شد و به هوا رفت.
با خودم فکر کردم گاهی چقدر راحت خودمان را گول می زنیم و با هر چیز کوچکی بی دلیل احساس خوشبختی می کنیم. نمی خواستم به این صحنه نگاه کنم ولی بی اراده و ناخودآگاه داشتم به جنازه موتورسوار نگاه می کردم که جنازه از جایش برخاست و در حالی که خودش را می تکاند سر راننده ماشین داد زد "می خوای بپیچی چرا راهنما نمی زنی؟" باورم نمی شد موتورسوار زنده باشد. دوباره احساس کردم خوشبختی همیشه نزدیک ماست، کافی است عجول نباشیم.
سرعتم را کم کردم که از موتورسوار بپرسم کمکی می خواهد یا نه، که پراید سفیدرنگی آنچنان از پشت به ماشینم کوبید که اگر کمربند نبسته بودم مغزم در اثر اصابت به شیشه جلویی ترکیده بود. هیچ چیز بدتر از تصادف شب عید نیست. اعصابم خرد شده بود و بی نهایت عصبانی بودم. در حالی که داد می زدم "گوساله حواست کجاست؟" از ماشین پیاده شدم.
خانم محترمی از پراید پیاده شد و پرسید: "با من بودین؟"
از برخورد زشتم خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم و طلبکارانه پرسیدم: "معلوم هست حواستون کجاست؟"
خانم محترم گفت: "شما یه دفعه زدین رو ترمز به من می گین حواست کجاست؟" خانم محترم درست می گفت ولی عصبانی تر از آن بودم که حرف درست تاثیری بر من داشته باشد.
گفتم: "شما باید فاصله ات را با ماشین جلویی تنظیم کنی."
نگاه کردم و دیدم ماشین من صحیح و سالم است و فقط سپر ماشین خانم محترم داغان شده است، خوشحال شدم. به خانم محترم گفتم: " مهم نیست، کاری است که شده، من گذشت می کنم، ولی موقع رانندگی بیشتر حواستون را جمع کنید."
خانم محترم سوار ماشینش شد، گاز داد و موقعی که از کنارم می گذشت چیزی گفت که درست نشنیدم ولی به نظرم آمد گفت: "کثافت بی شعور."
خیلی دلخور شدم، اصلا حالم بد شد. ولی حرفی بود که زده بود و با توجه به این که پراید سفیدرنگ دور شده بود چاره ای جز گذشت نداشتم، به همین دلیل دوباره گذشت کردم.
به آزمایشگاه رفتم... جواب آزمایش را که گرفتم به خانم متصدی گفتم: "می شه یه نگاهی به جواب های من بکنید ببینید چه جوریه؟"
خانم متصدی برگه آزمایش را نگاه کرد و گفت: "همه چی تون طبیعیه."
خیلی خوشحال شدم، گفتم: "قند، اوره، کلسترول، چربی؟"
گفت: "همه اش عالیه." خوشحال تر شدم. خانم متصدی دوباره نگاهی به برگه کرد، کمی دقیق تر شد و گفت: "فقط تعداد گلبول های سفیدتون بالاست."
گفتم: "یعنی چی؟"
گفت: "شاید چیز مهمی نباشه."
گفتم: "اگه چیز مهمی باشه چیه؟"
خانم متصدی گفت: "نه، خیالتون راحت. با پزشکتون مشورت کنید ان شاا... که چیز مهمی نیست."
بعد پرسید: "چند سالتونه؟"
سنم را که گفت: "آخی... نگران نباشید الان علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده ولی حتما زودتر با پزشکتون مشورت کنید."
بیرون که آمدم هوای بهاری اصلا سرحالم نکرد، بلافاصله شماره یکی از دوستانم که پزشک است را گرفتم و پرسیدم: "آقا اگه کسی گلبول سفیدش بالا باشه یعنی چی؟"
دوستم گفت: "یعنی سرطان داره."
دنیا مقابل چشمانم سیاه شد، احساس کردم سرم گیج می رود و دارم پس می افتم. همان موقع جوانی که از کنارم رد می شد پرسید: "ببخشید ساعت چنده؟" می خواستم با مشت به صورتش بکوبم، برای من که دیگر زمان و مکان معنایی نداشت چنان نگاهی به جوان کردم که ترسید و با عجله دور شد.
دوست پزشکم پرسید: "کی گلبول سفیدش بالاست؟"
گفتم: "من... یعنی من سرطان دارم؟"
دوستم گفت: "الاغ شوخی کردم... گلبول سفید بالا می تونه علامت سرطان باشه، ولی حتما که سرطان نیست."
داد می زد که دارد بی خودی دلگرمم می کند... به نظر همه چیز بی ارزش می آمد، چقدر کار نکرده داشتم، چقدر آرزو... هنوز زود بود، به زندگی ام فکر کردم، به تصادف امروز صبح، چقدر همه چیز دور بود، چقدر مسخره بود که از این که شاید یک خانم غریبه محترم به من کثافت بی شعور گفته بود ناراحت شده بودم، چقدر ورزش صبحگاهی ام مسخره بود، چقدر این که از کله پاچه خوردنم ناراحت بودم مسخره بود، چقدر این که از هوای صبح لذت برده بودم مسخره بود، چقدر همه چیز مسخره بود...
دوستم گفت: "تازگی ها گلودرد چرکی نداشتی؟"
گفتم: "هنوز هم دارم."
گفت: "پس هیچ مرگ ات نیست، تو سرماخوردگی های چرکی همیشه تعداد گلبول های سفید می ره بالا."
لحنش جدی بود. گفتم: "مطمئنی؟"
گفت: "صددرصد ولی بیا باز هم برات آزمایش می دم."
کمی خیالم راحت شد، به یک دوست پزشک دیگر هم زنگ زدم و او هم اطمینان داد که، هیچ مرگم نیست. حالا خیالم خیلی راحت تر شده بود، با خودم فکر کردم چه زود دستپاچه و هول می شوم، خنده ام گرفته بود. فکر کردم بد نیست به سلامتی سلامتی ام یک چلو کباب برگ مخصوص بخورم. همین کار را کردم. هیچ چیز مثل چلوکباب خوب آدم را سرحال نمی کند. کره را با برنج قاطی کردم، لیمو ترش ها را روی کباب فشردم و... از چلو کبابی که بیرون آمدم باد کرده بودم، و پشیمانی سرتاپای وجودم را گرفته بود... صبح کله پاچه، ظهر چلوکباب با کره اضافه، این جوری ادامه بدهم به زودی سکته می کنم، حالا سکته به درک، گنده شدن شکم را چه کنم؟ دستی به شکمم زدم و تصمیم قطعی گرفتم ورزش صبحگاهی ام را جدی تر بگیرم.
یک چک داشتم و می خواستم قبل از تعطیل شدن بانک نقدش کنم. اسفندماه بانک ها همیشه شلوغ است... شماره را که از دستگاه نوبت دهی بانک گرفتم فهمیدم که 54 نفر قبل از من در انتظارند و این یعنی بانک تعطیل می شد و نوبت به من نمی رسید. یکی از کارمندان بانک را می شناختم، از لابلای جمعیت خودم را به باجه او نزدیک کردم و سعی کردم جوری که کسی متوجه نشود ولی او متوجه بشود علامت بدهم که من را به قسمت کارکنان ببرد و کارم را راه بیندازد. مشغول علامت دادن بودم که دیدم دستی روی شانه ام خورد و صدایی بغل گوشم گفت: "سه ساعته این جا وایسادم، نمی ذارم هیچ کس هم زیر آبی بره ."
خالکوبی روی دستی که به شانه ام خورده بود توجه ام را جلب کرد. در حد فاصل گوشتی بین شست و بقیه انگشتان آن دست نوشته شده بود "بربادرفته" به چهره صاحب دست نگاه کردم، خودش بود. پرسیدم: "اسم شما سیاوش نیست؟"
مرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد خندید و بغلم کرد و گفت: "اصلا عوض نشدی."
نیم ساعتی با سیاوش حرف زدم. گفتم: "تو که شاگرد زرنگ کلاس بودی. چی شد؟"
گفت: "تو دبیرستان حوصله درس خوندن نداشتم، دوم دبیرستان درس خوندن را شل کردم، سال سوم دوبار رد شدم، سال چهارم دیگه درس را ول کردم..."
گفتم: "مگه قرار نبود دکتر مغز و اعصاب بشی؟"
گفت: "الان هم متخصص مغز و اعصاب هستم، هم مخ می زنم هم اعصاب می ترکونم."
از سیاوش پرسیدم: "الان چی کاره ای؟"
گفت: "لات"
گفتم: "نه، جدی"
گفت: "جون تو"...
پیش آشنایم رفتیم و کار هردومان را راه انداخت. با سیاوش از بانک بیرون آمدیم. از دیدنش خوشحال شده بودم، همان موقع یک موتورسوار رد شد و کیف دستی ام را زد. تمام دومیلیون تومان ایران چکی که از بانک گرفته بودم توی کیف بود. داشتم سنکوپ می کردم، سیاوش عین قرقی پرید روی موتورش و یک ربع بعد با کیفم برگشت.
گفتم: "چه جوری گرفتی اش؟"
گفت: "اگر این جوجه ها جلو چشم ما کیف رفیقمون را بزنن که ما باید بریم بمیریم."...
سوار ماشینم شدم و با خودم فکر کردم چقدر خوب است که آدم یک دوست لات داشته باشد. دوستی که روی دستش خالکوبی کرده "بربادرفته" و پول بربادرفته ات را زنده می کند.
یک دفعه پراید سفیدی که جلویم بود ترمز کرد و من محکم به سپر و صندوق عقبش کوبیدم... خدا خدا می کردم خانم محترمی که صبح با او تصادف کرده بودم پشت فرمان نباشد، راننده پراید پیاده شد، مرد محترمی بود، آمد نگاه کرد، ماشین من سالم بود ولی سپر و صندوق عقب ماشین داغان شده بود، مرد محترم گفت: "مقصر خودم بودم که یکدفعه ترمز کردم."
چیزی نگفتم. مرد معذرت خواهی کرد و رفت.
آن شب دوباره تا صبح باران آمد، نیمه شب صدای ترسناک رعد و برق بیدارم کرد، ولی صبح روز بعد هوا تمیز، پاک و بهاری بود...
پایان
نظرات