اینک که به پایانِ پاییز نزدیک می‌شویم؛ خطِ خاکستری زندگی‌ من ـــ از افسردگیها و دلتنگیها  برجسته تر می شود، نه اینکه تنها دلم فقط گرفته و نه اینکه افسوس گذشته را می خورم، من با این غم بادهای سبکِ یک تبعیدی ـــ همزیستی دائم دارم، که شاید من با شادیهای سطحی،دشمنی دیرینه دارم.

گذرگاهِ عمرم به بیراهه‌ی شادی‌های لحظه‌ای و سطحی راه نداشته و از دیدنِ صورتک‌های شادِ در آینه ـــ ساختِ فرنگ بیزارم.

جای یک حس در درونم خالی‌ است، پرسش‌های متعدد افکارم را به زیرِ تازیانه گرفته و دریغ از یک پاسخ و دریغ از یک لحظه آرامش، صادقانه بگویم: دلگیرم، معذبم، کلافه‌ام، خوردتر از یک شاخه‌ی خشک، ندیدنی و بی‌ وزن، کمتر از خاک، مثلِ سرگردانی باد.

خدایا، نمی‌‌دانم تا به کجا این چرخشِ نامهربانِ فلک ـــ من را به بازی می‌‌گیرد، نمی‌‌دانم این سینه‌ی سوخته‌ی من ـــ تا کجا دردِ دوری از زادگاهم را تحمل خواهد کرد.

در مسکو ـــ در جایی هستم که به محله‌ی پولی‌ آنکا معروف بوده و در یک پانسیون قدیمی‌ اقامت دارم، اتاقم رنگ رفته ـــ مخلوطی از سبز و سفید است، مبلمان قدیمی‌ و کلّ فضای آن بیروح و سرد است، برای آنچه که سالها در جستجوی آن هستم، اینبار به اینجا آمده تا شاید آن را در میان تاریکی های مسکو پیدا کنم.

هوا گرفته احوال بوده و خورشید می‌تابد؛ اما بی‌ فایده است، خیابان‌ها؛ اکثرا به همان گونه  بوده که ۱۵ سال پیش آنرا دیده‌ام، کج کاری‌های کمونیستی و بد سلیقگی و سردمدارانِ ایشان ـــ هنوز در همه جا موج می‌‌زند، مردم را می‌بینم، مردانِ عبوس؛ با عجله راه می روند، زنانِ بد لباس؛ بی حوصله سر در کارِ خود دارند، در این میان با پیر زنی‌ آشنا شده که مقداری زبانِ فرانسه دانسته و در نزدیکی‌ کلیسای جامع ـــ برای دل خوش‌ها و به خصوص عاشقها گل می فروشد، چند وقت است که او را نمی‌بینم ، سراغش را می‌گیرم، دلواپسَش هستم،، نگرانم، این سرما کشنده بوده و با بغض به خود می‌‌گویم: او شاید دیگر قدرتی‌ برای کنار آمدن با سرما ـــ ندارد.

وقت خود را در میان اپرا و تئاتر های قدیمی‌ مسکو می‌گذرانم، دنبال ریشه هستم، به دنبال مردم قدیمی‌ هستم که سالها خاک خورده و در ناباوری‌های زندگی‌ غرق شده‌اند، به دنبال ترانه‌های قدیمی‌، شاعران، سازندگان، رقاصان باله و تانگو، من به دنبال اصالتِ یک دوره‌ای از زندگی‌ هنری روس‌ها هستم که بیش از چند دهه ـــ مواجه با نابودی کامل شد.

در این سرمای بد ریختِ مسکویی ـــ تماشای یک تانگو با آهنگی (آه، این چشمان سیاه) از یوری مُرفِسی که بازمانده از سالهای سی‌ میلادی است ـــ اندرونم را گرم می‌‌کند، تمامی خوانندگانِ تانگوی اصلِ روسی؛ بعد از انقلابِ روسیه ـــ از کشور گریخته و به فرانسه و آلمان پناهنده می‌‌شوند، آنها تا آخرِ عمر یک تبعیدی باقی‌ مانده و این حسِ دوری از زادگاه ـــ تاثیرِ بسیار تلخی‌ به روی زندگی‌ هنری آنها می‌‌گذارد، دیگر کسی را در اواخر اکتبرِ سال ۲۰۰۹ میلادی در روسیه نمی بینی که به  مبانی انقلاب روسیه سالِ ۱۹۱۷ میلادی ـــ اعتقاد داشته باشد، صلح ـ نان ـ زمین برای همه؛ دروغی بیش نبود.

حالا نسلِ دیگری آمده تا این هنرِ زیبا ـــ تانگوی روسی را دوباره زنده کرده و ایشان به خوبی‌ ترانه‌های قدیمی‌؛ به ویژه هنرمندانِ تبعیدی را بازسازی کرده و آن را اجرا می‌‌کنند، تانگو را دوست دارم، آرام، غم انگیز، افسرده و یک دنیا لحظاتِ نوستالژیک را به خاطرم می‌‌آورد، هماهنگی فوق‌العاده‌ی پیانو، ویولن، آکاردئون و طراحی یک رقصِ احساسی زیبا ـــ مرا به عمقِ احساساتی هدایت کرده که رهایی بخش از هر جور افکارِ سودازدگی است.

در این اوهامِ بی مقدار و در این تصویر بی‌ پایان از خیالات؛ بی‌ اختیار وارد یک بار شده و به سادگی‌ تمام در آنجا احساس آرامش می‌کنم، دهانم خشک است و وزنِ کلمات زندگی‌ام ـــ بی‌ سیلاب مانده‌اند، کنار دیوار، نزدیک یک سن رقص ـــ به روی یک صندلی‌ چوبی قدیمی‌ می نشینم، به اطراف که نگاه می‌کنم، از محیط؛ تنها اثری موازی با لحظات غم آلود می بینم، شخصی‌ آکاردئون میزند، شخصی‌ دیگر ویلن و کلارینت، آخری پیانیست است، به آرامی و چه موزون می‌نوازند، در اطرافِ من همه جور آدم نشسته و همه جذبِ موسیقی‌ تانگویی هستیم که قرار است تا مدتی‌ پَرِ پروازمان باشد و آزادی را به رُخمان کِشد، از تشنگی بی‌ قرارم، آتشِ ودکا کارساز است، بی‌ نفس به زنی‌ خیره شده که از میانِ موجِ دود و شلاق نور ـــ به من نزدیک می شود، چشمانش سیاه، لبانش قرمز، به پیچ و خمِ اندامش ـــ تماماً می‌نگرم… در کنارم می‌نشیند بی‌ آنکه زبانش را بفهمم، بوی نفسَش حالم را جا آورده و مخلوطی از شیرینی‌ کریسمس و شرابِ جا افتاده است، انگشتانِ هر دو ـــ همدیگر را لمس می‌‌کنند، حالا آنقدر نزدیک تر نشسته که گرمای بدنش؛ تابستانِ گرمِ گذشته را به یادم می‌‌آورد، در گوشِ من زمزمه‌های کرده و بوسه‌هایی کوچک ـــ به من هدیه می‌‌کند.

وقت می‌‌گذارد و کماکان با زبان بی‌ زبانی‌؛ به معاشقه‌ی خود ادامه می دهیم، همچنان در تاریکی جا خوش کرده و هیچ نوری در آن غالب نخواهد بود، شروع به رقصیدنِ تانگو کرده و من مجنون حرکات آنان هستم، به دور از آشفتگی‌ها، دل نگرانی‌‌های روزانه و غصه‌ها؛ به نحوِ زیبائی به هم پیچیده و دو روح در یک جسم می‌‌شوند، تانگو حس غم انگیزی است که به رقصی پر شور می‌آید، تانگو دارای افکار و احساسات زیادی بوده که می‌توانند در رقص ـــ شکلی‌ زیبا به خود گیرند، حسِ غم، خیانت، یأس، تبعید، رنج یا خداحافظی‌های که دو عاشق به همدیگر ـــ برای همیشه می‌‌گویند، تانگو از آن لحظه‌ای آغاز شده که دو نفر توانسته ـــ قلبشان را بگشایند، بدنشان را به سخن آورده و با یکدیگر رو در رو شوند، زمانی که در چشمانِ یکدیگر خیره شده و آنگاه عشق بازی ـــ شروع می‌‌شود، آنها در آغوشِ همدیگر جایگیری کرده و مرد با رمز‌ و نشانه ـــ زن را در حرکاتش رهبری کرده اما او همزمان باید به حرکات ـــ دور زدنها و فضای زن هنگام رقص ـــ توجه کند، بدین نحو؛ بدنِ آن‌ها در ارتباط و پیوندی هماهنگ با یکدیگر قرار می‌گیرد،  این هم آغوشی عاشقانه، یاد آورِ لذاتِ جسمانی، بازی جذابیت و اِروتیسم ـــ این اگر یک معاشقه‌ی بهشتی نیست؛ پس چه می‌‌تواند باشد؟

با آن زنِ زیبا ـــ شبِ گرمی را گذرانده و صبحِ زود ـــ همپای یک طلوع مه آلود به نزدیکی‌ کلیسای جامع می رسم، ماما اُلگا ـــ پیرزنِ گل فروش را دیده که سر خوش ایستاده است و به او نزدیک شده و بی‌ آنکه چیزی بگویم ـــ در آغوشش می‌‌گیرم، خجالتی نیست، اشکالی ندارد که بگویم چند قطره اشک در پهنای صورتم غلتیده و زود به نفسم برخورده ـــ بخار می‌‌شود، می داند اُچی چُرنیا (چشمانِ سیاه) را دوست دارم، برای من می‌‌خواند: چشمان سیاه ـــ مانند آسمان نیمه شب، پر از شعله عشق، پر از بازیهای عاشقانه، وای که چقدر عاشق توام ...

دسته ای کوچک از گل بنفش رنگی‌ می خرم، او به من لبخند زده و من اندکی شاد می شوم و سر در شال گردن گذاشته و به پرسه زدن در تاریکی ادامه  می دهم.