تابستانِ امسال از محدودهی اروپا خارج نشدم. پس از گذراندنِ چندی از تعطیلات در کنارِ مادر و لیلا ـــ موتور هارلی ـ دیویدسن را زین کرده و به سمتِ باسک فرانسه و سپس باسک اسپانیا رفتم.
این مناطق مملو از حکایات و داستانهایی بوده که مردمانِ آنجا همچنان بدان پرداخته و زبانزدِ عام و خاص است. در شهر سن سباستین ـــ باسکِ اسپانیا که بودم؛ گربهای سیاه رنگ در حوالی اتاقی که اجاره کرده بودم ـــ میپلکید، به صاحبخانه گفتم، لبخندی زده و گربه را وارثِ نسلِ پانصد سالهی کاتوها (گربه به زبانِ باسک) دانست. اینها میآید و میروند، هیچ کس کاری با ایشان نداشته و هیچگاه اهلی نمیشوند. اگار جایی و یا کسی را نشان کنند ـــ رفتارِ عجیبی از خود بروز داده و محافظت از آنجا و یا از آن شخص را بر عهده میگیرند. این گربه گورکا نام داشته و انگاری تو را انتخاب کرده است.
رابطهی من با گربهها بسیار خوب است، همیشه گربه داشته و الان هم دارم. گورکا هر بار که از اتاق خارج شده و یا داخل میشدم ـــ آنجا بود. غذایش را جلوی من نمیخورد، کشیک دادم؛ دیدم که آن را یواشکی خورده و سهمی از آن نصیبِ گربهها دیگر که از درجاتِ پایین تر بودند ـــ میشد. شبها که آسمان صاف بود ـــ به روی پلکان نشسته و شرابی مینوشیدم، گورکا در همان نزدیکی به من خیره شده و حتی احساس میکردم که پلک هم نمیزند! شَبی ابری در خواب دیدم که نیمه برهنه در کنارِ ساحلِ قدم زده و گورکا با هیبتی عظیم ـــ پشتِ سرم در حالِ حرکت است. هر چقدر که به جلو قدم گذاشته ـــ لباسِ باقیمانده بر تن را محو شده دیده و گورکا کوچک و کوچکتر میشد. وقتی که کاملا برهنه شده بودم ـــ گورکا دیگر در پشتِ سرم دیده نمیشد.
به او خو گرفته بوده هر چند که میدانستم این رابطه زود پایان گرفته و هر دو صبورانه در شکارِ سرنوشتِ دیگری هستیم. این جریانِ گورکا و من را به یادِ داستان کوتاهی از نویسنده آمریکایی ادگار آلن پو به نامِ گربه سیاه انداخت.
این حکایت در ۱۹ آگوست ۱۸۴۳ میلادی به چاپ رسید، گربهی سیاه مفهوم گناه را در تفکر النپو را به نمایش میگذارد. پُررنگترین تصاویر و مفاهیمی که این کتاب تداعی می کند؛ شناساندنِ شخصیتهایی با ذهنهایی مریض است؛ قاتلان و دیوانگانی که به طرز عجیبی افرادی را به قتل رسانده ـــ در جایی مخفی کرده یا با جهانِ مُردگان و اشباحی که به ناگاه ـــ نظمِ همه چیز را به هم میریزند.
اما ماهیت گربهی سیاه چیست؟ از کجا می آید؟ راوی خود در مورد ماهیت گربه اطلاعات دقیقی به دست نداده اما در ابتدای داستان از زبان همسرش به هویتِ مورد تشکیک گربهی سیاه اشاره کرده و میگوید: همسرم که در باطن خرافاتی بود، بلافاصله به باور قدیم عوام اشاره میکرد که میگفتند گربه های سیاه جادوگرانی هستند با چهرهی مبدل. راوی با نظر همسر خود چندان موافق نبوده اما به گونهای در داستان به گربه اشاره میکند تا مخاطب حسابِ کار دستش آمده که به هیچ وجه با یک حیوان معمولی سروکار ندارد: … انگار نقش برجستهای را روی سطح سفید دیوار دیدم، تصویر گربهی غولآسا. دقت به کار رفته در تصویر واقعاً حیرتآور بود. طنابی دور گردن جانور بود. آیا آشنایی با اسطورهشناسی سِلتی (مبتنی به چندخدایی اقوام سلت، گروهی از قبایل هندواروپایی، جنگجویانی چادرنشین) سرشتِ گربه مشخص می شود؟
در این داستان؛ یک مرد الکلی به گربه سیاه خود به نام پلوتو (نام رومی ایزدِ جهان زیرین اساطیر یونان) حمله کرده و ابتدا چشم او را می کند و سپس تصمیم گرفته آن را حلق آویز کند. پس از آن جنایت؛ خانه او می سوزد، که او را به این باور می رساند که نوعی رابطه بین این دو رویداد ـــ وجود دارد. بعداً گربه دیگری را پیدا می کند که تقریباً شبیه پلوتون است، حتی با چشم سوراخ شده، اما با یک نقطهی یا نوار سفید کوچک روی سینه اش، راوی آن گربه را به خانهاش میاورد.
گناه کشتنِ اولین گربه سیاه باعث می شود که راوی ترس طاقت فرسایی را نسبت به گربهی جدیدش احساس کند. مست؛ تصمیم می گیرد او را با تبر بکشد، اما همسرش مانع شده و او به طور تصادفی وی را می کشد.
منطقی است که فرض کنیم گربه ای به نام پلوتو، نام یک خدای رومی که به نوبه خود با هادس، خدای عالم اموات اساطیر یونان مرتبط است، هیچ ارتباطی با اساطیرِ سلتیک ندارد. این فرض نه تنها قابل توجیه است، بلکه کاملاً درست است. گربه سیاه در عنوان داستان پلوتون نیست، بلکه دومین حیوانی است که در نهایت فاجعه را رقم می زند.
راوی ـــ صاحبِ گربه سیاه از نظر سلامت روانی غیرقابل اعتماد است، در واقع او خود را دیوانه می داند. در این مرحله درک این نکته مهم است که در فلسفه پو، جنون؛ حالت قطع ارتباط با واقعیت نیست، بلکه عالی ترین شکلِ هوش است. یعنی حالتی که موجود را با سطوح بالاتر آگاهی ـــ مرتبط کرده که می تواند کاملاً وحشتناک باشد. پو درجهی جنونِ راوی را به طرق مختلف؛ از جمله اعتیاد به الکل ـــ مشخص می کند. او در ابتدا خود را دوستدار حیوانات دانسته که در تضاد با انسان دوستی و زن ستیزی اوست.
راوی در اصل، یک روان پریش ـــ مبتلا به اختلالِ دوقطبی است. شاید همسرش را نیز حیوانِ خانگی خود می داند. راوی از همهی اینها آگاه نیست، فقط می داند که حیوانات را دوست دارد و به انسان ها بی اعتماد است. ناتوانی او در درک این ویژگی ها؛ همان ناتوانی در توضیحِ انگیزه های چگونگی اعمال وحشتناکِ او را ـــ نشان می دهد.
حضور پلوتو؛ به سرعت ما را به خرافات در موردِ گربه های سیاه می اندازد، پو به کاترینا، گربه سیاه خود اشاره می کند که او را در دوران نقاهتِ همسرش و چندین سال پس از مرگ او همراهی می کرد. قطعاً پو رفتارِ کاترینا را برای نوشتن این داستان ـــ زیر نظر گرفته بود. پلوتو در ابتدای داستان یک شخصیت کم و بیش خنثی است که وقتی راوی به مشروب خوردن روی می آورد؛ تبدیل به آنتاگونیستِ راوی می شود. گربه بیچاره که تا آن زمان همیشه به اربابش وفادار مانده بود، ناگهان به عنوان یک موجود شیطانی، شاید یک جادوگر یا یک روحِ آشنا ـــ دیده می شود، اگرچه هیچ چیز در رفتار گربه این احتمال را نشان نمی دهد. با این حال، برعکس زمانی که گربه دوم ظاهر می شود اتفاق می افتد.
راوی می گوید: این گربه سیاه و سفید بزرگی بود که به اندازه پلوتو تنومند بود و در تمام جزئیات به آن شباهت داشت، پلوتو حتی یک تار موی سفید روی تمام بدنش نداشت، اما این گربه نشانِ پهن و سفیدی ـــ هر چند شکل نامشخصی داشته که تقریباً کل ناحیه سینه را پوشانده است.
این گربه سیاه همان موجودی است که از راوی به خاطر جنایتی که علیه سلفش مرتکب شده ـــ انتقام می گیرد. دو ویژگی اصلی آن ـــ فیزیکی (گربه سیاه با نوار سفید روی سینه)، و ماوراء طبیعی (به عنوان وسیله ای برای انتقام) ـــ همان ویژگی هایی هستند که می توانیم در موجودی از اسطوره های سلتیک به نام گـربه سـیـث پیدا کنیم: روحی که به شکل یک گربه سیاه با یک لکه یا نوار سفید روی سینه اش است، نقشِ او را بارها و بارها در طولِ سالیانِ سال در منازلِ مردمانِ مناطقِ باسک و گالیسیای اسپانیا دیدم!
در افسانه آمده که گربه سیث فقط کسانی را عذاب می دهد که مرتکب نوعی جنایت شده و موفق به فرار از آن شده اند. این واقعاً یک خدای عادی ابراهیمی نبوده و بلکه یک موجود ماوراء طبیعی است که می تواند ۹ بار شکلِ گربه ای با این ویژگی ها را ـــ به خود بگیرد. انتقام او هرگز مستقیم نیست، یعنی هرگز قربانیانش را خودش نمی کشد، بلکه اغلب آنها را به گناه، جنون و در نهایت خودکشی ـــ وادار می کند. این روش ـــ گناه، جنون و مرگ ـــ عملاً مشابه روش دومین گربه سیاه در داستانِ پو ـــ این نابغهی ادبیاتی است.
گورکا آزارش هم به من نمیرسید، اما دائم در این فکر بودم چرا حضورش در کنارم این چنین مرموز و پیچیده است. صبحی که شهر را میخواستم تَرک کنم؛ با کمالِ ناباوری دیدم که به روی صندلی موتور نشسته و من را مینگرد. جا خوردم، یعنی چه!؟ میخواهی با من بیائی؟ تا این را گفتم ـــ از زینِ موتور به پایین پریده و برای اولین بار صدایش را شنیدم، میوی او خفیف اما وزن داشت، شاید هم به زبانِ خودشان فقط میخواست به من بگوید: خیر.
راستش را بگویم؛ پشتِ سرِ خود را در هنگام رفتن اصلا ندیدم، دیدهی خیرهی او و آخرین رفتاری که از وی دیدم ـــ رمز آلود و اندکی هراسناک بود. گربههای سیاه جادوگرند؟ نمیدانم، تعبیرِ خوابم چیست؟ هنوز بدان فکر میکنم.
نورماندی، شمال فرانسه، پاییز ۲۰۲۴ میلادی.
به به چه خوشحالم که بعد از مدتها برگشتی. چند روز پیش دوستی میگفت نوشته های شما را دوست داره. به خودم گفتم کجا غیبش زده باز؟ وارد چه ماجراجویی تازه ای شده؟ خودت هم مثل گربه های سیاه مرموزی :) نوشته تازه ت عالیه. نسبت هایی بدی که به گربه های سیاه زده میشه را قبول ندارم. همه گربه ها برای انسان ها مرموزن چون شخصیتشون تسخیرناپذیره. و این برای انسان که سِرِشتش تسخیر و تسلطه، خوشایند نیست.