مژگان فرهمند برای خیلی از خوانندگان ایرون نامی آشناست. او با داستانهای شیرین و عبرتانگیزش در شبکههای اجتماعی، بخصوص فیسبوک، به یک سلبریتی دوست داشتنی تبدیل شده. وقتی «روسری نارنجی» را برای اولین بار خواندم بلافاصله فکر کردم کتاب بسیار جذابی خواهد شد. با وجود اینکه اکثر مردم از مذهب رسمی کشور زده شدهاند، خیلیها نسبت به مسائل عرفانی دید مثبت دارند و به توصیه دوست و آشنا جذب حلقههای خاص میشوند. بعضی از این گروهها را افرادی میگردانند که در سواستفاده از احساسات ضد شیعی مردم و خالی کردن جیب آنها به نام خدا و عرفان مهارت خاصی دارند. این جنبه ی «روسری نارنجی» و برخورد طنزآمیز با موضوع، برای من خیلی خواندنی بود. از اینکه خانم فرهمند با انتشار این داستان موافقت کردند بسیار خوشحالم. مطلب زیر از فصل پنجم است که امیدوارم از آن لذت ببرید:
ما از هیچ دری برای ورود عبور نکردیم. آسانسور مستقیما داخل ِمحوطه ی آپارتمان بزرگ و شیکی باز شد. تا در ِآسانسور باز شد یک نفر با صدای بلند گفت: “به به آقای دکتر هم اومدن.” آقایی که همراه ما توی آسانسور بود به چند نفری که بیرون وایساده بودن سلام داد و رفت به سمت مردی که دکتر خطابش کرده بود و من فهمیدم آقای دکتر ایشون هستند. و باز فکر کردم بابا اومدیم یه جای حسابی.
ما داخل ِسالن ِآپارتمان شده بودیم. جایی که صندلی های شیک و تمیزی چندین ردیف مرتب چیده شده بود. داخل محوطه ی آپارتمان پر از زنان و مردان شیک پوش و مرتب از گروههای سنی مختلف ولی اغلب میانسال بود. سن ِعاقل بودن...
و همه ملبس به شیک ترین مانتو ها و کت شلوارها. فقط دو تا از خانمها چادری بودن.
ازیتا گفت:
—بریم تو اون یکی اتاق که شلوغ تره ببینیم چه خبره.
توی اون اتاق بزرگ هم پر از آدم بود و دو تا میز باریک بلند که تکیه داده شده بود به دیوارهای اتاق و روی یکیشون انواع و اقسام عودها بود. زرتشتی ها عاشق عود هستند. خونه ی هیچ زرتشتی رو معمولا بدون عود پیدا نمیکنین. توی تمام مراسم روشن کردن عود حتما بخشی از مراسمه .
ولی حتی من که زرتشتی بودم توی عمرم اونهمه حجم عود و اونهمه انواع عود ندیده بودم. اون سالها هنوز مثل الان نبود که همه جا اینقدر عود باشه . خیلی ها حتی نمیدونستن عود چیه. در این چند سال اخیره که عود اینهمه متداول شده. برای همین دیدن اونهمه انواع عود متعجبم کرد. ظاهرا عودها برای فروش بود .
ذوق زنون به آزیتا گفتم:
—وای چقدر عود. و چه انواع عجیبی. بریم بخریم.
کنارشون قیمت داشت و تقریبا حداقل پنج برابر قیمتی که باید می بود. خیلی گرون بودن. و عجیب تر میز دیگه ای بود که روی اون انواع سنگ های مختلف در اندازه های خیلی کوچیک تا حدود اندازه ی یک کف دست چیده شده بود و کنار هر کدوم قیمت وحشتناک و باورنکردنی نوشته شده بود. به نظر سنگ های معمولی میومدن.
—اینا سنگ خاصیه آزیتا ؟ تو میشناسی؟
—نه ولی با این قیمت ها باید یه خاصیتی داشته باشن.
خندم گرفت.
در یه گوشه ی اتاق هم میز کوچک بلندی جدا گذاشته بود که روش یه آویز گردنبند طلای بسیار کوچولو و نازک بود که روش رو با یه پروژکتور کوچیک نور تابونده بودن. و کنارش قیمت نداشت.
بقیه ی فضای اتاق هم مثل سالن صندلی چیده شده بود و همینطور توی دو اتاق ِدیگه ی آپارتمان . همه جا خیلی تمیز و شیک بود. همه جا عود های خوشبو در حال سوختن بود . و تمام اتاق ها حتی سالن اصلی مجهز به صفحات بزرگ ال ای دی روی دیوار ها بود . و بلندگوهای بزرگی هم گوشه ی هر اتاق بود . اون روزها تازه ال ای دی مد شده بود و کمتر کسی داشت. من و آزیتا مبهوت ِامکانات مجهز اون آپارتمان بودیم. و اون خانمهای آراسته با مانتوهای شیکشون و مردان کراوات زده و مرتب. فضا پر از مخلوط بوی خوش ِعود و عطر و ادکلن های گرون قیمت بود .
و هر لحظه تعداد آدمها زیادتر میشد. هی در آسانسور باز میشد و تعدادی میومدن.
به آزیتا گفتم:
—کاش شیک تر اومده بودم.
خندید:
—مثلا با کدوم مانتوت؟ همشون ساده و مشکین که. فرقی نمیکرد.
حقیقتی رو میگفت. و ازیتا درست برعکس من بود . اون هرگز مشکی نمیپوشید.
منم خندیدم:
—منظورم مانتو نبود. الان والله حسم اینه که کاش با لباس شب نشینی اومده بودیم. چرا همشون اینقدر شیکن؟؟
ازیتا غش غش خندید و دو سه نفر نگاهمون کردن. به ازیتا گفتم : —عرفا بلند نمیخندن.
آزیتا گفت:
—مژگان اینجا جدی یه خبری هست. اینهمه آدم ِدرست حسابی و اینهمه امکانات الکی که نمیشه.
منم باهاش موافق بودم.
فقط چند دقیقه به چهار عصر مونده بود. همه جا پر از آدم شده بود . رو کردم به گروه کوچیک سه نفره ای که نزدیک ما وایساده بودن:
—ببخشین الان باید چکار کنیم؟
خانم جوانی از بینشون پرسید:
—مهمان هستین ؟ بار اوله که میاین؟
—بله!
با تعجب پرسید:
—همراهتون کو پس؟ تنها اومدین؟ امکان نداره.
یاد بیمار افتادم که هی بهم گفته بود که خیلی خوش شناسم.
—بله متاسفانه همراهمون بیمار هستند و نیومدن ولی من و دوستم خوش شانس بودیم و اومدیم.
و قبل از اینکه بتونه اونم خوش شانسی مون رو تایید کنه و یا سوال بیشتری کنه ، سریع پرسیدم:
—الان باید چکار کنیم؟
—الان استاد میان و سخنرانی شون شروع میشه.
—جای خاصی باید نشست؟ هر کسی جای خاصی داره ؟
—نه هر جا نشستین. همه جا همزمان صدا و تصویرشون پخش میشه .
و با انگشت به صفحه ی بزرگ ال ای دی روی دیوار اشاره کرد و بلافاصله با مهربونی اضافه کرد:
—چون بار اوله که اومدین شاید دوست داشته باشین توی سالن بشینین و از نزدیک ببینین شون.
—بله. چرا که نه؟
دست آزیتا رو گرفتم که بکشم سمت سالن، که آزیتا رو کرد به خانمه و پرسید:
—این سنگ ها چیز خاصیه؟ اثر خاصی دارن؟
خانمه سریع و قاطع با اطمینان جواب داد:
—البته. استاد توضیح میدن.
و برگشت به سمت خانم و آقایی که کنارش بودن و با دلسوزی گفت:
—آخی بار اولشونه که استاد رو میبینن.
با آزیتا برگشتیم سالن اصلی . هنوز همه ایستاده بودن . ازیتا بهم گفت:
—همچین گفت که دلم واسه خودمون سوخت که تازه بار اولیه که استاد رو میبینیم.
خندیدم و دستش رو کشیدم سمت ِردیف دوم صندلی ها . و نشستیم درست جلوی تریبون چوبی ساده و بسیار شیکی که میکروفون کوچیکی هم روش تعبیه شده بود.
—آزیتا توروخدا وقت سخنرانی شوخی نکنی با من ها. میدونی که سابقه م خرابه و میزنم بلند زیر خنده و آبرومون میره.
—اشکال از خودته. تو شروع میکنی.
—آزیتا آبرو خودت هم میره ها.
داشتیم با همه کل کل میکردیم و ریز ریز میخندیدیم که صدای همهمه اومد که :
—استاد اومدن، استاد اومدن. استاد ، استاد...
نگاه کردم به سمت ِ درِآسانسور و دیدم مردی حدود ۷۰-۶۵ ساله با موهای سفید یکدست که تهش رو باریک یه دونه بافته بود همراه دو مرد جوون تر وارد سالن اصلی شد . خیلی خیلی تمیز و با یه پوست خیلی سفید و یکدست. چهره ی تاثیر گذار مهربونی داشت.
آروم کنار گوش آزیتا گفتم:
—پوستش عالیه. بپرس ببین چی میزنه.
با خباثت دست گذاشته بودم روی نقطه ی حساس زندگی آزیتا. با داشتن یه پوست خوب، هنوز عاشق هر کرم و روغن وصابون و معجونی بود که برای پوست خوب بود. دانشش در این زمینه دست پنج تا فوق تخصص پوست رو از پشت میبست.
آزیتا با متانت لبخندی زد و با همون آرومی جواب داد:
—کوفت!!
لباس آقاهه تقریبا شبیه درویش ها بود. یه لباس بلند ِبنفش از جنس ساتن تا سر زانو مثل یه مانتو ، روی شلواری که از همون جنس زیرش پوشیده بود. بلافاصله تصویر ِاون حلقه ی ساتن بنفش که بیمار ازش رد شد اومد جلوی چشمم. به خودم گفتم: لابد کلا کائنات بنفشه.
خیلی آروم قدم برمیداشت. انگار روی شیشه راه میره. همه ریخته بودن دورش و استاد استاد میکردن و یه چیزایی میپرسیدن. ولی به هیچکدوم جواب نمیداد. فقط لبخند میزد .
من و آزیتا هم جو گرفته بودمون . دیدیم همه وایسادن، ما هم بلند شده بودیم و ایستاده بودیم. آقاهه درست از بین ما رد شد و رفت سمت تریبون. خیلی ادکلن ِ خوبی زده بود. یه چیزی شبیه بوی چوب صندل!
دوباره نشستیم. آزیتا سمت چپ من نشسته بود. نگاه کردم دیدم همون آقای میانسال ِشیک و مرتبی که دکتر خطابش کرده بودند سمت راستم نشسته.
به فاصله ی دو سه دقیقه همه آرام نشسته بودن روی صندلی ها. ال ای دی ها روشن شده بود و فضا بسیار آرام بود . توی دلم اینهمه نظم و تمیزی و تجهیز رو تحسین کردم. آقاهه پشت تریبون آرام وایساده بود و فقط با دقت همه رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
بعد از چند دقیقه بالاخره شروع کرد به حرف زدن.
خرید کتاب در لولو
تبریک بخانم فرهمند. موفق باشی جهانشاه جان
برای خانم مژگان فرهمند آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.
با تبریک زیاد، قلمشون شیرین بماند همیشه:)