روی یکی از نیمکتهای پارکی قدیمی پیرزنی تنها نشسته درحالی که کیف چرمی سیاهش را روی پاهای لاغرش گذاشته بود و مدام به دو طرف خود نگاه میکرد. صورتش پرچروک و آرایش غلیظی داشت. بلوزی آبی با گلهای زرد و قرمز کمرنگ بر تن و شلواری خاکستری و تیره پاهایش را پوشانده بود و شال نازک و قهوهای رنگی روی موهای نقرهایش قرار گرفته بود. اغلب عابرین بیاعتنا به او عبور میکردند اما اگر کسی به چهرهی او دقیق میگشت، بیشتر از برق گوشواره ها و گردنبندش متوجه نگرانی عمیقی که در چهرهاش موج میزد، میشد. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و همین او را بیقرار و مضطرب کرده بود. در میان اندک رهگذرانی که میگذشتند فقط حواس یک مرد جوانی که از سمت راست پیرزن پیش میآمد، متوجهی او شد. مرد جوان بلافاصله سیگارش را که تا نیمه دود کرده بود، به میان برگهای خشک و مُرده انداخت و بعد با کمی تغییر جهت در مقابل پیرزن توقف کرد و از او اجازه خواست روی همان نیمکت بنشیند. پیرزن کمی جابجا شد و با لبخند ظریفی از او استقبال کرد.
ـ بفرمایید، خواهش می کنم، من منتظر نوهام هستم، یه کم دیر کرده اما دیگه باید پیداش بشه.
مرد نگاهی به سرو وضع او انداخت و بعد تبسمی بر لب نشاند و گفت: من میتونم کمکتون کنم؟ و مرد جوان که احساس کرد آن لبخند نقش ثابت صورت پرچروک پیرزن است این طور پاسخ شنید: ممنونم، خدا حفظتون کنه، نوهام الان دیگه پیداش میشه، داریوش نوهام ده سالشه، کمی دیر کرده، سابقه نداشته، پسر خیلی منظمیه، حتماً طوری شده...
و مرد جوان نگاهی به دو طرف پیادهرو پارک انداخت و گفت: از کدوم طرف قراره بیاد، از کدوم طرف قراره بیاد؟ و پیرزن دست لاغر و کشیدهاش را که سه حلقه دستبند طلایی در آن میلرزید و میدرخشید بالا آورد و مرد جوان انگشتان او را دید که برای لحظاتی مقابل صورتش قرار گرفت: از این سمت. و بعد مرد جوان به سویی که پیرزن اشاره کرد، نگاهی انداخت. هیچ عابری نزدیک نمیشد. پیرزن با ناخنش که لاک سرخ و تندی آن را تزئین کرده بود گونهاش را خاراند و به پیادهرو سمت چپ همچنان خیره ماند. مرد جوان کمی نگاهش کرد. برق چشمان پیرزن میلرزید و ماتیک صورتی روی لبهایش پوست انداخته بود و همان لحظه مرد جوان گفت: نگران نباشید، هر جا باشه کم کم پیداش میشه. و آنگاه پیر زن دستمالی از کیف سیاه و چرمیاش بیرون آورد و گوشهی چشمانش را پاک کرد و گفت: میترسم فراموش کرده باشه، آخه کمی هم بازیگوشه، نگرانم یه وقت اتّفاقی براش افتاده باشه، یه ساعت میشه دیر کرده. و مرد جوان بار دیگر سعی کرد از اضطراب او بکاهد و به همین دلیل گفت: فکر نمیکنم طوری شده باشه، هرجا باشه دیگه پیداش میشه، نگران نباشید، نگران نباشید. پیرزن گفت: خدا کنه. و مرد جوان از محل سکونتش پرسید و پیرزن پاسخ داد: الحمدالله خونمون نزدیکه پارکه، منتهی خودم پیدا نمیکنم. داریوش نوهام منو میاره پارک و برمیگردونه. اگه اون نباشه اصلاً خودم جرأت نمیکنم تنها بیام. میترسم گم بشم. پیش پای شما هم یه خانومی اینجا بود با هم کمی حرف زدیم، اونم می خواست کمکم کنه، گفتم مچکرم نوه ام قراره بیاد دنبالم. رفتش. مرد جوان گفت: خونتون خیلی سر راسته، خیلی سرراسته، کسی تو این پارک گم نمیشه. پیرزن نگاهی به او انداخت و گفت: این پارک خیلی قدیمیه، سروته نداره، این درختارو میبینید، من بچه که بودم با پدرم میاومدم تو همین پارک، درختاش اصلاً تغییری نکرده، انگار نه انگار این همه سال گذشته. مرد جوان گفت: همینطوره این پارک خیلی قدیمیه. اما شما نگران نباشید، اگه نوهتون نیومد من میتونم کمکتون کنم. پیرزن نگاهش کرد و گفت: شما چقدر مهربونید، ممنونم، مزاحم شما نمیشم. الآن دیگه پیداش میشه. هوا داره سرد میشه، کاشکی لباس گرم با خودم آورده بودم، چه میدونستم این پسره میخواد دیرکنه. آنگاه مرد جوان نگاهی به سرتاپای او انداخت و بعد اجازه خواست سیگاری آتش بزند. پیرزن گفت: دودش اذیتم نمیکنه. دود سیگار تو این هوا نمیمونه، بکشید، راحت باشید. و مرد جوان سیگاری آتش زد و دودش را در مسیری که قرار بود نوهی پیرزن سراسیمه از راه برسد رها کرد تا در هوا موج بخورد. پیرزن به او گفت: زیاد سیگار نکشید سلامتتون به خطر میافته. و مرد جوان سرش را تکانی داد و حرفش را تأیید کرد. پیرزن همچنان بیقراری میکرد: یعنی چی شده پس چرا داریوش نیومد، یه ساعت تأخیر کرده، منو نگران کرده. و مرد جوان نگاهی به اندام و چهرهی استخوانی او انداخت که در میان آرایش غلیظ و رنگهای شاد جامهاش میلرزید اما حرفی نزد. چهره اش خسته نشان می داد. فقط با فکری عمیق سیگارش را دود میکرد تا پیرزن هر چه دوست داشت بگوید. و او حرفهایی زد و اوج نگرانیش را با این جمله بیان کرد: اگه هوا تاریک بشه حتماً گم میشم. و مرد جوان سرش را بالا گرفت و گفت: نگران نباشید من شما رو میرسونم. و پیرزن با چشمانی منتظر و بیقرار تبسمی روی صورت پرچروکش نشاند و گفت: وای چقدر شما مهربونید. من بیشتر نگران نوهام هستم، خدا کنه اتّفاقی براش نیفتاده باشه... یه وقتایی اون پشت بازی میکنه، بعدش میاد دنبالم... آقا شما یه وقت دیرتون نشه؟ و مرد جوان گفت: نه، من کاری ندارم، من کاری ندارم، یعنی عجلهای ندارم خونهام نزدیکه، خونه ام نزدیکه، همین پایین پارکه... میگم اگه یه وقت نوهتون نیومد نترسید، نمیذارم تنها برید، خودم میرسونمتون، شاید یادش رفته یا شایدم به قول شما سرگرم بازیه. پیرزن نگاهش کرد و درحالی که تبسمش پررنگتر میشد دوباره از او تشکر کرد و باز به سمت چپ پیادهروی طولانی خیره ماند... اولین باره که این قدر دیر کرده برای همین نگرانم، پس چرا نمیاد؟
و مرد جوان سیگارش را تا نصفه دود کرد و بعد لاشهاش را در میان برگهای خشک پشت سرش انداخت و گفت: حالا من یه راهی رو میشناسم که میانبُره، خیلی راه خوبیه، خیلی راه خوبیه. پیرزن با کنجکاوی پرسید: کجاست و مرد دستش را بالا آورد و آن را کمی در جهت مخالف مسیر داریوش گرداند و بعد پیش از آن که موج هوا پنجهاش را لمس کند، گفت: از اون طرفه، از اون طرفه، بهش میگن راه میانبُر. من خودم هر وقت عجله داشته باشم از اون جا میرم، از اون جا میرم. راه نصف میشه. و پیرزن با تعجب گفت: چقدر خوب، ای کاش نوهام داریوش اینجا بود، به اونم یاد میدادید. بعضی وقتا تا بخوام بیام اینجا خیلی خسته میشم. اما جای خوبیه، خلوته، می دونید سرو صدا اذیتم می کنه، یه وقت که اطرافم خیلی ساکت میشه صدای بازی بچهها رو میشنوم. ای کاش الان اینجا بود این راه رو نشونش میدادید... دارم نگرانش میشم. مرد جوان گفت طوری نمیشه، عیبی نداره، عیبی نداره، پیش میاد، گفتم که نگران نباشید، خودم میرسونمتون. من کاری ندارم. من کاری ندارم. حالا اگه دوست دارید تا هوا تاریک نشده بریم. شایدم جلوی در پارک نوهتونو دیدید. پیرزن که برقی در چشمانش ظاهر شده بود گفت: ای وای راست میگید. هوا هم داره تاریک میشه، توره خدا مزاحمتون نباشم. و مرد جوان برخاست و گفت: نه چه مزاحمتی. من خونهام نزدیکه، همین پایین پارکه، پس بهتره راه بیافتیم. و پیرزن کمی جابجا شد و آرام از روی نیمکت بلند شد و گفت: میترسم من برم نوهام بیاد اینجا دنبالم، اون وقت نگران میشه. مرد گفت: نگران نباشید شاید بین راه دیدیمش، اونم حتماً فکر میکنه چون دیر کرده خودتون برگشتید. پیرزن گفت: راست میگید. همینم هست، تقصیر خودشه. و مرد گفت: بریم... بریم. از راه میانبُر میبرمتون که زودتر میرسه. همراه من بیایید. من یواش میرم، اصلاً عجله نکنید. و پیرزن که آرام به دنبالش میرفت گفت: ای وای شما چقدر مهربونید، خدا حفظتون کنه، کمکتونو هیچوقت فراموش نمیکنم.
و مرد جوان پیرزن را به میان درختان کهن سالی که به سن هر دوی آنها بود کشاند. یک راه میانبُری بود که روشنایی کمرنگ آن، زمان را به سایههای موجداری تبدیل کرده بود و زمزمهی باد در میان شاخ و برگ درختانش میپیچید و آواز غریبانهاش در گوش آن دو طنین میانداخت و پیرزن فاصله به فاصله میپرسید چقدر دیگه مونده؟ و مرد جوان حرفش را تکرار کرد: دیگه چیزی نمونده، دیگه چیزی نمونده، این راه میانبُره، این راه میان بُره، زودتر میرسه. و پیرزن پرسید شما عادت دارید حرفاتونو تکرار میکنید؟ اتّفاقاً بد نیست آدم یادش نمیره. و مرد جوان در حالی که از جلو میرفت و از لابلای تنهی درختان و برگهای مُرده راه او را میگشود، پاسخ داد: فقط بعضی حرفامو تکرار میکنم. از بچگی روم مونده، دیگه عادت کردم، دیگه عادت کردم. و پیرزن گفت: ای وای چه جالب! دختر عموی منم حرفاشو خیلی تکرار میکنه، راستی شما کارتون چیه؟ مرد جوان برگشت و نگاهی به او انداخت و گفت: دورهگردی میکنم و پیرزن در حالی که کیف چرمیاش را محکم گرفته بود، پرسید: دورهگردی دیگه چه شغلیه؟
و آنگاه آن دو در سکوتی وهم انگیز و در میان درختان کهنسال و شبح وهمانگیز سایههایشان گم شدند. تقریباً نیم ساعت از ناپدید شدن آن دو در آن انبوه شاخه ها و برگها و بوتههای نیمه افسرده اش گذشته بود که مرد جوان سر از راه خلوتی درآورد و با عجله در مسیر طولانی آن به راه خود ادامه داد. انگار پیرزن را از همان راه میانبُر به مقصد رسانده بود چون که او تنها میرفت. کمی بعد در تقاطعی مارپیچ ایستاد تا سیگار دیگری آتش بزند اما قوطی سیگارش خالی بود و او با هوشیاری نگاهی به اطرافش انداخت و آن را در جوی نم داری انداخت و باز به راه خود ادامه داد. آن حوالی تابلویی که راه خروج را نشان بدهد، دیده نمیشد و مرد جوان که این بار آثاری از اضطراب و نگرانی در چهرهاش نشسته بود به سرعت خود افزود تا اینکه چراغهای پارک روشن شدند و او در نقطهای خلوت ایستاد زیرا این راه برایش ناشناخته بود و در هیچ سمت و مسیری نشانی از در خروجی پارک و یا دیوارهای آن دیده نمیشد. کمی بعد از عابری سیگاری گرفت و با کبریت خودش آن را روشن کرد و آنگاه راه خروج را پرسید. مرد میانسال که خود را در جامهای سیاه پوشانده بود خطاب به او گفت: اینجا تقریباً ته پارکه، خیلی دور شدی، برو سمت راست، اون جا یه راه میانبره که میره طرف در خروجی. مرد جوان از او تشکر کرد و در همان مسیری که او نیز می رفت، براه افتاد. باز هم سیگارش را تا نیمه کشید و لاشه ی نیمه سوخته اش را بر زمین انداخت. وقتی آن مرد عابر از راه میان بُر حرف زد احساس خاصی به او دست داد. آنگاه همین که راه پیشرو در نظرش طولانی و غریب جلوه کرد توقف کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و اضطراب خفیفی قلبش را در اعماق سینهاش چنگ زد. برگشت اما آن مرد سیاهپوش را دیگر ندید. چشمان مضطربش را به اطراف گرداند. فقط میخواست از میان این حصارهای طولانی و درختان کهن سالش بگریزد و او آنقدر رفت تا به مردی که روی سکویی سنگی نزدیک تقاطعی نشسته و سیگار میکشید رسید. یکی از نگهبانان پارک بود که از شدت خستگی داشت نفسی تازه میکرد. مرد جوان از میان سکوت وهمانگیز آن اطراف خود را به او رساند و گفت: خسته نباشید، ببخشید در خروجی پارکو گم کردم، از کدوم طرف برم؟ مرد نگهبان نگاهی به او انداخت و گفت: این پارک پنج تا در خروج و ورود داره، از هر طرف حرکت کنید، میرید بیرون. و پیش از آنکه مرد جوان حرفی بزند سروصدایی به گوشش رسید، پرسید این صدای چیه؟ مرد نگهبان نگاهش کرد و گفت: مگه خبر ندارید، یه جنازه پیدا کردند، میگن یه پیرزنو کشتند، خدا می دونه قاتل یه نفر بوده یا چند نفری ترتیبشو دادند، هر چی همراه پیرزنه بوده بردند، اما حدس من اینه که قاتل یه نفره، چند سال پیشم یه همچین اتفاقی افتاد، ولی اون دفعه مقتول یه پیرمرد بود...قاتلشم دستگیر شد، یه جوونی بود...اینم هر کی هست نمیتونه فرار کنه، هر کسی بخواد از پارک خارج بشه حسابی میگردنش.
و بعد ناگهان سروصدای هراسانگیز سگی از میان هوای تیره و کبود غروب و ازلابلای ستونهای درختان و شاخوبرگشان عبور کرد و در سر مرد جوان طنین افکند. مرد نگهبان گفت: شنیدید؟ و مرد جوان که رنگ به صورت نداشت پاسخ داد: صدای سگ بود و مرد نگهبان از روی سکوی سنگی برخاست و گفت: اما نه هر سگی، شایدم صدای همون سگی
بود که من دیدمش، به بزرگی یه گوساله اس، شامه قویای داره، میگن سگه احساس کرده قاتل هنوز تو پارکه برای همین اجازه نمیدند کسی بدون بازرسی بدنی از پارک خارج بشه. عجب سگیه! یه وقت دیدیش نترسید. یکی از اون مأمورا میگفت پنج تا گرگ رو حریفه. من دیدمش، یک دست سیاهه، خیلی ترسناکه، حالا زودتر برید، هوا داره تاریک میشه، اما فرقی نمیکنه از کدوم در خارج بشید چون قبل از رفتن این سگه رو میارند تا لباساتونو بوکنه، شامه اش خیلی قویه، زود تشخیص میده، نگران نباشید شما که کاری نکردید.
و بعد نگهبان دستش را بالا آورد و ادامه داد: از اون راه برید، یه راه میانبره، زودتر میرسید به در شمالی. برید نترسید، یه کم لباساتونو بو میکنه بعدش خلاص میشید و میرید دنبال کارتون...گوش کنید، میشنوید؟ و مرد جوان گوشهایش را تیز کرد و بعد زوزههای سگی را شنید و مرد نگهبان ته سیگارش را در جوی آب انداخت و گفت: شنیدید، همین صدا رو میگم، اون مأموره میگفت وقتی سگه اینطور از خودش صدا درمیاره معناش اینه که قاتل پیرزنه هنوز تو پارکه... زودتر برید اما اگه سگه رو دیدید هول نشید، اصلاً نترسید منو هم بو کرد، همه رو بو میکنه، برید، هر چه زودتر برید، زودتر خلاص میشید. مرد جوان سرش را تکانی داد و بعد با بدنی رو به ضعف و سرشار از هراس و اضطراب به راه میانبری که مرد نگهبان نشانش داده بود، چشم دوخت و آنگاه که نگهبان در میان زوزههای سگ پلیس و سایههای کبود شاخ و برگ درختان ناپدید شد، براه افتاد و اندکی بعد در زیردرختی کهنسال که پنج برابر سن او عمر کرده بود ایستاد و از داخل جیب کت چرمیاش طلاهای پیرزن را لمس کرد و همچنان دقایقی بر جای خود ماند و در فکر فرو رفت. ابتدا تصمیم گرفت آنها را مخفی کند اما مانده بود با شامهی قوی آن حیوان شکارچی چه کند؟ و باز پشیمان شد و به درخت پشت سرش تکیه داد و به سمت انتهای آن که در هوای نیمه تاریک گم شده بود چشم دوخت. آنگاه چند نفس عمیق کشید و این بار سعی کرد از راه میانبری که احساسش به او نشان میداد، برود.
و به سرعت به راه افتاد در حالی که این بار پنجههایش از روی کت چرمیاش طلاهای وسوسهانگیز پیرزن را لمس میکرد. در همین هنگام باد تندی وزیدن گرفت و مرد جوان سایه برخی عابرین را میدید که از فاصله های نسبتاً دور و نزدیک هم چون اشباح خوفناکی در برابر نور چراغها جلوه میکردند. این تصاویر بر ترس و وحشت او میافزود و تا اعماق وجودش نفوذ میکرد. از هر راهی میرفت گویی به زوزه های سگ و مأموران همراهش نزدیکتر میشد. دلش می خواست به دیواره و یا میلههای بلند پارک میرسید و از آن بالا میرفت و خود را به بیرون میانداخت تا مجبور نشود با آن سگ هراسانگیز روبرو شود.
تقریباْ ساعتی دیگر گذشت و کمکم شبح عابرین و سایههای گریزان آنها ناپدید شدند و مرد جوان مضطرب و هراسان در حصاری از درختان کهن سال که همچون موجوداتی غولپیکر احاطهاش کرده بودند، گرفتار شد و به هر سمتی میرفت جز به وحشتش نمیافزود تا اینکه سرانجام به همان راهی رسید که پیرزن را ملاقات کرده بود. روی همان نیمکت مردی خفته بود. با احتیاط نزدیک شد اما آن مرد با آن لباس کثیف و مندرسش یکدفعه متوجه حضور او شد و بلافاصله بیدار شد و نشست و خود را کمی جمع کرد تا مرد جوان نیز بنشیند. و او کنارش نشست، درست در همان جایی که یکی دو ساعت پیش نشسته بود. مرد ناشناس دستی بر صورت کثیف و ریشهای به هم چسبیده خود کشید و گفت:
ـ خوش اومدی، شبت بخیر!
ـ شب شما هم به خیر.
ـ هان، چی شده، هوا داره تاریک میشه، برای چی موندی تو پارک؟ منو که میبینی اینجا خونمه.
و مرد جوان نگاهی به سر و وضع او انداخت و با کمی مکث گفت: راهو گم کردم، میخوام خارج بشم، غریبهام، نمیدونم از کجا برم، نمی دونم از کجا برم. و مرد ولگرد به چهره نیمه تاریک مرد جوان خیره شد و گفت: چه موقعی هم راه رو گم کردی، مأمورا دنبال قاتل پیرزنی میگردند که تو همین پارک کشته شده، خبرشو شنیدی یا نه؟ یه چیزی بگم خیالتو راحت کنم تا سگ پلیس تو رو بو نکنه نمیتونی خارج بشی... اما مثل اینکه عجله داری، هان؟
مرد جوان نگاهش کرد و گفت: آره خیلی عجله دارم، عجله دارم، شما میتونی کمکم کنی؟
مرد ولگرد گفت، اگه از راه میان بُر میرفتی، زودتر خلاص میشدی... حالا اگه من ببرمت بیرون انعامم چیه؟ و مرد جوان نگران و شتابزده گفت: هر چی بخواهی بهت میدم.
و سپس یک حلقه دستبند طلا در کف دست مرد ولگرد و ناشناس گذاشت و گفت: اگه منو از اینجا خارج کنی، بازم بهت میدم، بازم بهت میدم. و آن مرد گفت: محتاجم. پس پاشو همراه من بیا. و بعد خودش از روی نیمکت بلند شد و ادامه داد: عجله کن تا دیر نشده. مرد جوان برخاست و مرد ولگرد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: حسابی خلوت شده، ممکنه بهت مشکوک بشن... بیا بریم. من از راه فاضلاب میبرمت بیرون و از شر سگه خلاصت میکنم، کسی جز من این راه رو نمیشناسه، امن و بیخطره، یه راه میان بُره، میدونی به گمونم شامهی سگ اون جا دیگه کار نمیکنه... وقتی بردمت بیرون بقیه دستمزدمو میگیرم، قبول؟
و مرد جوان در حالی که نفس نفس می زد گفت: باشه قبول، خیالت راحت باشه، خیالت راحت باشه، فقط زودتر بریم.
ـ ببینم عادت داری حرفاتو تکرار می کنی؟
ـ فقط بعضی وقتا.
ـ عادته دیگه چی کار میشه کرد؟... بیا از این طرف.
و مرد جوان در حالی که بابت پرداخت بقیهی دستمزدش مدام فکر و خیال می کرد، در میان سایه روشنهای درختان کهنسال که بیش از سن هر دوی آنها بود به همراه آن مرد می رفت. کمی بعد به فضای پردرخت و وهمانگیزی رسیدند که دیگر هیچ صدایی قادر نبود به آنجا نفوذ کند. او لحظاتی بدنبال مرد ولگرد ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت و یکدفعه تعجب کرد زیرا خیلی شبیه به همان محلی بود که یکی دو ساعت پیش پیرزن را آنجا کشت و طلاهایش را ربود. اینجا دیگر از سگ هراس انگیز و مأموران پلیس خبری نبود و پیش خود حدس زد انگار در چنین جایی بود که توقف کرده بود و پیرزن ترسید زیرا تصور شومی به ذهنش خطور کرده بود و به همین دلیل ناگهان تنش لرزید اما پیش از آن که موفق شود جیغ بکشد و با فریادش کمک بطلبد یکدفعه پنجهی مرد جوان گلویش را چسبید و به آن قفل زد و هر چه بود در آن حفرهی تاریک خفه شد و آخرین نفس پیر زن وحشت زده را برای همیشه در سینهی استخوانی و لاغرش حبس نمود.
و بی دلیل نبود که نگران شده بود زیرا مرد ولگرد به سویش برگشته و چشمان حریص خود را به او دوخته بود. مرد جوان به ترس افتاد و همان وقت بود که ناگهان پنجه های پر قدرت او دور گردنش حلقه زد اما پیش از آن که بتواند فریادی بکشد و روح وحشت زدهاش کالبدش را ترک گوید، ناگهان برق طلایی در آن هوای نیمه تاریک و از میان برگهای خشک و تیره و افسرده چشمانش را زد.
۲۳/۱۰/۹۶
نظرات