سالها پیش در رؤیایی زمان دقیق مرگ هرمز را زیر گوشش میخوانند: ده سال دیگر، نیمهی مرداد آمادهی رفتن شو!
آن هنگام که هرمز این پیام غیبی را شنید بیست سال بیشتر نداشت و از زمان شنیدن این بانگ عجیب، هر نیمه ی مرداد تا حدودی با نگرانی مشغول فکر و خیال میشود. از شدت توهماتی که این رؤیا برایش آورده کم و بیش از خواب و خوراک می افتد. هر چه به او می گویند کمتر فکر و خیال کن، این خواب و رؤیاها پایه و اساس درستی ندارند اما گوشش به این حرفها بدهکار نیست و در پاسخ آنها می گوید: پس برای چه این حرف را زیر گوشم گفته اند، مگر آنها با من شوخی دارند؟ و کم کم هرمز تبدیل می شود به مرد جوان لاغر اندام و ضعیف و بی اشتها و کم خواب طوری که دیگر هیچ رؤیایی در نظرش رنگ و جلایی ندارد و خیلی زود آنها را به فراموشی می سپارد. او هر چه با خود می اندیشد چیزی از آن رؤیا و آن پیام عجیب سر در نمی آورد و بعضی شبها و اغلب اوقات در بیداری و خلوت نیز به خودش می گوید آیا ممکن است سرنوشتش عوض شده باشد و اگر چنین شده پس چرا درخواب دیگری پیام تازه را زیر گوشش نمی خوانند؟ و البته هر چه به سال دهم نزدیکتر می شود این امیدواری ها بیشتر رنگ می بازند.
و سرانجام سال دهم فرا میرسد. والدین و دیگر اعضای خانواده نیز هم چون خود او در این سال و از همان اول مرداد ماه هراسان انتظار فرا رسیدن مرگش را میکشند. چگونه این اتفاق خواهد افتاد؟ با سکته یا تصادف و یا اوج گرفتن ناگهانی یک بیماری لاعلاج!؟ در خواب یا بیداری و حتماً به تنهایی خواهد مُرد. هر شب در انتظاری مرگبار همراه با چاشنی کابوس!
و نیمهی مرداد نیز در اوج اضطراب و نگرانی او از راه میرسد امّا بدون هیچ حادثهای میگذرد! تابستان هم سپری میشود. پس از آن هر نیمه مرداد آن پیام مرموز فکرش را مشغول میسازد و کمکم مطمئن میشود تابستانها فرا می رسند و بیهیچ حادثهای عبور خواهند کرد. پس نباید نگران شود اما برخلاف باور و تصور او در سال بیستم تصادفی مرگبار رُخ میدهد.
و سرانجام مُرد..!
این جمله ی کوتاه پایین سنگ قبرش نوشته شده اما اگر دو حرف آخرش بر اثر حوادث طبیعی سائیده نشده بود ماه مرگش نیز معلوم بود! راستی چرا در زمان اعلام شده این حادثه رُخ نداده بود!؟ به گمانم پاسخ در خطوط سفید زیر صفحه آمده و ما آن را برایتان خواهیم خواند: بنویس در تقویم مرگ آفتاب هر دوازده ساعت یکبار غروب می کند!
حکایت دوم: افق
در شبی که به ظاهر شبیه شبهای پیش است، هوشنگ با چهل سال سن بر اثر سکته قلبی فوت میکند. تشییع جنازه مفصل و باشکوهی برگزار میگردد و اهل خانه بر سرمزارش خاک بر سر خود میریزند و شیون میکنند. تا شب هفت اهالی خانه داغدار و سیاهپوش و صدای ناله و شیون کم و بیش به گوش میرسد. و کمکم چهلم هوشنگ فرا میرسد و با یک مجلس آبرومندانه موضوع را ختم میکنند.
و زمان میگذرد. غم و اندوه اهل خانه کم کم رنگ میبازد و اموالش میان بازماندگان تقیسم میشود و کمی هم با حرف و حدیث و توهین و درگیری. پس از آن سالِ مرگش نیز با برگزاری مجلس جمع و جوری سپری می شود و سرانجام سال دوم مرگ هم فرا میرسد اما این بار کسی حاضر نمیشود هزینهی سالگرد را تقبل کند و نه حتی به شراکت! شاید همسرش که روزگاری شریک زندگی و عشق او بود و سه فرزند از او دارد، بپذیرد. اما او هم عذر میخواهد زیرا همسر تازهای اختیار کرده، در خانهای نو و شبهایی پر از عشق و لذت. به او حق بدهیم زیرا برای چنین اقدامی حتماً باید از همسرش اجازه بگیرد. و بدین ترتیب سال دوم مرگ هوشنگ نیز بدون بزرگداشت او سپری میشود.
هوشنگ که به سقف خیره شده میداند آنچه در افق افکار و خیالش دیده روزی کموبیش به حقیقت خواهد پیوست. بعد آهی میکشد و سپس مینشیند و لیوان آب را به دست میگیرد و کمی از آن میخورد و بار دیگر غرق در افکار اندوهبار خود میشود. آنگاه نگاهی به رختخوابش میاندازد. زن زیبا و جوانش در خوابی خوش فرو رفته و گویا در رؤیایی سیر میکند پر از رنگ و شادی و لذت. عجیب است زیرا با آن که در کنار یکدیگر و در یک بسترقرار دارند اما او قادر نیست راهی به آنجا بیابد!
دوباره در جایش دراز میکشد و یکبار دیگر چشم بر افقی که از نظر گذرانده بود، میدوزد. شاید لازم است کسی با او صحبت کند هر چند حقیقت تلخی را کم و بیش احساس کرده است.
ـ آقا هوشنگ! بهتره خیالات خودتونو فراموش کنید. همین الآن از پنجره بالای سرت نگاهی به آسمون بنداز. ماه میدرخشه و شب آرامیه. پس به خواب برو چون تا صبح هنوز زمان زیادی مونده.
و گویی خود را به دست قدرتی که سرنوشت را رقم می زند، می سپارد. کسی چه میداند شاید تقدیر دیگری رقم بخورد زیرا انتخاب با فرشته ی مرگ است!
۲۵/۷/۱۳۹۶
نظرات