ایلکای
گاهی وقت ها بعضی از فیلم ها رو که میبینم و از شدت بی محتوایی و رقت انگیزی شان حالم بهم میخورد و تعجب میکنم از خوش اقبالی کارگردان این دست فیلم ها که با وجود فیلم نامه ضعیف و بی محتوا، همه بازیگران مهشور و نیمه مشهور سر و دست میشکنند که در فیلم این کارگردان حضور داشته باشند و منتقدین دلشان میخواهد گوی سبقت را در تعریف و تمجید و به اوج رساندن ایگوی آن کارگردان بربایند، فقط با خودم میگویم، یا حضرت فیلم: انگار کل دنیای هنر بر پایه شانس و اقبال نهاده شده است
وس اندرسون با توجه به آخرین فیلم ساخته شده اش، به نظرم یکی از آن کارگردان های خوش اقبال کم هنر است (نمیگویم بی هنر چون استعدادی داشته و دارد اما در حال سوزاندن آن استعدادها در کارهای اخیرش است.)
من دنیای فرمالیسم وس اندرسون را دوست دارم؛ ترکیببندیهای بامزه، رنگهای حساب شده و روشن، ادای دیالوگهای سریع و بیحس. آثار قبلی او مثل هتل بزرگ بوداپست درکنار این دنیای رنگا و رنگ، داستان دراماتیزه شده هم داشت و از این حیث از بقیه فیلمهای اندرسون یک سر و گردن بالاتر بود. اما اثر جدید او یعنی فیلم Asteroid City از خط داستانی منسجم برخوردار نیست و همین مسئله باعث میشود تا فیلم جدید او فاقد هرگونه جذابیت باشد و اگر هم جذابیتی در کار باشد برای طرفداران وس اندرسون تبدیل به کلیشه شده است.
وس اندرسون در جهان بینی خود به سینما، چندین تکنیک مشخص و معین دارد که در این فیلم نیز از افتتاحیه تا اختتامیه، آنها را با خود دارد.
برای مثلا ادای دیالوگ به صورت خشک و قرار دادن بازیگر در مرکز تصویر آن هم درحالی که بازیگر هیچ واکنشی به کنش داستان نشان نمیدهد. او به صورت حرفهای پرسپکتیوهای زیبا خلق و با دقت بسیاری دوربین را پن شلاقی میکند. این مزیتها در این فیلم او نیز حضور داشتند، اما عدم وجود داستانی منسجم تمامی زیباییهای فیلم را میرُباید و از آن اثری حوصله سر بر با بازیگران بزرگ میسازد؛ راستش را بخواهید ساخت چنین فیلم بی سر و ته با این همه بازیگر خوب خودش هنر میخواهد.
فیلم با یک نمایشنامهنویس شروع میشود که داستانی نوشته و اکنون میخواهد آن را روی صحنه ببرد. فیلم بعد از این معرفی، ما را به درون داستان میبرد البته با این تفاوت که داستان یک فیلم سینمایی است و نمایشنامه نیست. یعنی وقتی حرف از نمایشنامه میشود ذهن مخاطب به سمت تئاتر و آن فضای دو بعدیاش کشیده میشود، درحالی که فیلم فضای سه بعدی دارد.
البته این تنها کار عجیب و غریب وس اندرسون نیست، برای مثال او اندازه قابهای تصویر را به صورتی عجیب و غریب عوض میکند و ناگهان از مستطیل به مربع میبرد و این اصلا معنایی ندارد جز اینکه وس اندرسون مثلا میخواهد ساختارشکن باشد. حتی ساختارشکنی او به جایی میرسد که خط فرضی را میشکند و این درحالی است که اصلا این عمل در خدمت فُرم نیست.
البته چرا دروغ، من از پرسپکتیوهای او و آن پنهای شلاقیاش بسیار خوشم آمد ولی خب اینها همه تکنیک است نه فُرم و بدون فُرم هیچ فیلمی محتوا خلق نمیکند، درست مثل این فیلم، فیلم Asteroid City عملا هیچ محتوایی ندارد و فقط کمی کمدی جدی آن خوب است. این کمدی جدی نیز یکی از خصوصیات وس اندرسون است که همیشه آن را در آثار خود دارد. کمدیهای او به صورت کوبنده ادا میشود و حال این کمدی هر چقدر هم که خنده دار باشد، فضای فیلم حکم میکند که همه همچنان خشک به قضیه نگاه کنند. این فیلم اندرسون نیز از این کمدیها زیاد داشت اما نسبت به آثار قبلی او کمی کمرنگتر شده بود.
مثلا آنجا که با قضیه آزمایش های بمب هسته ای و نمایش قارچ ابر، شوخی میکند، به نظر میاید اندرسون این را شوخی سیاه و بامزه ای میدانسته اما بعد از تکرار هزارباره این نوع شوخی ها در فیلم های قبلی اش میتوان این یکی را خیلی گل درشت و پیام آن را خیلی واضح و بدون هیچ لفافه ای دانست.
قصد ندارم کل کارنامه هنری این کارگردان را بکوبم، با کمی مسامحه قبول میکنم کارهای خوب و بی نظیر و خرق عادت و سنت شکنانه ای در طول دوران کاری اش داشته است، ولی موضوع این است که او در همون امضای اولیه کار خود ماند و سعی نکرد هنر خود را با کارهای متفاوت تری به چالش بکشد، مثل این است که برای شما ، یک فرمول برای حل یک مسئله جواب میدهد و به سادگی و آشنا بودنش عادت میکنی و دیگر مایل نیستی آن مسئله را با روش جدیدی حل کنی، پا را فراتر میگذارم و در مورد وس به این موضوع میپردازم که آن قدر گوش هایش با تعریف و تمجید راجع به مدل دکوپاژ و صحنه پردازی و فیلم برداری و نور پردازی و آن حالت تئاتری که در همه فیلم هایش به چشم میخورد، پر شده و با این تعریف که چقدر تو خاصی ایگویش باد کرده که کاملا مشهود است در آخرین کار خود از فیلمنامه به شدت غافل شده است
بگذارید آب پاکی را بر سر و رویتان بریزم و بگویم که Asteroid City یا سیارک آباد، آنقدر از کمبود فیلم نامه استخوان دار رنج میبرد که در نهایت کاملا مشخص است نویسنده هیچ پایانی برای فیلم در نظر نداشته و لنگ در هوا و بدون پایان بندی مناسب تمام میشود.
گویی وس اندرسون که حالا هر یکی دوسال ساخت فیلم هایی ازین دست که گویی پروژه ای بزرگ به نظر میرسند و چپاندن ششصد تا بازیگر معروف و نسبتن معروف در یک میزانسن، برایش کلی مزه داده، در این پروژه به این فکر افتاده که خب حالا دوباره همین ایده نخ نما و تکراری را تکرار کنم، این بار در یک بیابان و با موضع تئاتر در تاتر پیش بروم و از دو جین بازیگر معروف هم دعوت کنم بیایند تا فقط اسمشان و عکسشان در پوستر به فروش فیلم کمک کند و خب دیگر چه چیزی کم دارم؟
اهم اقای وس اندرسون،شما فیلمنامه ندارین، اوه فیلمنامه، مسئله ای نیست، حالا شروع به فیلم برداری کنیم یک کاریش میکنم و وقتی به انتهای فیلم نزدیک میشود، فکر میکند خب با تکرار یک جمله پر طمطراق و خاص (از این مدل جملات انگیزشی که امروزه در اینستاگرام ریخته) میتونم به فیلمم هدف و معنا بدهم و منتقدان و مردم را انگشت به دهان بگذارم و خب در این فیلم با جمله (تا نخوابی نمیتوانی بیدار شوی) و تکرار صد باره آن در پنج دقیقه نهایی فیلم و برای اثر گذاری بیشتر، حتی تولید ترانه ای با همین مضمون برای تیتراژ نهایی،اعلام میدارم که فیلم من خیلی پر محتواست و هر کسی نمیتواند از پس معنای طنز عمیق و دارک آن سر در آورد.
ولی من میگویم آقای اندرسون تو فقط یک خوش شانسی هستی که پشت تنبلی خودت قایم شدی و با بزرگ کردن پروژه با اسامی بزرگ، حس و حال جاه طلبانه به کارت میدهی ولی در نهایت خروجی کار شبیه طبل تو خالی میشود، حاضر نیستی از دایره امنت بیرون بیایی و فکر میکنی یک مدل سناریو و یک مدل فیلمسازی برایت تا ابد جواب میدهد و کپی کردن از روی دست خودت کار جالبی هست در حالی که نیست و دل خوش کردی به حماقت جماعت هالیوود که فقط میخواهند زیر نور چراغ های توجه طلبانه و نارسیستیک باقی بمانند، و حتی کار شما افتضاح هم باشد باز برایتان به به و چه چه میکنند ولی مطمئن باش این دوران هم به سر می آید ولی امیدوارم وقتی این دوران اوج رو به افول میگذارد، همراه با خراب شدن نام و یادت در کارنامه کاریت نباشد و حداقل کسی از آسترویید سیتی نگوید و همچنان مردم از زیبایی و خاص بودن و تجربه نو بودن از گرند هتل بوداپست بگویند و بس.
یازدهمین ساختهی بلند سینمایی وس اندرسون، با پخش زندهی یک برنامهی تلویزیونی قدیمی آغاز میشود؛ که قرار است روایتگر مراحل شکلگیری نمایشی به نام «استروید سیتی» باشد. مجری برنامه (با بازی برایان کرانستون؛ که از نحوهی ایستادن و چهرهی سنگیاش تا لحن بینهایت اغراقآمیزش، طراحی کمیک درخشانی دارد) به این اشاره میکند که «استروید سیتی وجود ندارد.» ظاهرا منظور او، مکانی است که وقایع نمایش و فیلم، در آن رخ میدهند؛ اما ادامهی توضیح او، جالبتر است: «[استروید سیتی] درامی خیالی است که منحصرا برای این برنامه خلق شده است.» پس نهتنها شهری به نام «استروید سیتی» نداریم، که نمایشی واقعی به نام «استروید سیتی» هم وجود ندارد و هرآنچه در ادامه میبینیم، از جمله نویسنده و صحنه و بازیگران، خیالی و بخشی از نمایش/برنامهای بزرگتر هستند.
طعنهآمیز این که ما هم در حال تماشای یک فیلم هستیم؛ پس به شکل بدیهی و مطابق دانستهی ما، خودِ واقعیت برنامهی تلویزیونی هم در اصل ساختگی است! این «روایت در روایت» حاصل، از ایدههای ساختاری محبوب وس اندرسون است که پیشتر و در هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel)، جزیرهی سگها (Isle of Dogs) و البته گزارش فرانسوی (The French Dispatch)، نمونههای مختلفی از آن را با درجات متفاوتی از تاکید به کار گرفته است و تلاش تازهاش در نسبت با تمام آن آثار، شفافیت کمتر و پیچیدگی بیشتری دارد. چرا که اینبار، تشخیص مرز لایههای مختلف روایت، به شکل عامدانهای دشوار است و اندرسون، با گریز از روشن کردن تکلیف همهچیز، قصد دستیابی به حال و هوایی وهمآلود و توضیحناپذیر را کرده است.
(اما به ظاهر) چون همان طور که در بالا تاکید کردم کارگردان در این فیلم به شدت از کمبود داستان و پیشبرد آن به نحو احسن رنج میبرد و گویی فقط یک صحنه ی پر ستاره در جایی که سیارک آباد هست چیده تا فقط ما بینندگان راضی و قانع باشیم به وجود همین فیلم پر ستاره و دیگر موضع معم نیست، حتی اگر احساس کنیم به شعورمان توهین شده مهم نیست، چه اشکالی دارد، یک فیلم خاص دیگر از اندرسون را داریم میبینیم دیگر...
اینبار، تشخیص مرز لایههای مختلف روایت، به شکل عامدانهای دشوار است و اندرسون، با گریز از روشن کردن تکلیف همهچیز، قصد دستیابی به حال و هوایی وهمآلود و توضیحناپذیر را کرده است
جایی از پردهی پایانی فیلم، آگی، با استیصال، به کارگردان تیاتر یعنی شوبرت گرین (آدرین برودی) میگوید: «من هنوز نمایش رو نمیفهمم.» گرین پاسخ میدهد: «اهمیتی نداره. فقط به روایت داستان ادامه بده.» ظاهرا باید بیاعتنا به پوستهی وقایع، کل قصه و موقعیتها را در نسبت با همین هستهی تماتیک بخوانیم. این داستان، بیش از آن که دربارهی رویدادی مرموز وسط بیابان، یا «نحوهی تولید یک نمایش مدرن» باشد، دربارهی خلق هنری و معنای آن در زندگی خالق است.
تلاش شخصیتها برای یافتن معنا در ماجراجویی بزرگ و ابسوردی که زندگی باشد، همیشه مایهی تماتیک پررنگی در آثار وس اندرسون بوده است. گویی شلوغی و سر و صدای روایتهای سرخوش و مضحک او، حواسپرتیهای خودآگاهانهای هستند از تاریکی ذهن و دل خالق. شکلی که «خلق هنری»، به تلاشی برای ترمیم روح هنرمند تبدیل میشود. در «استروید سیتی» اما، اندرسون جای دست و پنجه نرم کردن مستقل با ترسهایش در طول فرایند ساخت اثر، «خلق برای پالایش روح» را به محوریت و موضوع روایتاش تبدیل میکند. «پشت صحنه» را مقابل دیدگان تماشاگر میگذارد. اینجا است که «استروید سیتی»، آن «درام خیالی» که قصد دارد «شرحی اصیل از یک تولید نمایشی» بسازد، شکل میگیرد.
شوخطبعی ممتاز و درک عالی اندرسون از کمدی، چیزی نبوده است که در جایی از کارنامهاش فراموش کرده باشد (از میان تمام عناصر بامزهی این فیلم، سه دختربچه/جادوگر قصه، رودهبرکنندهاند!)؛ اما آنچه پردهی نخست نمایش و معرفی حقیقی مجموعهی بزرگ شخصیتهای «استروید سیتی» نشانمان میدهد، بازگشت اندرسون به کیفیتی مغفول در ساختههای جاهطلبانهی متاخرش است: داستانگویی باحوصله، مکث روی روانشناسی شخصیتها و در نتیجه، دستیابی به مودِ اصیل سینمایی. اگر شروع خط زمانی اصلی فیلم، عبور سریع قطار، همراهی موسیقی انرژیک و حال و هوای سرخوش، «تحرک» آشنا در سینمای اندرسون را به یاد میآورند، «توقف» قطار، بیانیهای قاطع دربارهی تمایز «استروید سیتی» با ساختههای متاخر او میسازد. یازدهمین فیلم اندرسون، «ریتم» متفاوتی با سبک تثبیتشدهی او دارد. گویی این «قطارِ» کارنامهی او است در «ایستگاه استروید سیتی» متوقف میشود.
چه تحلیل خوبی. کارم راحت شد. نگاه نمیکنم :) پیدا کردن فیلم خوب چقدر سخت شده.
جهانشاه،
فیلم My life without me را دیدی؟ قدیمیه (اوایل ۲۰۰۰)، فیلم کانادایی است. هنوز که هنوزه در ذهن می این فیلم مونده.
شیرین، ندیدم. ممنون که توصیه کردی.