ونوس ترابی
قسمت آخر
نمیدانم چقدر خوابیده بودم. روی تنم پتوی نرمی بود و زیر سرم بالش ساتن. دستم میسوخت. نگاه کردم. سِرُم به دستم وصل کرده بودند. یک لیوان آب پرتقال و چند خرما روی میز کنارم بود.
صدای میم کشیده مازیار میآمد و خندههای جیغ مانندش. داشت بازی میکرد. مادرش قربان صدقهاش میرفت و دور بچهای میگشت که جز مادر عصبی و ناشیاش در همه آن سالها، نه کسی را دیده بود و نه محبتی را میشناخت.
بیشتر در مبل فرو رفتم. مازیار اینجا بود. آمدم تکان بخورم دیدم تعادل ندارم. گرسنه بودم و گیج و وحشتزده.
-بهبه! ببین کی بیدار شد بچهم!! مامان خوشگلت هم اینجاس که مادر!
همانطور آرام آمد سمتم. عصایش را روی مبل تکیه داد و نشست کنارم. کمک کرد کمی بلند شوم و بعد لیوان آب پرتقال را جلوی لبم گرفت.
-بخور مادر. عین میتی!
لیوان را خالی کردم. صدای معدهام بلند شد. چند ساعت بود چیزی نخورده بودم؟ به خاطر نداشتم.
-دست به سرمت نزن تا تموم شه. نترس مادر! من یه زمانی برو بیایی داشتم واسه خودم. پرستار بودم پشت جبهه! جون مردم رو نجات میدادم و سرآسوده میخوابیدم شب.
پسرش هم همین بود؟ اصلن او پسر همین زن بود؟
-میثم گفت زود برمیگرده! بچهم خیلی گرفتاره. ولی از وقتی تورو پیدا کرده یکی دیگه شده!
میثم؟؟ میدانستم شاهخال لقبش بود در زندان اما چرا هیچوقت اسم واقعیاش را نپرسیده بودم؟ میدانم چرا! من او را همانطور عجیب و متفاوت و وحشی میخواستم آن روزها. همان خواستن هم حوالهام داد به امروز.
چهره مادرش غمگین بود. یک نگاه به مازیار میکرد، یک نگاه به من و لب میگزید و سر تکان میداد.
-میدونم زن و بچه داره! نگران نباشین. ما قرار نیست توی زندگیش بمونیم. همین امروز فردا تموم میشه!
آمد حرفی بزند که میثمش در را طوفانی باز کرد. زن بیچاره از جا پرید.
-یا امام غریب! چته بچه؟ سنکوب کردم! چرا اینجوری میای توو مادر؟؟
میترسید نطق باز کرده باشم و برای مادرش گفته باشم چه تخم طلایی کرده. نمیدانست از بهت دیروز حتی اسم خودم را به زبان بیاورم کار حقی کردهام. نمیدانست شاهد یک قتل بودن و دم نزدن چطور میتواند آدم را به خودکشی بکشاند. او که عادت داشت. مثل قصابی بود که کارش بریدن باشد و قرار هم نیست به جان کندن قربانی فکر کند.
سری چرخاند تا مازیار را هم بپاید. بچه روی زمین برای خودش غلت میزد و صدا در میآورد. مجسمهای را به دهان گرفته بود و سرش را میجوید.
-الهی بمیره مادر. این بچه مریضه نه؟
جای جواب، به طرف مازیار اشاره کردم و با صدای گرفته گفتم:
-بگیرید از دستش. عادت داره پرت کنه!
میدانستم از اوتیسمش بگویم، زن بیچاره بیشتر گیج میشود. اما این زن پرستار بود. لابد یک چیزهایی حالیش میشد.
-نوعی سندرم بیشفعالی داره. اوتیسم. ارتباطش با جهان ما تقریبن قطعه!
نگاهم کرد. هنوز چشمهاش مهربان بود. دستش را گذاشت روی دستم و نوازشم کرد. انگار میخواست بگوید خیلی خوب! باشد! تقصیر تو نیست که دختر جان!
لمسش آرامم میکرد. بیشتر دلتنگ مادرم میشدم. کاش مادر شاهخال نبود میتوانستم آنقدر بغلش کنم و ببوسمش که جانم از پوست لبهام بزند بیرون.
-حاج خانوم، من از شما خواهش نکردم این حجله بازی و اون عزاداری پارچه و خرما رو جمع کنین؟ متوجه اوضاع کیشمیشی الان نیستین؟ چله هم که تموم شد!
چشمهای مادرش نم گرفت. آن صورت رنگپریده هرچه خون داشت به زیر چشم و روی نوک بینی زن حواله داد. میخواست گریه کند اما جلوی احساساتش را گرفت.
-جوون بود، مادر! مظلوم بود. این بیشرفا کشتنش. چطور حجله پسر ۲۲ ساله رو جمع کنم بچپونم توی زیرزمین، انگار که نه انگار؟ جواب خواهر گیس بریدهش رو چی بدم؟
بیشرف که میگفت چانهاش میلرزید. نگاهم دوید روی صورت پسرش. اخم کرده بود و داشت با موهای مازیار ور میرفت.
-تموم شد. به اندازه کافی ماتم از همهجا میباره. میسپارم مش تقی جمعشون کنه.
ختم کلام بود. مادرش دو دست روی عصا یله داد. خمیده. قطره اشکش در تاریک و روشن مبل و قالی، برقی گرفت. تو بگو با خودش حرف بزند.
-برادر زنشه. خونه من زندگی میکرد. زیادی پر شر و شور بود. یه جا بند نمیشد. واسه همین نموند خونه خواهرش. اینجا به محله بچههایی که میشناخت نزدیکتر بود. منم تنها با یه خواهر علیل توی این خونه درندشت! از خدام بود بیاد پیشم. نور آورده بود به در و دیوار. فرشْ زیر پاش آخ نمیگفت. از بس این بچه پر از زندگی بود.
شاهخال بیحوصله بلند شد.
-میرم دوش بگیرم. بعد میام یکم حرف بزنیم. باید یه چیزایی روشن شه!
مادرش نشنید.
-از همون روز اول که اون دختر طفلکی رو کشتن، افتاد توی خیابون. عصبانی بود ولی امید داشت. هر شب خونی مالی میومد خونه. ساچمه خورده بود و تو بگو دریغ از یه آخ. میخندید. شده بودم تیمارچی خودش و رفیقاش. در این باغ تا خود صبح باز بود. بچهها میومدن امون میگرفتن. آب و دون میخوردن. گرم میشدن. گریه میکردن. پناه میگرفتن. میخوابیدن. باز میرفتن. خانوم جون از دهنش نمیفتاد. من نزاییده بودمش اما بچهم بود. از رگ و پی خودم. جونم بود. تا صبح بال بال میزدم تا برگرده و بره گوشه بخاری با تن خاکی و خونی بخوابه.
روسری ابریشمی زرد را از دور گردنش باز کرد. برایش آب ریختم. بادش زدم. هیجانزده شده بود.
-قرص زیر زبونیم کنارته. اونو بده مادر.
دادم. آرام گرفت. ولی میخواست برای کسی حرف بزند. مهم نبود گوش کنی یا نه. میخواست حرف بزند.
-اونشب نیومد. شب چهاردهم بود. ماه راست پشتبوم پهن شده بود. باغ روشن روشن بود. دوستاش میومدن از در تو و میرفتن. قشنگ میفهمی دارن ازت فرار میکنن. آب و دون هم نخوردن اون روز. پتوهای کنار بخاری هم دستنخورده مونده بود. تا خود صبح به در آهنی خیره شدم. معمولن طرفای ۶ که هوا روشن میشد، آروم از لای در لیز میخورد تو. اما نیومد. جواب خواهرشو چی میدادم؟ اگه زنگ میزد چی؟
باز آب دادم دستش. یک قلپ خورد. نفسی عمیق کشید.
-گرفته بودنش. خبر اومد گرفتنش. دلم قرص بود ولی. گفتم چندماه میره زندون و باز برمیگرده. کاری نکرده بود بچهم آخه! از دستش اسپری شعارنویسی گرفته بودن. تازه مرگ بر خامنهای هم ننوشته بود. نوشته بود آزادی آزادی آزادی.
رفیقاش عکس گرفته بودن موقع نوشتن. از میثم خوف میکنم وگرنه عکس بچهمو بنر میکردم میزدم در خونه!
عصایش را رها کرد روی زمین. دو دستش را باز کرد اطراف مبل. رها. چشمانش را روی هم گذاشت.
-ده روز هیچ خبری نبود. بعد ده روز، زنگ زدن خونه. بیا جنازشو ببر. ولی حق نداری اینجا خاک کنی! آدرس دادن فلان داهات. لال شدم. فحش دادم. ضجه زدم. همون صدا گفت که ننال! خیلی نق و نوق کنی خودمون خاکش میکنیم مجانی واسه شما! خفهخون گرفتم. بچهمو میخواستم بغل کنم واسه آخرین بار. بچهم سرمایی بود. میخواستم بغلش کنم. هیفده سالش بود اومد خونه من. مادر پدر نداشت. خونه دوماد، یعنی خونه خواهرش هم سختش بود. اومد توی جون و دل خودم.
گریه میکرد. مشت به پاهای نازکش میکوبید. یک مشت هم به سینه چپش. چطور میتوانستم دردی به دردش اضافه کنم و از میثمش بگویم؟
-خواهرش چهل روزه چلهنشین شده. از خونه بیرون نمیاد. چراغ روشن نمیکنه. گفتم بچه رو بیار بذار اینجا گناه داره. گفت بهتره بفهمه کجا داره زندگی میکنه. بیاد از داییش بپرسه چی بهش بگیم؟
بی کس و کار بود واسه میثم گرفتمش. پرستار خواهرم بود. طبقه بالا. تر و خشکش میکرد. یه اتاقم داده بودن به این و داداشش. دیدم میثم بعد از تو داره نابود میشه، خودم دختررو واسش لقمه گرفتم. اما میدونم هیچوقت به دختر بیچاره دل نداد. هیچوقت بهش محبت نکرد. اون بچه رو هم به اصرار من و خود دختره وا داد. وگرنه از ۳۶۵ روز سال، ۵ روزم پیش زنش نبود.
دستم را دوباره گرفت.
-خیلی داغون بود مادر. هیچوقت نفهمیدم اون روزا چرا انقدر داشت خودشو میجوید. نپرسیدم تا شکار نشه. خیلی زود عصبانی میشه بعد اون روزا. قرص آرامبخش میخوره. سر به سرش نمیذارم.
به سختی بلند شد و رفت روی مازیار که خوابش برده بود، چادر نمازش را انداخت. دستی به سرش کشید و به من لبخند زد.
-عین بچگیای خودشه. تو بگو دو نیمه یه سیب انگار.
نیمه دیگر سیب، حوله به دوش آمد و روی مبل نشست. گوشش را خشک میکرد و حوله را روی سرش میکشید.
-پسر منهها حاج خانم!
مادرش رفت سمتش و حوله را گرفت و شروع کرد به خشک کردن سر پسرش.
-حالا دیگه جنست جور شد مادر! زندگی جدیتر میشه اما تو باید آرومتر بشی.
زیر دستهای مادرش به من نگاه میکرد. نگاهش مثل آخرین باری بود که در تخت دیده بودمش. همانوقت که چشمهایم را میبوسید و نمیگذاشت بازشان کنم. همان نگاه مضطرب اما پر عشق. سر خونی مجتبی آمد جلوی چشمم. هرچه خورده بودم و نبودم آمد به گلو. بلند شدم و دست به دهان دویدم. راه دستشویی را نمیدانستم. بخار حمام را گرفتم و رفتم توو. با هر عوق، تکهای از شاهخال بالا میآمد. تکهای از نگاه و لمس و عشقش. مادرش آمد پشت سرم و کمرم را مالید.
-چته تو مادر؟ این از مریضی نیست. من میفهمم. از چی ترسیدی؟ چی اینطوری پریشونت کرده؟
شاهخال پشت سرش بود. حوله را آویزان کرد پشت در و دو شانه مادرش را گرفت.
-گفتم که حاج خانم. باس حرف بزنیم. از بی تکلیفیه. ۴ ساله این بچه رو تنهایی تر و خشک کرده. بیشوهر. من خاک بر سرم سر زندگی خودم. شما خودتو ناراحت نکن. سمین خودش میاد یه آبی به دست و روش بزنه.
مادرش را کشید از حمام برد بیرون. برگشت و در حمام را بست. بخار و بوی تنش عذابم میداد.
-سمین خودتو کنترل کن. چشم به هم بزنی تموم میشه تمام این روزا. بیا بریم یه چیزی بخور. از بی غذاییه اینطوری نابودی.
داشت نطق میکرد که صدای ویبره تلفن مافنگی از لباسهایش در سبد حمام آمد. یادش رفته بود تلفن را دربیاورد. هول شد. تمام لباسها را بیرون ریخت. زیرپوش یقه خونی که یادگار جنایت دیشبش بود افتاد جلوی پایم. هر لحظه نشانهها برای فراموش نکردن دستهای کثیفش بیشتر میشد. تلفن را جواب داد و زیرپوش را قاپید و برد زیر شیر آب. اگر مادرش میدید، چه میخواست بگوید؟ آنهمه خون؟ خون دماغ بود یا آب آلبالو؟
چیزی پشت تلفن نمیگفت و فقط میم تأیید بیرون میداد. وسواسی یقه زیرپوش را به هم میسابید. قطرههای خونابه میپاشید به کاشیهای سفید حمام.
صدای مجتبی در گوشم پیچید:
-نون بربری داغ تازه واسه آقا مازیار سخت پسند!
***
-حاج خانوم من یک ساعت وقت دارم فقط. بعدش باید برم. شاید شب برگردم شایدم نه.
مادرش داشت دیس برنج زعفرانی را با زرشک تزئین میکرد. آنقدر پریشان بودم که دیدن گوشت مرغ و رنگ سرخ سس کنارش، جمجمه سوراخ شده مجتبی را یادم میآورد.
-مادر، من گرسنه نیستم. غذا رو شما با هم بخورید. فقط یه توک پا بیا اینجا بشین تا یه چیزایی رو روشن کنیم.
زن، دیس را در قفسه فر فرو کرد و در قابلمه را گذاشت و سلانه سلانه آمد و نشست. من مازیار را در بغل گرفته بودم روی مبل. سرش روی دستم سنگینی میکرد. انگشتهام داشت سر میشد. شاهخال کوسن را آورد و گذاشت زیر سر مازیار. دستش به پستانم خورد. خودم را بیهوا عقب کشیدم. از چشم مادرش دور نماند.
-مادر، ببخشید فضولیه. ولی شماها حلالین به هم؟
چقدر اهمیت داشت؟ چرا عوض این سؤال، برایش مهم نبود که زن بیچاره این غول بیابانی قاتل قرار است کجای این معامله دو زن و دو بچهای باشد؟ شاید هم حق پسرش میدانست!
-میشیم مادر! میشیم. شما نگران این چیزا نباش.
نگاه تندی به صورتش انداختم. چشمش را اول به من و بعد با اشاره به مازیار چرخاند. یعنی حواست باشد، هنوز بچهات گروگانم است. خفه شدم.
-حاج خانوم، از قرائن معلومه که زندگی من یکم عوض شده. نمیتونم سمین و مازیار رو ول کنم. حتی اگه سمین هم نخواد منو، مازیار بچه منه! باید زیر بال و پر خودم باشه. البته اونش دیگه به سمین ربط داره. باس تصمیم بگیره.
قلبم ریخت. باز داشت تهدید میکرد. بچهام را میخواست بگیرد. میخواست آوارهترم کند.
-علیالقاعده، من فکر کنم باید با شیدا هم حرف بزنم. البته کار من نیست. کار خود شماست. الانم که وضعیتشو میبینی. قمبرک زده. ماتم خونه راه انداخته. ستاره هم داره پاش میسوزه
مادرش سکوت کرده بود و تسبیح میانداخت. نگاهش به مازیار بود.
- این بچه حالت عادی نداره و باید تحت نظر باشه، نمیتونم تنها رهاش کنم. برا سمین هم سخته این زندگی. شمام که باشی، خیالم راحته.
این چطور داشت برای من و بچهام میبرید و میدوخت؟ چه کسی گفته بود حاضرم زندگیم را با وجود نحسش قاتق کنم؟
-توی ذهن من اینه که خاله رو از طبقه بالا بیاریم پایین پیش شما. شما هم اینطوری لازم نیست از این پلهها برید بالا و بهش سر بزنید. سمین و مازیار برن واحد بالا. همهچیزو ردیف میکنم خودم!
داشت برایمان زندان شیک میتراشید. حبس خانگی. دوربین ۲۴ ساعته. آمارم نباید غلط میشد.
-اما مادر، خالهت هنوز حواسش جمعه. خونهش رو دوست داره!
داشت جورابش را میپوشید. رفت توی حمام و وقتی برگشت، بوی کاپیتان بلک سالن را برداشت! از دهان نفس کشیدم تا بو را استشمام نکنم. از دلتنگی نبود. میدانستم معدهام شرطی شده و هرچه مربوط به او باشد، لگدی به پک و پهلوی معدهام میزند. زیر چشمی نگاهم کرد. بعد رفت کنار مادرش نشست.
-قربونت برم با زبون تو همه اینا حله. به هرحال ما هم داریم یه خانواده میشیم. من میخوام خونه خودم رو اون بالا داشته باشم!!
ای خاک بر سرت سمین. دارد برایت کروکی تنش را میفرستد. دارد میگوید قرار است بیاید در اتاق خوابت. خانوادهاش شوی. انگار نه انگار که کل هیکلش بوی کشتارگاه میدهد!
مادرش داشت فکر میکرد. آمد سمتم. دولا شد تا مازیار را ببوسد. بویش از دهانم رفت پایین. چشمانم پر شد. خیره شد. خیره. خیره. در نگاهش همان شاهخال دیشبی بود که پا روی سینهام گذاشت و خط و نشان کشید. همان بود. با همان خشم و همان اولتیماتوم!
-سمین خیلی دختر حرف گوش کنیه! یه بار رنجید و رفت. دیگه نمیره. قول داده!
دندان سابید. دیدم. استخوان فکش برجسته شد.
رفت سمت در ورودی. کفشهاش را بورس میکشید.
-راستی حاج خانم، امروز دادم سر در آهنیه دوربین کار گذاشتن. همهچیزو با تلفنم چک میکنم. شبا اینجا یکم خطریه. شما هم الکی در رو واسه این بچه جغلهها باز نذار. یهو دیدی توی لباس جوجه انقلابی، دزد و خفتگیر اومد تو!
پیامش را رساند. زندانی هم گرفت.
صورت مادرش از شنیدن «جوجه انقلابی» پوست در هم پیچید.
***
گرسنه بودم. تا صدای در آهنی خانه باغشان آمد، خیالم آسودهتر شد. مازیار را روی مبل گذاشتم و چادر مادرش را رویش کشیدم. عجیب نبود این بچه آنقدر راحت و بیدردسر خوابیده بود؟ مگر میشد با آن واکهای دیوانهکننده دور اتاق ندود و سر و دستش را تکان ندهد و همهچیز را روی زمین پخش نکند؟ نکند چیزخورش کرده باشند؟ نکند من افتاده زیر سرم و به فنا رفته از آن شوک جنایی، دارویی چیزی به بچهام خورانده باشند؟ نکند این حربه مادر و پسر است که با مازیار اینجا پاگیرم کنند؟
-بیا مادر. خوابه. نگران نباش. بیا کنار هم یه چیزی بخوریم. داروهای من خیلی سنگینه. با معده خالی نمیتونم بخورم. بعدشم باید برم بالا یه سری به آبجیم بزنم. معمولن ساعت ۱۰ شب پا میشه یه چیزی میخوره. هنوز وقت داریم. بیا مادر.
چقدر برای همهچیز توضیح میداد. چقدر خوب بود که دهان آدم را میبست و نیاز نبود خودت چیزی بپرسی.
رفتم کنارش. عکس جوان کشته شده را در قاب قشنگی گذاشته بود. قاب را برداشت و سه بار صورتش را بوسید و گذاشتش روی یکی از صندلیهای میز آشپزخانه.
-بچهم وقتی خونه بود اینجا مینشست. نور پنجره چشمشو میزد. از بس کم میخوابید، چشماش تشت خون بود. خدا از گناه میثم بگذره. میگفت این بچه یه چیزی میکشه با این چشم و چال!
«گناه میثم»...
-بچهم عین برگ گل بود. آقا. مهربون. درسخون. تیز!
فکر کنم باز چشمانش خیس شد. پشتش را کرد که آزارم ندهد. دیس برنج زعفرانی و زرشک را از فر بیرون آورد.
-بخار نداره. مثل من که بچهمو کشتن و بیعرضه نشستم اینجا دارم پلو میکشم توی ظرف!
حرفهایش از دهان بسته من بیرون میآمد. چقدر خوب بود که جای من حرف میزد. چهره جوان شبیه مجتبی بود. مادرش داشت تکههای مرغ را میکشید و سس سرخ را کنار تکه گوشتها قاشقریز میکرد. سرم به دوران افتاد. خون مجتبی پرید در چشمم. سوراخ جمجمهاش شده بود تکههای بدن همین مرغ. دانههای سرخ زرشک، لختههای خون سیاه که از آن سوراخ بیرون میپاشید.
افتادم کف آشپزخانه. روی کاشیهای سرد یشمی. پراید قراضه مجتبی هم سبز یشمی بود. ظرف مرغ از دست مادرش افتاد. زمین سرخ شد. استخوان ران مرغ از گوشت جدا افتاد. عکس جوان هنوز در قاب نشسته بود و به این تئاتر ویرانی لبخند میزد. ضجههایم رفت آسمان. از دیوارها گذشت. رسید به تن درختان سرو و چنار. کمانه کرد به در آهنی و بومرنگی برگشت به حلق خودم. گریه میکردم و بر سرم میکوبیدم. سس سرخ داشت لیز میخورد و به سمت زانوهایم میآمد. مادرش شوکه شده بود و دستهاش میلرزید. آمد سمتم تا نگذارد موهایم را مشت مشت بکنم و روی عکس جوان نریزم. دستهایم را گرفت و صورتم را به سینهاش چسباند. بوی مادرم پیچید. بوی «همهچیز درست میشود»ش. چسبیدم به زن. به مادر. به مادرش. دست کشیدم روی شکمش که نرم بود با پوستهای آویزان. این قاتل اینجا درست شده بود. لابلای همین پوست و گوشت. از همین پستانها شیر خورده بود. پس چرا این آغوش انقدر آرامم میکرد.
-مادر...مادرم...جانم...چی شده عزیزکم...مامانم...آروم باش...گریه کن ولی خودتو نزن مادر...آروم...جانم جانم
ته قفسه سینهام تیر میکشید. به سکسکه افتاده بودم. جای چنگ خودم روی صورتم میسوخت. چقدر مو داشتم و خودم نمیدانستم! این حجم عزادار ریخته روی زمین.
صورتم را میان دو دستش گرفت. صاف به چشمهام نگاه کرد. نگاه شاهخال بود. باز ترسیدم و عقب کشیدم. صدای شیناش آرام بود. خوابم میکرد. میخواستم بروم بغلش و زار بزنم. بمیرم. تمام شوم. خودش از پسرش و پسر پسرش مراقبت کند. من خستهام. من نای ترسیدن و تنفر را هم دیگر ندارم.
-مادرم از چی میترسی؟ میثم چیکارت کرده که عین گربه گوش میخوابونی وقتی نگات میکنه؟ فکر نکن نفهمیدم! به خون بچهم تو بگی، نمیذارم حتی وارد این خونه بشه اگه اینطور ترسوندتت. بگو چته مادر...بگو
میگفتم میمرد. میدانستم. لب باز میکردم، جلوی چشم خودم میمرد. با گریه و میان سکسکه گفتم
-نمی..تونم. بگم بچه...م رو میگیره ازم!
براق شد. ابروهاش بالا رفت. رعشه افتاد به دستهاش.
-چرا؟ چیو بگی یا نگی؟ به خدا ۱۰ سال از عمرم کم شد. من بوی اتفاق بد رو حس میکنم. بچهمم که نیومد خونه اونشب، همین بو میومد. بگو چته. بگو چه خبره...
***
ساعت ۹ و ۱۷ دقیقه شب بود. آباژور گوشه اتاق با نور نارنجی، بوفه چوبی قدیمی را عجیب به لهیب میانداخت. تصویر مادرش در شیشه بوفه افتاده بود. پیرتر. شکستهتر. پریشانتر از وقتی که داشت شرح کشته شدن جوانش را میداد. کاش اشکی از چشمش میآمد تا فکر و خیال و احتمال انقدر شلاقی به جانم نیفتد که همینحالاست که جلوی چشمم سکته کند و مسببش منم!
همهاش را برایش گفتم. ریز به ریزش را. هرچه میدانستم. هرچه شده بود. هرچه دیده بودم. با هر کلمهای که از دهانم درمیآمد، مردمک عنبیه آب مرواریدیاش گشادتر میشد. یادم آمد مادرم قدیمها خودش ماست درست میکرد. چندبار یادم داد که اگر مایه ماست را روی شیر داغ بزنی، شیر به اصطلاح خودش میبُرد. دلمه دلمه از هم وا میرود. هی گفته بود و هی من از یاد میبردم و هربار در شیر داغ، قاشق ماست را فرو میکردم. انگار عادتهای بد تا لب گور با آدم میمانند. فراموشکاریست یا اهمال؟ بیتفاوتیست یا عدم علاقه؟ هرچه بود، من باز مایه را در شیر داغ فرو کرده بودم. سفیدی چشمهای مادرش داشت ترک میخورد. میشنید و رگهای سرخ روی آب میآمد. باید آرام آرام میگفتم ولی چطور از بیشرفی و دست به باتومی پسرش آرام میگفتم؟ چطور رویاهایش را آرام به چاه توالت میریختم؟ برای زنی که فکر میکرد پسرش کارمند آتشنشانیست و مأموریتهای وقت و بیوقتش را هم همان شغل توجیه میکرد، چطور میشد آرام بگویی که جای لباس سرخ و زرد، لباس سوسکی میپوشد که هیچ، وقتی آدم میکشد، برای فریب مردم، لباسها را هم کنار جسد رها میکند که بگوید مأموری بوده و مردم او را کشتهاند.
عصایش افتاد کنار میز آشپزخانه. برای برداشتنش خم نشد. دولا دولا و دست به دیوار، تا صندلی ننویی خودش کنار پنجره رفت و در تاریکی نشست. آباژور را من گیراندم. صدای سابیده شدن صندلی روی کفپوش با صدای پاندول ساعت قدی در هم آمیخت. هیچ نگفت. هیچ. یک ساعتی اینطور نشست. بعد آرام بلند شد و تلفن را برداشت. من به مازیار چسبیده بودم. آب دهانش روی مبل لکه انداخته بود. دستمالی برداشتم و گذاشتم زیر دهانش. فقط تکانی خورد و دوباره خوابید.
-الو...سلام مادرجان. عزیزم میتونی بیای الان خونه من؟
قلبم تپش گرفت. پشت خط هرکه بود، شاهخال نبود.
-نه مادرجون واجبه. اگه نبود نمیگفتم. فقط خواهش میکنم ستاره رو نیار. یا نه، بیار ولی باید بره بالا خونه خاله. میدونم عزیزم...نه میثم نیست. احتمالن امشب نمیاد. راحت باش، بیا. منتظرما...
تلفن را که قطع کرد، بلند شد. رفت قرآن روی اپن آشپزخانه را برداشت و دوباره روی صندلی راحتیاش نشست. چشمانش را بست و قرآن را باز کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. کتاب را بوسید و گذاشت همانجا کنار صندلی. بعد روسری را از گردنش باز کرد و چهارگوش انداخت روی سرش. تمام صورت و گردنش را پوشانده بود. صدای ریزی میآمد و شانههایش تکان میخوردند. آرام و در خود مچاله گریه میکرد.
***
زنش آمد. زن قانونی و عقدیاش. نه مثل من بارگرفته اما بی بنچاق! چادری بود. لاغر و کمی سبزه. چشمهای تورفتهای داشت. شاید هم گودی گریه بود از داغ برادر جوانش. لبهای قیطانی و بینی قلمی، کشیدگی صورتش را بیشتر میکرد اما یک خال قشنگ بالای لبش داشت که مهربانش کرده بود. دخترش مردنی بود. بیجان و رنگ پریده. پشت مادرش پنهان شده بود با آب دماغ آویزان و خشکیده بالای لب. توجیه کردنش آسان نبود که چرا باید بچهاش را ببرد بالا بگذارد. حق داشت. من و بچهام پایین بودیم. او هم میتوانست باشد. وانگهی، دخترش از خاله پیر میترسید و به گریه میافتاد. قرار شد وقت خواب، هردو بچه را ببریم در اتاق مادر شاهخال تا بی سر و صدا بخوابند.
من را زیر چشمی میپایید اما جز سلام، کلامی میانمان رد و بدل نشد. دخترش را برد در آشپزخانه تا غذا بدهد. با دیدن وضع آشفته، انگار که هول به جانش افتاده باشد، چادرش را بند کرد زیر بغلش. سرتاپا سیاه پوشیده بود. عکس برادرش را برداشت و بوسید و در بغل نگه داشت.
-حاج خانوم، چی شده اینجا؟ چرا اینجوریه؟ چیزی شده؟ گفتم نیاما...به دلم برات شد یه خبریه! من که گفته بودم نمیام تا وقتی میثم هست!
نفهمیدم منظورش چه بود. مادرش دست ستاره، نوهاش را گرفت و آورد کنار مازیار. چشمهای مازیار میان خواب و بیداری نیمهباز مانده بود. ستاره ترسید. چسبید به مادربزرگش.
-بیا مامانی. بیا بشین اینجا تا مامانی غذا بیاره.
به سختی از آشوب آشپزخانه گذشت و تکه گوشتهای باقیمانده مرغ را که روی زمین نریخته بود، گرم کرد. بعد در همان قابلمه، برنج را هم قاطی کرد.
-بچهها غذای قاطی دوس دارن!
چقدر آرام بود. مگر همین یک ساعت پیش واویلای عالم را به جانش نریخته بودم؟
عروسش گیج بود.
-حاج خانوم تورو خدا. دارم میترسم. خبری شده؟
داشت غذا را در بشقاب میکشید. دستهاش هنوز رعشه داشت.
-میگم برات. اینا غذا بخورن بخوابن. حرف دارم برات.
-ببخشین میپرسم...این خانوم کی هستن؟
خودم جوابش را دادم. مادرش داشت پس میافتاد و باید کمکش میکردم.
-من سمینم...
آمدم ادامه دهم، چادر از دستش لیز خورد. میشناخت. بهتزده نگاهم کرد. سرتاپایم را. ابروهاش خنثی شد. نمیدانستی دارد فکر میکند یا عصبانی شده.
-پس بالاخره اومدی...خیلی چشم به رات بود طرف! خیلی...
رو کرد به مادرش.
-پس شوی امشب مال همینه! بله برونه!
چادر را از روی زمین جمع کرد و کشید روی سرش. رفت سمت ستاره.
-پاشو مامان. سینما تموم شد. خانوم جون پشت تلفن میگفتی میخوایم واسه شوهرت زن بگیریم، منم این چشمم از اون یکی راضیتر والا! به جان همین بچه، به جون داداش ناکومم...
به گریه افتاد. تکیدهتر به نظرم آمد. رفتم سمتش اما مطمئن نبودم که دستکم دلداری از سمت من را بخواهد. باید گریه میکرد اما حالا وقتش نبود. مادر شاهخال رفت و شانههای عروسش را از پشت گرفت.
-هیچکدوم اینا نیست عزیزم. دخترم. آروم باش. امشب شب حرفای مگوئه! امشب اندازه همه عمرم شنیدم ولی واسه حرفای تو هم جا دارم. چهل روزه نمیگی چته. چرا میگی میثم نیاد خونه؟ راهش ندادی چندبار. باید بشنوم. به من نیگا کن! این زن به اندازه تو از میثم ضربه خورده و بیشتر از تو بیزاره ازش...اما باید بشنوی. اون پسرشه که خوابه روی مبل. داداش ستاره. این زن طفلکی ۴ ساله در به دره.
گریهاش قطع شد. شوک و ترس و گیجی در صورتش قاطی شده بود. گونههاش بیشتر بیرون میزد. زن قشنگی نبود اما یک طورهایی مظلوم بود و همین باعث میشد بخواهی نگاهش کنی. بهت زده و شاید نه چندان باهوش! خودش را رها کرد. روسری مشکی از سرش لیز خورد. فرق سرش سفید بود در انبوه موهای سیاه و بلند. روسری را انداخت کنار. موهایش را بافته بود و نوکش را ناشیانه با جوراب زنانه کرم رنگ بسته بود. بدبختی انگار از تمامش شره میکرد.
نگاهم نکرد.
-مطمئن باش برای شوهر تو نیومدم. اصلن با پای خودم نیومدم! من اسیرم اینجا. بچهمم گروگان!
***
بچهها در اتاق مادرش خوابیدند. سه زن روبروی هم نشسته بودیم. گرسنه و خسته. بلند شدم و نان و حلوا آوردم و سماور را بار گذاشتم. باید برای فکر کردن چیزی میخوردیم. برای سرپا ایستادن.
زنش حلوا را که دید به گریه افتاد. به پایش میکوبید و عکس برادرش را نوازش میکرد. چارهای نبود. لقمهای گرفتم و دست مادرش دادم. گرفت. باید قرصهایش را میخورد. ساعت ۱۰ شب بود. از عروسش خواست که به رسم قدیم، به خاله سری بزند و غذا برایش ببرد. در آن جنون دیوانه کننده، هنوز حواسش به ساعتها و تعهدها مانده بود. این زن را دوست داشتم. آنقدر زیاد که دلم میخواست تمام این اتفاقها کابوس باشد و در بیداری من عروس این زن باشم یا حتی دخترش.
لبخند زد و دست روی موهایم کشید.
-بمیرم برات مادر.
دستش را بوسیدم.
-من درستش میکنم عزیزم. واسه هردوتون درستش میکنم.
شیدا برگشت پایین. سینی شام را گذشت روی اپن. یک سیب برداشت و آمد نشست.
-حاج خانوم من مجبورم یه چیزایی رو بگم که شاید نه باور کنین و نه هیچوقت منو ببخشین. الان دارم گور این محبت رو خودم میکنم میدونم. ولی دیگه نمیتونم توی خودم نگهش دارم. گفتم طلاق میخوام، لب گاز گرفتی. قرآن بالا گرفتی توی صورتم که یکم صبوری کنم. ولی آخه نمیدونستی چه مرگمه. فکر کردی از بیمحبتی شوهره. فکر کردی سر بیشوهر روی بالش میذارم دارم میمیرم. ندونستی قاتل تک برادرم...قاتل داداش ناکامم هم بسترمه...
مادرش نفس خشکی کشید. سمت چپ سینهاش را مشت کرد. بلند شدم قرص زیر زبانیاش را آوردم. شیدا دست کرد در لیوان آب و روی گردن و پیشانی مادرشوهرش کشید.
-نفس بکش خانوم جون. خاک بر سرم. نفس بکش تورو خدا
مادرشوهر دستش را کمی بالا آورد. پنجره را باز کردم تا هوا بیاید. سرد بود ولی به حال نفستنگی زن ساخت.
در میان همان قطعی نفس گفت:
-بگو. نذار نشنیده بمیرم. بگو. بچهم رو کی کشته...بگوووو
شیدا نشست پایین مبل. سرش را گذاشت روی ساق پاهای نیمه اریب زن.
-هفته محسن بود. مراسم که تموم شد، یادتونه؟ من برگشتم خونه. میخواستم واسه داداشم خودم عزاداری کنم. ستاره موند پیش شما. میثم هم که همون اول مجلس یه سر اومد مسجد و رفت. داشتم از تاکسی پیاده میشدم که یکی از دوستای محسن اومد و یه نامه هم بهم داد. گفت اگه قانع نشدم، بهش زنگ بزنم تا یه نشونه دیگه بده! کنجکاو شدم. گفت درباره قاتل محسنه. اون شبی که محسن رو گرفتن، این همراش بوده ولی فرار کرده.
نفس مادرش به خس خس افتاده بود. عکس محسن را گذاشت روی سینهاش.
-دیده بودش...میثم رو اونشب دیده بود. میگفت یه لحظه کلاهشو برداشته بوده ولی زود گذاشته. نوشته همه رو خانوم جون. نوشته. نوشته که توی تاریکی و با اون لباسای سوسکی، کسی که باتوم میکوبه روی تنت و فحش و لیچار بارت میکنه رو نمیبینی، اما خالکوبی دستشو میبینی اونم وقتی رگش قلمبه شده. وقتی آستینش بالاست...«سمین»...
***
نصفهشب بود.
سه زن زیر نور موشی اتاق نشسته بودیم. شعلههای بخاری، آبی و زرد میسوخت. مادرش بلند شد برود به بچهها سری بزند. وقتی برگشت باز چشمش نم داشت. سخت است دل آدم همزمان برای چهار نفر...بلکه هم پنج نفر بسوزد و از درون الو بگیرد اما خوددار باشد. زن عجیبی بود. قربان رفتنی حتی.
نشست روی کاناپه بزرگتر. میان من و شیدا. دعوتمان کرد برویم کنارش. دستهایش را باز کرد و پهلو به پهلو هردومان را به خودش چسباند. سر هردومان را بوسید. اما چشمش به شعلههای بخاری بود. عکس محسن را از شیدا گرفت و گذاشت روی میز روبرویمان. شیدا گریه کرد. خودش هم. من به چشمهای خندان جوان ماسیده به آن قاب پشت شیشه گره خوردم. این زیبایی و این جوانی چطور میتوانست زیر خاک باشد حالا؟ مادرش دست من و شیدا را گرفت و روی شکمش گذاشت.
-خوب لمس کنین. اینجا جون گرفت اون. همینجا خون منو به تنش کشید. توی همین حفره.
بعد دو قطره اشک سرد ریخت از صورتش روی دستهای ما.
-همینجا توی همین حفره هم چالش میکنم!
با هم نگاهش کردیم. شوخی نمیکرد. شوخی نداشت که بکند. صورتش رنگپریده و جدی بود. پایین لبش پرهای میلرزید و سوراخهای بینیاش گشادتر از حالت عادی بود. اما باید از چشمهاش میترسیدی. خون بود و جنون. از مادریاش، دریدن برای ما مانده بود.
-بچه منه ولی باس توون بده! بچه منه و خودم زاییدمش اما داره بچههای مردم رو میبره لب تیغ. سلاخی میکنه و میاد سر سفره من! من! من!...
با مشت به سینهاش کوبید.
دستمان را روی مشتش گذاشتیم که نزند.
-بچه بیگناهمم همین کشته! بچهم بچهم رو کشته!
ما را به خودش بیشتر فشرد.
-اما منم توون میدم. کافیه شماها منو حلال کنین. حلال کنین...امشب میخوابونمش!
تنم لرزید. جدی بود. جدی و ترسناک.
-خب حالا به من گوش کنین...ساعت ۴ صبح میاد خونه. همون موقعها میاد. اما نمیشه کسیو قصاص کرد و حرفاشو نشنفت! من شلش میکنم. توی شیر صبحش، تو آب و دونش داروی خواب خودمو میریزم. کامل گیج میشه بعد نیمساعت. اونوقت میبریمش سه تایی توی زیرزمین. دادگاه من اونجاست! جایی که بچهم محسن با دوستاش جمع میشدن و حرف میزدن و برنامه میریختن واسه خیابون...همونجا میبریمش دادگاهمون. خودمون سه تا!
حرفی به زبانم نیامد. من یکی خیلی وقت بود شاهخال را در چشم و بدن و خوابهایم کشته بودم. بعد از مجتبی و دیدن ضربات دستش که بیترس و بدون عذاب، باتومش را آنطور محکم و تند به سر جوان طفلکی کوبید، حتی از بچهاش هم چندشم میشد. از عصرتابحال صدبار کشته بودمش. مادرش هم همین را میگفت.
باید تمامش کنیم!
-ساعت ۱ صبحه. برید کنار بچههاتون بخوابید. وقتی کار تموم شد و گیج و منگ شد، صداتون میزنم. من باید نمازشب بخونم و با خدای خودم خلوت کنم. پاشین مادر.
به سقف خیره شده بودم. مازیار به ستاره چسبیده بود. هردو عمیق خوابیده بودند. دیدن این صحنه هم میتوانست احساسات مادرانهات را زخمه بزند و هم نگرانی جدیدی به جانت بیندازد. سرنوشت بچههایش چه میشود؟ به بچههایش چه بگوییم؟ میدانستم شیدا هم بیدار است. اما حرفی نداشتیم. وقت بدی گره خورده بودیم. من آن زنی بودم که روی ساعد شوهر آن یکی نشسته بود و پاک هم نمیشد. اون آن زنی که مردی از جنس خون را با من سهیم شده بود. هردو دو تکه از آن مرد را کنده بودیم. اما حتی همان تکهها هم وصلمان نمیکرد. لزومی هم نداشت. آن فردایی که مادرش طرح زده بود میآمد و چیزی کم میشد و ما هم میرفتیم پی زندگیمان. شاید هم نه. تاوان خونش پاپی من و بچهام میشد. مگر خودش نگفته بود هیچوقت از زندگی من آب نخواهد رفت؟ من محکومم به تحمل صورت آن مرد در نسخه کوچکترش. نسخهای که فقط او بود اما تمام او هم نبود.
-هنوز دوسش داری؟
شیدا با تردید پرسید. سؤال را از آدم اشتباهی پرسید. باید جلوی آینه میایستاد و از خودش میپرسید.
-من همون ۴ سال پیش این دندون کرمو رو کندم انداختم توی خلا!
-اما اون حتی توی بغل منم تورو تصور میکرد. خیال میکنی فهمیدنش سخته؟
-الان این حرفا خندهدار نیس؟ ما منتظر دادگاه خونگیشیم!
جابهجا شد در تخت. هر۴ نفرمان تکان خوردیم.
-خیلی امیدوار نباش! یه مادر چه بلایی میتونه سر بچهش بیاره؟ خودت بچه داری!
چادرش را کشید روی سرش. نمیدانم خوابید یا نه، ولی من یکی، تا وقتی صدای در ورودی نیامد، مدام ساعت را وارسی میکردم.
آمد. ساعت چهار و ده دقیقه صبح.
تپش قلبم چوبهای تخت را به صدا میانداخت. گفتم الان است که در را باز کند و بیاید ببیند زندهایم یا نه. ماندهایم یا فرار کردهایم.
نیامد.
صدای حرف زدنشان میآمد. آرام و نامفهوم. همان شد. در را باز کرد. میخواست چک کند. چشمهام را بستم. معلوم شد شاکی شده که شیدا هم آنجاست. شاید میخواست بیاید و کنارمان بخوابد. با همان دست باتومی و خونی!
در را آرام بست.
شیدا نیمخیز شد.
-اومده نه؟
-آره. من دیگه طاقت انتظار ندارم. دارم دیوونه میشم.
-کم مونده. حاج خانوم زن تیزیه! هیس...صبر کنیم.
چهل و پنج دقیقه، چهل و پنج سال گذشت. سر پنجاه دقیقه، مادرش در را باز کرد.
-پاشین...افتاده!
آرام بلند شدیم تا بچهها بیدار نشوند. شیدا موهای بافتهاش را بالای سرش سنجاق کرد. من ترسیده بودم. پاهایم سست بود.
آمدیم به سالن. روی مبل یکوری و به پهلوی راست افتاده بود. با دهان باز. مثل مازیار!
-نمیخواد خوف کنین...کوهم بیدارش نمیکنه! فقط باس همت کنین ببریمش پایین زیرزمین. سریع باشین تا هوا روشن نشده! من زودتر رفتم صندلی چرخدار خواهرمو آوردم. دیگه جون ندارم. بقیهش با شما مادر.
نشست روی مبل و دکمههای بالای ژاکتش را باز کرد. همزمان قرصی هم بالا انداخت بدون آب. سرش را تکیه داد به دیوار اپن آشپزخانه.
شیدا رفت سمتش. من هنوز میلرزیدم. تصویر دیشبش با آن دستی که بر سر مجتبی فرود میآمد از جلوی چشمم پاک نمیشد. شیدا بازویش را کشید سمت خودش تا از مبل کنده شود.
-بیار صندلیو سمین!
اولین بار بود به اسم صدایم میکرد. خون از قلبم پمپ شد به دست و پا. جان گرفتم. صندلی چرخدار را بردم نزدیکتر. قفل چرخش را زدم تا تکان نخورد. بعد بازوی دیگرش را گرفتم. دستم رفت روی سمین رگهای ساعدش. بیشتر فشار دادم.
-باید بچرخونیمش! جاتو با من عوض کن!
زن مصممی بود. معلوم بود کشتن برادرش تمام عشق شوهر را سیفون کشیده است.
خیس عرق شدیم تا روی صندلی جا گرفت. وزندار بود و هیکلی. حال مادرش جا آمده بود. بلند شد و به سمت در رفت. اشاره کرد هل بدهیم و دنبالش برویم. فلج بودن خالهاش، باعث شده بود تقریبن تمام پلهها مخصوص تردد صندلی چرخدار باشد. همه به جز پلههای زیرزمین!
شیدا گفت:
-حاج خانوم من میگم هلش بدیم از پلهها پایین! زورمون نمیرسه که!
مادرش هیچ نگفت. در عوض چادرنمازش را از کمرش باز کرد. از پلههای زیرزمین رفت پایین. چادر را از همان بالا تا پایین پلهها روی زمین پهن کرد.
-بخوابونیدش همون بالا روی چادر. شیدا تو بیا پایین کمک من. سمین تو هم بالا بمون و سر چادر رو بچسب. ما از پایین میکشیم، تو سعی کنی بالا رو نگه داری مادر. اینطوری لیز میخوره روی چادر همینطور که خوابیده. من باهاش کار دارم. باید توی چشم من که مادرشم حرف بزنه. اعتراف کنه. اینجوری بندازیمش که ضربه مغزی میشه تمام!
مدیر بود. حواس جمعی داشت. حتی همان لحظات هم فکرش را توانسته بود سامان بدهد. تنم یخ بود. در آن گرگ و میش سحر، چه داشتیم میکردیم؟ چه میخواستیم بکنیم؟
کشیدیمش پایین. راحت و آرام. هنوز خواب بود. سرش چندبار به در خورد اما بیدار نشد.
-خیلی خب دخترا! من طناب هم آوردم. میبندیمش به تخت. زنجیردوچرخه بچهم هم هست. باید بالاتنهش رو زنجیر کنیم. میدونم زور داره!
اشکهاش دانه دانه میریخت بیآنکه گریه کند. تصمیمش را گرفته بود. دادگاه خانگی خودش. قضاوت خودش. حکم خودش.
کار که تمام شد، ساعت ۷ صبح بود. هنوز خرناسه میکشید. خوابی عمیق که به مردن میماند. میترسیدیم بچهها بیدار شوند. اما خیال مادرش راحت بود. میگفت زود تمام میشود کار. بیشتر از ۳ ساعت خواب نگهش نمیدارد.
طرفهای ساعت ۸ بود که بیدار شد. قلبم تپش گرفت. شیدا بلند شد و موهای بالای سرش را باز کرد. دوید بالا تا به بچهها سری بزند. با قاب عکس محسن برگشت و گذاشتش روی میز تحریر برادرش، کنار پرینتر و یک بسته کاغذ و شعارهای ساخته شده و خودکار بیک تمام شده و مدادی که سرش جویده شده بود.
شاهخال چشمهاش را باز کرد. نور اذیتش میکرد. مادرش رنگ به صورت نداشت. به من اشاره کرد که پرده ورودی را بکشم تا تاریک شود.
پسرش آمد تکان بخورد، نتوانست. هنوز گیج و منگ بود. به هرسه مان نگاه میکرد و بعد به در و دیوار و عکس محسن و طناب و زنجیر خودش.
-حاج خانوم...
صورتش مچاله شد. انگار سردرد داشت. مادرش لیوان آب را به سمت دهان پسرش بود. با بهت به چشمهای مادرش خیره شده بود وقتی یک قلپ از لیوان خورد. به سرفه افتاد.
-چه خبره اینجا؟ این چه وضعیه؟ چتونه؟
باز سرفه کرد. داشت حالیش میشد چه خبر است. کمکم داشت دستش میآمد.
به من نگاه کرد.
-کار خودتو کردی نه؟ چرت و پرت و جفنگیاتت رو فرو کردی توی مخ معصوم این دوتا؟ خاک توو سر من که پای یه جنده رو به خونه مادرم باز میکنم!
گفت جنده. به من گفت. میخواست ادامه بدهد که اولین سیلی را از مادرش خورد. همانطور خوابیده روی تخت!
چشمهاش گشاد شده بود. به مادرش نگاه کرد.
-حاج خانوم این خرابه! واسه شستن خودش هرکاری میکنه! شما چرا باور کردین؟
یک سیلی دیگر خورد.
-دِ نزن مادر من! میدونی که واسه تو خر عالمم. دستامو بستی و میزنی؟
-تو از کجا میدونی این چی به من گفته که اینطور جلز و ولز میکنی؟ چی رو باید یا نباید میگفته؟
خودش را داشت تکان میداد بلکه راهی پیدا کند و آزاد شود.
-سخته نه؟ اسیری خیلی سخته!
نگاهم کرد. صورتش یک پوستْ نفرت و انزجار بود.
-میدونی که دستم باز بود چی میشد! میدونی که میدادم از کجات آویزونت کنن!
رو به مادرش
-مادر من به حرفای این گوش کردی اینطور داری پسرتو خار و خفیف میکنی؟ اونم جلوی زنم؟
داشت یارگیری میکرد.
شیدا آمد جلو و با تمام قدرت به صورت شوهر زنجیر شدهاش تف کرد.
بیشتر عصبی شد و با حرکاتی تند صورتش را به سمت چپ و راست تکان داد.
-تو دیگه چته عجوزه زشت؟! یونجه مجانی همین میشه دیگه! تورو باید میذاشتم همونجوری توی لگن گه خاله شنا کنی!
شیدا میلرزید. عکس برادرش را برداشت و روبروی شوهرش گرفت
-چکارت کرده بود؟ آدمفروش خاک بر سر، داداش طفلکی ۲۲ ساله من چکارت کرده بود که کشتیش؟
عرق لای موهاش و چروکهای گردنش برق میزد.
-این چرندا رو همین جنده خانم گفته برات؟ توی خنگ هم مثل همیشه زودباور و احمق! چرا شعر میگین بابا! بیا وا کن بینم...مامان با توام. میدونی که دستم باز بشه گیس برا هیچکدومتون نمیذارم! کل این خونه رو روی سرتون پودر میکنم.
داد کشید
-حاج خانـــــــم! به ارواح بابا اون روی منو ندیدی! حالا دیگه چیز خورم میکنی؟ والا اگه من بچه بابام باشم!
مادرش نشسته بود و نگاهش میکرد.
طاقتم تمام شد. رفتم سمتش
-یه بار دیگه بگو من چیم!
پوزخند زد. طناب سفت بود و سمین روی ساعدش را زخم میکرد.
-تو یه لاشی جندهای که معلوم نیس کجا اون بچه رو درست کردی و میخوای بندازیش گردن من!
خندید. کثیف و کیفور!
رفتم روی تخت ایستادم. پایم را بالا آوردم و با تمام جانی که داشتم کوبیدم لای پایش.
فریادش هرسهمان را ترساند. مچالهتر شد. به پهلوی راست چرخید تا صورتش را نبینیم. مادرش سر پایین انداخت.
-وای هرزه دگوری...وای اگه گیرت بیارم...خاک توی سرت مادر! خااااک. حقتونه که ...جنس شماهارو عین سگ میکشیم توی خیابون. حقتونه که انقدر میخارید که میخواین لخت بیاین توی خیابون و سوراخ به سوراخ هم دست به دست نشین. آی دیدن درد و پاره شدنتون لذت میده.
برگشت سمت مادرش. هنوز پاهاش را به زور جمع کرده بود و درد میکشید.
- میخوای بدونی؟ آره منم! من اون بیرونم و خار اینارو تک تک میگام! منم و یه مشت بچه شیر! ما نباشیم شرت همتون پرچمه! منم که جون میذارم کف دستم و میرم توی خیابون تا این دیوثا رو آدم کنم. خاااک توی سرت مادر! باس افتخار کنی! عوضش ریدی به خودت و دست و پای منم بستی!
رو به من کرد.
-من فقط باز بشم. همینجا از وسط نصفت میکنم مثل همون فاسقت دیشب! آی تمیز جون داد. آخرین ضربه رو که زدم، تمام مخش ریخت روی آسفالت! مــــــــــرد نیستم. تخم بابام نیستم اگه بدترشو سرت نیارم سمین! همون ۴ سال پیش باید میفروختمت به رفقا تا صبح و شب ده بیستتایی فرمونت رو ببرن!
شیدا به گریه افتاد
-کثافت بیشرف. بیشرف حرومی!
صورتش پر از حقارت بود وقتی به شیدا نگاه میکرد. معلوم بود نه علاقهای به زن دارد و نه در حدی میبیندش که با او بحث کند.
-تو خفه بابا! اون داداش سفیدت که معلوم بود چیکارس. ننداز گردن ما! بچه شیرای ما مردن نه کت و کونی!
شیدا بلند شد و پرید روی صورت شوهر.
-خفه شو. خفه شوووو.
موهایش را میکند و پوست صورتش را میخراشید. نه من و نه مادرش جلوی شیدا را نگرفتیم.
-تازه...تازه...صبر کن بگم برات...واسا! تازه
شیدا عقب کشید. دستم را دورش حلقه کردم
-تازه...قرار نبود بمیره. چون زیر اخیه همه رفقاش رو لو داده بود. اما لامصب شانس نداشت!
میخندید و تعریف میکرد. کیفور بود. با لذت میگفت
-شانس نداشت چون من اون روز مقر بودم. منو توی برو بچههای مقر دید و شناخت. شروع کرد گوز گوز انقلابی کردن. بچه چاقال! خودش گورشو کند. من شوهر خواهرش بودم. میومد بیرون سه میشد آخه! رفت به مرکز شافت...
خندید. قهقهه میزد. حالش عادی نبود.
-چته خو؟ چاقال بود به آرزوش رسید. ماشالا بچههای ما پرمایهن!
مادرش بلند شد. آمد سمت من و شیدا. شیدا را بغل کرد و یک دستش هم روی شانه من بود.
کشاندمان بالای پلهها.
-مادر. من تکلیفم با خودم و وجدانم روشنه. میتونید بچههاتو بردارید و برید. من میدونم با بچه خودم چیکار کنم. دست شما نباید توی این ماجرا باشه. برید عزیزم. برید و بچههاتونو از اینجا دور کنید.
شیدا نشست روی زمین. شروع کرد به کندن موهاش. نشستم کنارش. صورتم را به صورتش چسباندم. سرد بود. سرد بودیم. صدای خنده و فحشهای رکیکش هنوز میآمد.
-پاشو! باید تمومش کنیم!
نگاهم کرد. مادرش هیچ نگفت.
رفتم بالا. کلید ماشینش روی اپن بود. کلید را قاپیدم و با جانی که نمیدانستم کجا پاهایم کز کرده بود دویدم سمت پارکینگ.
باید همانجا باشد. همانجا. زیر صندلی شاگرد. کنار صندلی راننده. پیچیده در پارچه ای در صندوق عقب.
پیدایش کردم. لای زاپاس جاساز کرده بود. زیر موکت کف صندوق عقب. سنگین بود. آنقدر که برای برداشتنش دستم کشیده شد. پیچیده بودش لای پارچهای سیاه.
با همان باتوم خونمرده. باتوم جانی رفتم کنار مادر و زنش. نفس نفس میزدم.
-حاج خانم اگه میخواین، شما نیاین. بهتره نبینین!
پارچه را باز کرد و باتوم را دید. یک وای ریز و پر بغض نشست ته گلوش.
رفتیم پایین. هنوز روی لبش پوزخند بود.
-آ ماشالا جندههای ترسو! شماها سوسک ببینین مردین بدبختا. بیا باز کن بینم!
نطقش با دیدن باتوم کور شد!
-بچهبازی نیستا. گه خوردی دست به ماشین من زدی تو! نگفتم این کارهس حاج خانوم! دستش کجه، وله!
مادرش رفت سمتش. سرش را کج کرد و به پسرش نگاهی کرد. موهایش را نوازش کرد. دست روی گونههایش کشید. بعد چادر از کمر باز کرد و کشید روی صورت پسرش.
از پشت دستش را دراز کرد برای باتوم.
کابوس در بیداری بود. دستم سر شد. برگشت نگاهم کرد. ابروهایش را بالا برد و حرکتی رو به جلو به سرش داد و نگاهش از من به باتوم و از باتوم به من کمانه کرد.
به سمتش گرفتم. شاهخال دست و پا میزد.
-خانم جون. مامان...چه خبره؟ مامان اینا گولت زدن به قرآن! مامان وردار چادر رو خفه شدم! به خدا این مسلمونی نیست! مامان...
مادرش به سختی باتوم را بالا برد. جان نگه داشتنش را نداشت. شیدا رفت کمکش. هردو با هم باتوم را بلند کردند. چشمهایم را بستم. فکر میکردم صدایی مثل ضربه به کوزه یا چیزی شبیه شکستن بیاید. نیامد!
صدای فنر تخت فلزی بلند شد.
آی کشیده شاهخال، شبیه آی کشیده مازیار بود و نبود. ضربه دیگر. اینبار نگاه کردم. چادر مادرش خونی شد. پسرش، شوهرش دست و پا زد. اما صدایش نمیآمد. مادرش آوار شد روی زمین. شیدا ول کن نبود. سومی را محکمتر زد
-برای داداشم...برای محسنم...
چهارمی، پنجمی، ششمی...چه زوری پیدا کرده بود!
آخری را روی صورت شوهرش فرو آورد. خون گردتر شد. تمام چادر را گرفت. شیدا رو به من کرد.
من هم باید سهمی از این دادگاه خانگی را برمیداشتم. باتوم را گرفتم و بالا بردم.
-برای مجتبی و تمام دخترها و پسرهایی که سلاخی کردی...
فرود آوردم روی دستش. روی سمین ساعدش. پوستش شکافت. سمین از میم و نون از هم گسست.
بدنش میلرزید. جانهای آخر را میکند. باتوم را رها کردم روی زمین.
مادرش حال خوشی نداشت. باید از آن زیرزمین میرفتیم. باید میرفتیم و دستهای خونیمان را میشستیم. باید فراموش میکردیم.
زیر بازوی مادرش را گرفتم. یله داده بر شیدا و من، رفتیم بالا. باهم وارد حمام شدیم. لباس خونی مادرش را درآوردیم. آب گرم بود. هرسه رفتیم زیر آب و نشستیم روی زمین.
چقدر کار داشتیم. باید به گوری فکر میکردیم میان درختهای چنار و سرو. به بچههایمان، که قرار بود روی خاک باغچه استخوان بترکانند. فریاد بزنند. بر گور نامردی و نامردمی بخندند و سه مادر داشته باشند...به نام زن، زندگی، آزادی.
تمام.
هشتم دسامبر ۲۰۲۲
تورنتو
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
طعم خوش غلبه بر ظلم و بدست آوردن آزادی... در همین روزها دارند افراد بیگناهی را به اتهام کشتن سوسک ها اعدام می کنند. لعنت ابدی بر این حاکمان خونخوار کم است اما شروع خوبی خواهد بود.
از این داستان سریالی پر هیجان و مناسب زمان بسیار لذت بردم. اول نگران شدم که شاید ماجرا با کشته شدن سمین به پایان خواهد رسید و ظالم جان سالم بدر خواهد برد. یعنی حتی در عالم خیال پردازی هم هم این جلادان بر ما حاکمند! که خوشبختانه نویسنده با الهام از جنبش زنان به داد رسیدند و دادگستری کردند. در عالم واقعیت هم داریم می رویم که همینطور شود و خواهد شد.