هادی خوجینیان

 

شام مهمان «میکس» بودیم. بیرون از خانه‌‌‌آدم برفی‌ها در حال شکار ستاره‌ها. بعد سر میز صبحانه با ماهی دانمارکی شروع به حرف زدن کردیم. من بودم و مارگریتا و ماهی. گربه‌ی خانم میشیگان با گوستاو به باغ وحش محلی رفته بودند. هوا از باریدن ایستاده بود. آن طرف اقیانوس در حوالی برایتون خبری از ماهی و کشتی‌های ماهی‌گیری نبود.

کریسمس بود و همه جا تعطیل. از ماهی پرسیدم که ماهی‌ها در حوالی دانمارک عاشق هم می‌شوند آیا؟  در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: آره که عاشق می شوند.( لازم به ذکر است که ماهی زبان ما را در این چند روز به خوبی یاد گرفته بود.) 

مارگریتا با تبسم مدل انگلیسی نگاهش کرد و با تعجب ساختگی گفت: اوه چه خوب برام جالبه.  ماهی نی را داخل لیوان قهوه‌اش اند اخت و در حالی که با نی قهوه اش را می‌نوشید گفت: در واقع باید گفت که عشق بین ماهی ها با شما هیچ فرقی ندارد چز این که شما بالای آب زندگی می‌کنید و ما در ته‌ی آبی دریا و اقیانوس‌ها.

از ماهی داشت خوشم می‌آمد. خونسرد و روان حرف می‌زد. آنگار بیش تر از سن‌اش زندگی کرده باشد. تکه‌های نان جو را کنارش گذاشتم تا راحت‌تر در دهانش بگذارد. امروز هوا آفتابی بود و دلم می‌خواست کمی از خواب‌های خودم را به کنار اقیانوس ببرم تا که شاید آرام تر بشوم. یادم هست که مادرم همیشه می‌گفت اول صبح خواب‌هایت را به کاسه‌ی آب بگو.

از بلاگ کودکی گم شده