هادی خوجینیان


وقتی به خانه‌ی دایی رسیدیم اولین سوالی که کردم این بود میشه برایت کفش بیارم تا از این دمپایی های دو رنگی راحت بشوی؟

با خنده‌ی بی جانی گفت که می‌خوام داشته باشمش. از قزل حصار تا اوین پای‌من بوده می‌خواهم تا به جزیره برسم پای خودم باشم.

از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان هم نباشد. ما در ایران هم در یک جزیره‌ی محشر زندگی‌می کنیم. شبه جزیره بود البته ولی ما دو تایی جزیره‌مان را خیلی دوست داشتیم.

مثلن بچه که بودیم با هم پیلی‌باغ می‌رفتیم تا به شکار مرغ‌های هوایی برویم. یک بار هم در بشمن نزدیک بود اشتباهی تیر بخورم. من جلو بودم و رفیق‌درونم پشت سرم. مرغ هوایی یک آن بالای سرم آمد و من بین تیر و مرغ ماندم. سرم را دزدیم و نمردم.

از ترس به کف جنگل افتاد. من عاشق‌ش بودم و بلندش کردم و گفتم: هی نترس من زنده‌ام و به مامان هم چیزی نخواهم گفت.

محکم بغلم کرد و با هم به کومه‌ی رفیق دیگرمان رفتیم. محسن صاحب کومه بعدان اعدام شد.

از بلاگ کودکی گم شده