هادی خوجینیان

وقتی نیستی همه جاده ها بسته می شوند و اتوبان های پیچ در پیچ در هم گم می شوند و طوفان! پایان روزهای آفتابی می شود.  وقتی نیستی جزیره هوای بارانی اش را از دست میدهد. حتی نورهای گاه به گاه خوشی لحظه ها را بر نمی تابد. 

از راه جنگلی که بر می گشتم سنجاب های بازیگوش گردو های اندوخته شان را به سویم پرتاب می کردند و عجله ای برای زمستان نداشتند. انگار می دانستند تو دیگر نیستی. انگار می دانستند امشب و فردا شب های دیگر در کنار بسترم نخواهی بود.

رناتا با دوچرخه اش در کنار دریاچه ایستاده بود با طنابی در گلو انگار نه انگار که همین چند روز پیش خودش را دار زده بود. عاشق رفتن به پاپ با رناتا بودم چون بلافاصله تو هم می آمدی!

دوچرخه اش را به کناری انداخت و به طرفم دوید. دست هایم را باز کردم تا دوست از دست رفته ام را بغل کنم. در آغوشم که افتاد تنم پر از برگ های سبز تازه جوانه زده شد. آه ! دوست جوان من! آخر در کجای محاسبه ی ضربان های زندگی ات اشتباه کردی که راه نفس کشیدن را به یک بار گم کردی.

سر راه که می آمدم این اشک بی پایان بی مهابا می ریخت. دوچرخه ی دوستم هنوز کنار فنس درختان افتاده است و هیچ کسی توان دست زدن به آن را ندارد حتی هوم لس هایی که در به در به دنبال دوچرخه ی بی صاحب هستند! لعنت به این زندگی !

همیشه کسی بود که زود هنگام از دستش بدهم. چه فرقی می کند در کنار جوخه تیرباران یا به درختی آویزان شده! بهترین رفیق هایم که جهان را بی دغدغه سبز می خواستند _ پیر نشده مردند و چه آسان می گذرد این روزهای بی واهمه و نشان.

هر کسی کار خودش را می کند. واسطه های فاحشگی و بیهوده گی بی مهابا دارند تلاش می کنند تا همه را از زندگی خالی کنند. چه آسان خیل عظیم آدم ها را از خود بیگانه می کنند.

شب ها که تو در بسترم دراز می کشیدی چقدر حرف برای گفتن داشتیم. چقدر صبح زود می رسید. چقدر شب کوتاه بود. و چه قدر مملو از خون و جوانی می شدیم.

بیگانگی روزهای متمادی بود که از بایگانی ذهنم بیرون رفته بود و شور و هیجان در من ساده دل غوغا می کرد. عشق ورزی های بی پایان مرا به خود می آورد. بهانه های واقعی برای با خود بودنم را مهیا می کردند.

مدت های مدیدی بود که آدم ها را دیگر سیاه و سفید نمی دیدم. اسکن های مغزم همه را لخت نشان می داد حتی اگر آدمها هنرپیشه های مهاری بودند. نقش های تئاتر های خیابانی و خانگی طراوت خودشان را از دست داده بودند.

لیوان لیوان ودکا دیگر مستم نمی کرد! به تو که فکر می کردم همه سایه ها از میان می رفتند. به تو که فکر می کردم دیگر اجساد شبانگاهی از جلوی اتاق و تختم رژه نمی رفتند.

لعنت! لعنت به این همه خاطره!

وقتی از جهار دیواری بیرون آمدم _ همه رفته بودند و فاحشه های رنگارنگ در شهر جولان می دادند. سکس های بی هدف. شریک های تخت های دو نفره و هزاران عشق بازی دردی دوا نکرد گرچه مسکن بود ولی این همه درد بی کسی و تنهایی جایگاه واقعی خودش را پیدا نکرد که نکرد.

رفیق های به جا مانده از کشتار _ الکلی و فاحشه ی زندگی شدند و چند تایی به سرمایه های مادی رسیدند. چند تایی نویسنده شدند و چند تایی شاعر. خیلی ها با سیاست و دولت آشتی کردند. خیلی ها در سالهای پنجاه و هفت و شصت در جا زدند و خیلی ها به آقای فتنه! دل بستند و خیلی ها به راحتی مردند بی هیچ دردی!

نسل سوخته به زندگی اش ادامه داد. همسری و بستری پیدا کرد و آب از آب تکان نخورد. اما تو که آمدی همه چیز فرق کرد دنیا قشنگ تر شد ولی کابوس ها پابرجا بودند. تکان هم نمی خوردند. پلاکاردهای سفید و رنگی و زرد همه جا تظاهرات می کردند و انباشته های مفر در رفته جولان می دادند. خوش بودیم ولی سایه مرگ از زندگی ما بیرون نمی رفت چه در هوای آفتابی و چه در هوای طوفانی. 

زمان گذشت و گذشت. آمدنی ها آمدند و رفتنی ها رفتند. هیولای مانده در وطن به شکار لحظه _ کولی های اسب سوار می رفت و شتر شتر بار در بازار مکاره به یغما می رفت و لام تا کام کسی حرف نمی زد چون مفرهای زمانه در چپر چوبی _ راه گم کرده بود.

به در بزرگ جاده ی جنگلی که رسیدم رناتا با برگه های سبز تازه جوانه زده شده به میان درختان رفت و تو با کوله ی بزرگ ات سوار قطار شدی. تا تو بیایی در کنار در خانه منتظرت خواهم بود تا دوباره از آلاله ها حرف بزنیم.

 

از بلاگ کودکی گم شده