هادی خوجینیان
همین که به بیرون قهوهفروشی نگاه کردم، مرغ دریایی اهل «فنلاند» را دیدیم که بیهوا رویاهایشمال اروپا را به سر و روی ما دو نفر پاشید. برایاینکه دچار پیر چشمی نشویم، قطرههای آبیدریا را به دور چشمانمان ریختیم. با سورمه دور چشم خودمان را سیاه کردیم تا اگر بچههای رویاهای کهنه جسارت سنگ اندازی به ما را پیدا کنند از ترس غالب تهی کنند.
میترا با شوق فراوان دست دوست پسر سیو دوسالهیخودش را سفت گرفته بود. مادر دو بچه و شوهر بیدستو پایی است. به میز ما دو نفر نزدیک شد و سراغ کتاب «دفترچهی ممنوع» را از من گرفت. از روی صندلی لهستانی بلند شدم و در کتابفروشی را باز کردم تا کتاب را به دستش بدهم. برای کمتر از ثانیهای دلم خیلی گرفت ولی ادب انگلیسیام به من اجازه نداد که گستاخی کلمه را در لابهلای حرف ناگفتهام جا بدهم.
مرغ فنلاندی بیآنکه دست از نوشیدن قهوه بردارد، نگاه غمگین منرا با چشمهایآبیخودش نوشید تا که شاید مفری برای نفس تازه کشته شده ام بهوجود بیاید.
شنونده و خوانندهی عزیز به جان خودم و همین سویچراغ کلبهی سنگیام قسم میخورم که من این سالها و این روزها خیلی عوض شدهام. اجازه بدهید کمی بیشتر توضیح بدهم. «هلنا» را همین چند ساعت پیش در خواب ساعت پنج صبح خودم دیدم و نمیدانم چرا از خواب بیدار شدم و به ترانهی «خواجه نوری» گوش دادم. شاید باور نکنید ولی همانطور که آب به سر و روی خودم میپاشیدم به دور مدام گذاشته بودم و با تمام وجودم آرزو کردم که هلنا در خانه را بزند و سفت و محکم بغلم کند. ولی همانطور که دنیایواقعی مثل قصههای پریها نیست، هلنا در خانه را نزد و منرا بغل نکرد، ولی گربهی خانم میشیگان و گوستاو بی مهابا مهربانی کردند و سفتتر از همیشه بغلم کردند. میببیند ما چند نفر به زور هم که شده با رویاهای خودمان زندگی می کنیم و باکی هم از چیزی نداریم.
آخ! داشت یادم میرفـت ـ من این روزها به کلبهی سنگی رو به موجشکن جزیره نقلمکان کردهام. صبحها و شبها با صدای موج های بلند دریا که به در و دیوار و شیشهی خانه میخورند، بیدار می شوم و حاضرم جانم را بدهم تا برای ابد در همین خانه زندگی کنم. شاید گزاف نباشد که تکرار کنم که من در سرزمین شمالی به دنیا آمده ام و بی مرغ دریایی و ماهی و دریا و باران حتمن از دنیا خواهم رفت. پس بیخود نیست که شمال اروپا را برای زندگی کردن انتخاب کردهام. وای داشت یادم میرفت این را هم بگویم که اینروزها جزیره پر از مهشدید شده . گفتم در جریان باشید.
میترا هم در چهل سالگی دوباره عاشق شده و به تنها کسی که میتوانست بگوید که گفته و من هم بیهیچ شرمی برای شما بازگو میکنم. من این مدلی زندگی میکنم دیگر. حرف تو دهنم نمیماند و از این بابت هم ناراحت نیستم. حالا نهایتاش این است که اسم و مکان زندگی رفیقم را عوضی میگویم. اصلن بگذریم. مرغفنلاندی هم برای چند روز قرار است که در خانهی سنگی ما زندگی کند. در پایان هم برای همهی شما آرزوی عاشق شدن در چهلسالگی را میکنم. شاد و بهروز باشید.
از بلاگ کودکی گم شده
نظرات