یکشنبه ساعت پنج عصر

هادی خوجینیان

 

درست یادم نمی آید کی بود؟ ولی هنوز ساعت و روز یکشنبه اش را به یاد دارم. ساعت پنج عصر بود و در ترافیک تخت طاووس_ قایم مقام فراهانی گیر کرده بودم. وای که چقدر از چراغ قرمز این تقاطع بدم می آمد ولی خب مسیر هر روزه ام بود و باید روزی حداقل چهار بار ازش عبور می کردم.

چند پلاک آن ورتر از آب میوه گیری خانه ی تو بود و بهتر بگویم گالری نقاشی و سایه سرا به قول خودت. خیلی وقت بود که نقاشی ها و طرح هایت را دنبال می کردم. خانم واثقی معرفی کرده بود و چقدر حس و حال در تک تک کارهایت موج می زد. بیشتر از هر چیزی تنهایی و رنگ های تند که به عمد نقش می زدی تا از درونت فرار کنی توجه ام را جلب کرده بود.

قد و قواره متوسط و چهره سبزه و پوشش ساده تو باعث شد در ساعت آشنایی از تو خوشمم بیاید. کاری از عهده ی من بر می آمد که برایت انجامش دادم. وقت نهار بود و تو به رستوران نزدیک گالری ات دعوتم کردی تا شاید تشکری باشد گرچه چون خانم واثقی سفارش ات را کرده بود انجام دادم وگرنه کار شاقی نبود.

به رستوران رفتیم و و در میانه خوردن نهار حرف های تازه زدیم و چقدر از لحن و حرکات دست و زبانت خوشم آمده بود. برای اولین بار نبود که زن نقاشی را می دیدم. خیلی ها آمده بودند و از خاطرم به سادگی رفته بودند. تو چیز دیگری بودی.

وقتی حرف می زدی نگاهم به چشمان و تند و تیز حرف زدنت خیره مانده بود. بیشتر از آنکه غذا بخوری برایم از گذشته ات حرف زدی و این که پس از آزادی از زندان در سال شصت و پنج به مدت دو سال زیر نظر دکتر روان پزشک بودی و فریادهای شبانه ات امان همسایه ها را بریده بود و پدر و مادرت مجبور شده بودند به روستای زادگاهشان برگردند تا تو در طبیعت و سکوت آرامش پیدا کنی. قبل از زندان نقاشی می کردی و این بازگشت باعث شد که دوباره نقش زنی را شروع کنی.

روستای تو در کناره ی مرداب بود و برای رفت و آمد مجبور به استفاده از قایق محلی بودی. مدت کوتاهی که گذشت دیگر به قایق ران احتیاجی نداشتی و خودت مسیر هر روزه ات را به تنهایی قایق رانی می کردی.

مثل خودم عاشق ون گوگ بودی و چقدر کپی از کارهایش در گالری ات بود. پدرت به کمک اهالی روستا کلبه چوبی قشنگی برایت درست کرده بود و چقدر این کارگاه_خانه کمک حالت بود. خیلی زود فریادهای شبانه ات کم و کمتر شد و کمتر از سه سال دوباره به شهر برگشتی.

سال شصت و هشت شده بود و تو دختر بیست و شش ساله ی زیبا به تنهایی زندگی ات را می چرخاندی گرچه پدر دورا دور مراقبت بود. ماه و سالها دوباره نقش و نگارش را به تو نشان داد و پختگی و ظرافت تازه در همه کارهایت جلوه بهتری پیدا کرد. گرچه کودکی ات را از دست داده بودی و بین جوانی و پیر سالی گم شده بودی گرچه سنی از تو نمی گذشت.

پاتوق سینمایی ات عصر جدید بود و گالری نقاشی در خیابان وصال شیرازی. راستی شاید در همان جا بود که برای اولین بار دیده بودمت ولی خب شاید هم نه. آشنایی من و تو خیلی زود به دوستی زیبایی تبدیل شد هر دو درد مشترک و کودکی گم شده داشتیم. با هم کوه می رفتیم و ساعت ها حرف می زدیم. فرقی هم نمی کرد چه چیزی برای گفتن داشته باشیم.

برای اولین بار در خانه ی دانشجویی ام بود که استکان عرق بالا انداختیم و چقدر از مستی تو خوشم آمده بود. ملایمتر و کم حرف تر شده بودی و البته قشنگ تر!

پس از سالها اطلاعات اجازه خروج به تو داد و تو بی درنگ راهی پاریس شدی و باز یکشنبه روزی بود در ساعت پنج صبح که به فرودگاه مهر آباد رفتیم تا بارت را تحوبل بدهی و برای همیشه ایران را ترک کنی.

وقتی بوسه آخر را به گونه ات زدم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد درست مثل همین حالا که خبر مرگت را شنیده ام! بیخود نبود که از خواب بیدار شدم چون پدرت زنگ زده بود و برای مراسم خاک سپاری ات به پاریس دعوتم کرده بود.

ببین! اجازه بده در من هیچ وقت تو نمیری چون رفیق خوب قشنگ من بودی و هستی و در جای تازه خیلی مراقب خودت باش خیلی خیلی!

از بلاگ کودکی گم شده