صدای‌ خواب من

هادی خوجینیان

 

با خودم عهد کرده بودم که همه‌ی خاطرات تلخ خودم را یک جوری از صفحه‌‌ی  ذهنم پاک کنم ولی نشد که نشد. به همین سر چراغ سر کوچه‌ام قسم می خورم که خودم هم نمی دانستم با خودم چه عهدی کرده بودم که نتوانستم به قول خودم عمل بکنم.  باور بفرمایید که تقصیر این بطری ودکای سفید روسی نیست که سر حالم آورده (نه اشتباه نوشتم. مستی که آدمو سر حال  نمی یاره).

گربه‌ام را بغل کرده بودم و قرار عکاسی با یکی از ماهی ها را در ساعت مستی گذاشته بودم. به خوبی می دانستم ماهی مورد نظر حتمن شرایط مرا درک خواهد کرد، چون قرار بود قاب عکسم  به اندازه‌ی سقف آسمان باشد.

با خودمان گفتیم که دوباره عاشق بشویم. دوباره زیر باران سهمگین جزیره راه برویم. حتی ماهی‌های دوربرمان هم با ما موافق بودند. پس بطری ودکا را رو به آسمان پرت کردم تا ابرها هم درست مثل ما مست بشوند.

به بانوی ساکن شمال جزیره زنگ زدم تا که شاید با حرف زدن با «او» توان پیاده راه رفتن  به روی شنهای خیس ساحل جزیره را پیدا کنم. تلفن یازده بار زنگ خورد ولی ارتباط برقرار نشد. به اداره‌ی مخابرات خطوط فراموش شده زنگ زدم تا از «اپراتور» خواهش کنم که  راه ارتباط را پیدا کند.

خانم پشت خط در فکر شوهرش بود که مابین دو پل ارتباطی در «بریستول» گیر کرده بود. به جای اینکه مرا راهنمایی کند از من خواهش کرد اگر می توانم به اداره‌ی راه و ترابری زنگ بزنم تا راه چاره‌ای پیدا کنند.

از فکر بانوی ساکن شمال جزیره منصرف شدم تا بتوانم با حداکثر توانم به کمک «گوستاو» و گربه ی خانم «میشیگان» به سمت شهر «بریستول» بروم. حتی پشت تلفن با مدیر راه و ترابری جزیره هم صحبت کردم تا راه چاره ای برای نجات شوهر خانم «اپراتور» پیدا کند.

یکی از بطری‌هایی که به میان ابرها پرت کرده بودم در حال چکه کردن به صورتم بود. همین طور قطره‌های ودکا به پوست صورتم می خورد و من با زبانم دور لب خودم را لیس میزدم.

گربه به زیر پایم می چرخید و با صورت و کله‌اش خودش را لوس میکرد. او بهتر از هر کسی من‌را میشناخت. او می‌دانست که شوهر خانم«اپراتور» فقط یک بهانه‌ی کوچک است که خودم را درگیر کنم تا غم  نگرفتن تلفن  عشق ساکن شمال جزیره را از یادم ببرم.( میببیند همه‌ی اینها را نوشتم تا به شما خواننده‌ی محترم گوشزد کنم که من در عین مست بودن دارم راست و درست حرف دلم را میزنم.

صدای گرومب آسمان دل خیلی‌ها را ترساند ولی ما سه نفر خیلی وقت است که از چیزی نمی ترسیم. نه اینکه بخواهم بگویم که ما قویتر شده ایم که اصلن این حرف من نیست. ما این روزها انگار منتظر واسطه‌ای از میان ابرها هستیم تا ما را با خودش ببرد به فاصله‌های دور تا کمی از این زمین لعنتی و تکراری دور بشویم.

مدیر اداره‌ی راه و ترابری ماموران خودش را برای نجات شوهر خانم مورد نظر فرستاد تا یکی از مشکل‌های ما حل بشود ولی خانم «اپراتور» هر کاری کرد نتوانست ما را به مهمانی صدای بانوی خودمان ببرد.

کاری بهتر از گوش کردن به ترانه‌ی «شادمهر» برای ما مسیر نبود. استکانها را دوباره پر کردیم تا شاید ماهی‌های سرگردان آسمان جزیره به مهمانی خانه‌ی ما بیایند. آقایان و خانم‌های محترم لطفن ما را ببخشید که سر شما را به درد آوردیم. لطفن اگر جسارتی نباشد به اتاق خواب خودتان بروید تا شاید رویای تازه ای به سراغ چشمان قشنگ شما بیاید.

از بلاگ کودکی گم شده