نیمه ی روشن وجودم
شیدا محمدی
آبتین
چگونه در خاک خفتی
وقتی تاریکی
تمامی تنم را تسخیر کرده است؟
ابروار می گریم در سوگ سهمگین تو
که خُرده خُرده
خُرده می گیرند بر من این گلابرها
در غیاب تو.
نیستی
و مرگ این بار
پا بر حیحون و سر بر کارون
ایستاده در آستانِ غریبِ این دیار
تا کِی باز سواری
ستاند از دل ما سلام.
واپسین پسین آدینه بود
و من آسیمه سر
در سرزمینی که هیچ سکوتی را بر نمی تافت
سینه می کوبیدم بر سی واژه ی مستأصل
تا از میانش
بیابم آن هجای خونین را
که بر دهان تو شتک زده بود
و گریه هیچ سودی نداشت
انگار در صحرای ساهاری
در پی عکسی بودم
که آن غروبِ چادر نشین از من ستاندی
و من آینه وار در کلاهی آبی رنگ
خم بودم بر سراب صحرا
و دریغ دریغ از آن غوغایِ پر آشوب تو
از آن عشقِ خاموشِ تو
که در ریگزار وا می گشت وُ مرا تنها جا می گذاشت.
چگونه بدینجا رسیدهام؟
چگونه از چهار پارههای تنم بریدهام
و در این سه واژه ی پُر تبادر گم شدهام؟
من که شیدای جهان بودم
چگونه ماه وارهی آن قصهی بدگو شدم؟
و تو در غیبت آن حرامیان
چنگ در رکاکتِ لکاته های شعرفروش انداختی
تا انتقام آن سی وُ دو حرفِ تحریم شده را
از دفتر کودکان فردا بگیری
و یادت رفت که من چون سایه ای پنهان در این سطور
قطره قطره می بارم از چشمان شما.
آیا تو رفتهای؟
یا من در امتدادِ «به امٓید دیدار» بی ادامه ماندهام؟
آیا این «یا» هایِ بیشمار که در سر من است
آیا در بی سامانی شما نیز هم؟
آیا آن سلاحی که تو را چکاند
از سمت بی تفاوتی دوستان بود آیا؟
و یا آیا ما
در تسلسلِ بی تسبیحِ یار
در پیِ تثبیت این ادعا
که آیا باز
به خطا رفته ایم تاریخمان را باز؟
آیا این ها که می پرسم از شما
هذیانِ تنهایی یک صداست؟
یا یک دست بیصداست باز اما؟
من کم میآورمت آبتین
سخت در بیپسینترین آدینهی سال
کم میآورمت
آبتین
صدایت که عصای سال های من بود
حتی از سلولِ بندِ هشتِ زندانِ اوین
مرا در سی و دو حرف بی معنا
معنا می داد یکجا
چرا که هر بار که می رسیدیم به سرِ سطرِ
«به امٓید دیدار»
من باز بر میگشتم به حروف کشیده الفبا
و با صدای بلند سی بار فریاد می زدم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
ب ب ب ب ب ب
ت ت ت ت ت
تا به لکنت می افتاد دهانم
تنام
تهرانام
تا بگویمت
آبتین
آب
به امٓید دیدار
و من چه هراسناک روزهایِ پس از تو را
آیا چگونه سپری می شدند
یا شدند از من
یا من از زمان؟
چگونه گذاشتم که این همه سال
بی دیدار تو
بی صدای تو
در من چون موجی بشکند کنارهور را
و آن سوتر از بیسویی ما
این سو که من ایستاده ام
حذف کنند آن صدایِ صریحِ صادقِ تو را
و این سو
خطابههایِ پُر خطرِ رجٓالهها
از مرگ تو
تابویی بسازند بر قامت ناراست مردمان
که دیگر نمی ایستند بر سر کلام
چُنان خمیده که نان
چُنان تشنه که آب
چُنان بی رمق که کار
چُنان ناامید که زندان
و چُنان پایدار که اعتصاب
بر عصبِ بی اعصابِ این سالها
که از سلول های انفرادی انباشته اند
و همه ی آب وُ نان وُ کار وُ کارگر را
یکجا جمع کنند در یک کلام
و همه را ممنوعه اعلام کنند در مرگ تو
که در کشتهشدن تو
شهادتِ سیاووش بود
و سُلاله ی پر اصل او
که می چکید خونش چکّه چکّه از ریه های بیهوای تو
و من بی نقطه
بی نقطه سر خط
بی هیچ خطی
یکباره مُردم از مرگِ تو
که مرگ بر مرگ باد که تو را ستاند از روزهای نیامده شده
نامیده شده
نا امید شده.
من چگونه چگونه چگونه
تاب بیاورم بیقراری قرارهایم را
که هر بار ای خوش گوی وُ خوش خوی
با آن همه شور زیستن
با آن همه شمیم خوش سخن
هر بار هر بار از نو باز می گفتی
شیدا «به امٓید دیدار»!
و من، آبتینم
دستم حتی کوتاه است از سینه ی تو
از سنگِ قبر تو
و از قاتلین تو
که مرگ نمی خواهم مگر بر آنها
که سیاهی را چنان نشاندند در سالهای بی صلابتِ نسل ما
که چادر بر سر زنانشان
و ما اگر چه گریختیم از گریز مرکز
ولی باز
سر در گریبان
دست به گریبان سایگ ها
در تکرار اسم های بی صفت
و مردهای بی صفت
در صف پُستهای بیصفت از سفاکیشان
مُثله شدیم
مِثل همین مَثل
که « سینه پر از قصهی هجر است
ولیکن
از تنگدلی
طاقت گفتار ندارم»
از تنگ دلی
تنگ دلی
تنگ دلی
طاقت ندارم
طاقت دل تنگی دل تنگی دل تنگی تو را
آبتین…
جمعه ۲۱ ژانویه ۲۰۲۲
#بکتاش_آبتین #شیدامحمدی #قتل_های_زنجیره_ای
نظرات