مسابقه انشای ایرون

 

نویسنده‌ای كه بود...

سیدجمال حیدری

 

با صدایی از خواب بیدار می‌شوم. نگاه می‌كنم؛ نشسته‌است؛ نیم‌خیز، با چهره‌ای خواب‌آلود و خسته در مقابلم. چشمهایش پر از خواب، خوابی كه نرفته و ندیده‌. شاید هم دیده‌است. من كه دیدم؛ خوابی بود،‌ در اعماقش بیداری كه بیدار شدم و خواستم برای نوشتن بروم و رفتم به طرف میزم، هیچ چیزی نبود جز چند كاغذپاره و صفحات سفید كاغذی، برداشتم و آماده نوشتن اما چیزی نبود برای نوشتن. گشتم و گشتم تا رسیدم به خودنویسی كه قدیمی بود و رسیده به من از قدیم. خودنویس خشكِ‌خشك. باز هم گشتم این بار برای پر كردنش از جوهری كه نبود، تمام اتاقها را سر زدم و گشتم، اما پیدا نكردم. توی آشپزخانه، توی كابینت‌ها كه دستم گرفت به لبة كابینت، تیز و برنده دستم را برید و خون سرخ و سیال جاری شد.

 به فكرم رسید پر كنم و كردم و خودنویس پر شد. زود و تند سرش را بستمم و دستمالی گرفتم دور انگشت چپم و با دست راستم خودنویس پر شده را برداشتم و دویدم طرف میز و كاغذها و شروع  كردم به نوشتن:

«نگاه قابیل سرشار از نفرت بود؛ سرد و خشك، خون در رگهایش حجم گرفته بود، سنگی برداشت و بالا برد و فرود آورد، صدایی مهیب، صدای شكستن كاسه سر یا قلبی….»

نگاه می‌كنم به او، همان‌طور نشسته‌است و نگاهم می‌كند با چشمهایی كه از خواب سیر نشده، درست مثل من؛ خودنویس را روی كاغذ می‌گذارم و در ادامة خط سرخ رنگی كه تا نیمه‌های صفحه را رنگ داده و آمده؛ می‌نویسم:

«مانده بود در حیرت به خیالش هابیل خوابیده یا از حال رفته، اما هرچه  كرد، هابیل تكان نخورد و خاموش مانده‌بود. تا آنكه به سمت بركة آبی رفت و مشتی آب آورد، آب بر چهرة هابیل زد اما آبها فقط قسمتی از خون چهرة او را شست، همین. هراسناك و مضطرب به این سو و آن سو دوید و فریاد برآورد، با فریادش پرنده‌ای پر كشید و نزدیك شد، پرنده‌ای دیگر كه سیاه و خاموش بود، در مقابلش بر زمین افتاده بود. پرندة زنده با منقارش خاكها را به كناری زد و پرندة مرده را زیر خاكها مخفی كرد.»

كم‌رنگ و كمرنگتر شد، با خود فكر كرد كه حتماً خودنویس خراب شده شاید هم … فكر دومش درست به نظر رسید. نگاه كرد به او و او هم سر تكان داد. مخزن خودنویس را بیرون كشید و پارچه را از روی انگشت چپ برداشت، خون لخته شده بود. تكانی به انگشت داد، نم زد و جاری شد و مخزن را پر كرد. پارچه را روی زخم گذاشت و نوشت دوباره روی كاغذها:

«غروب رسید و آدم همچنان به دنبال هابیل بود، قابیل سعی داشت خود را خونسرد و آرام نشان دهد، اما آدم برای لحظه‌ای متوجه او شد و به یاد  ابلیس افتاد. صدای ابلیس در گوشش زمزمه شد: «به آرزویم خواهم رسید ای آفریده از خاك …» و قهقهه سر داد تا محو شد. در ذهن آدم … به سمت قابیل رفت، قابیل نگاهی به چهرة پدر داد اما تاب نیاورد، در سیاهی چشمان پدر چهرة خون‌آلود برادر را دید كه دوباره جان گرفته و خیره و سرد نگاهش می‌كرد. نگاه از پدر گرفت اما در همه جا چهرة هابیل حاضر بود، در آبی آسمان، در بركة آب و هرجا كه او نگاه می‌كرد، او بود.»

خودنویس كم‌جان و كم‌رنگ شد و این‌بار بلند شد و نگاه به پنجره كرد، آن طرف باران می‌بارید و پنجره حایلی  بود بین تاریكی بیرون و روشنی توی اتاق. به سوی او كه همان طور نگاهش می‌كرد، نگاه داد و گفت: «چه هوایی؟!» و نشست بدون هیچ حرفی یا لبخندی و نوشت. اما ننوشت و به یاد آورد كه نمی‌نویسد و باید دوباره آن را پر كند. پارچه را برداشت و خون را با تكان دادن انگشتها جریان داد و درون مخزن خودنویس ریخت. حس كرد انگشت دستش مورمور می‌كند یا یك جور دیگری احساس كرخی. خودنویس را با دست راست گرفته روی میز نشست و نوشت:

«قهقه‌های ابلیس و حضور هابیل، قابیل را آواره كرد. فریاد زنان راهی شد به راهی بی‌سرانجام. می‌دوید و فریاد می‌زد تا دورها تا در سیاهی گُم شد …

از آن سو چند تن سوار بر اسب چهره در پوشش پنهان داشته، شمشیر بر كف از دل سیاهی ظاهر شدند و آمدند. چادرهایی بود با زنان بچه‌های بسیار كه با هیاهوی سواران سكوتشان آشفته شد و از چادرها سراسیمه بیرون زدند، شمشیرها می‌برید و خون بود كه می‌ریخت و ریخت و سواران ویران كردند و كشتند و بردند و باز پیش به سوی ظلمت و محو در سیاهی گم شدند. صدای ابلیس بود كه گمشدگان در سیاهی را همراهی می‌كرد و همچنان به گوش می‌رسید و طنین داشت...»

حس كرد سفید است و نمی‌نویسد. پس مخزن خودنویس را بیرون  كشید و دید كه چیزی ندارد و چیزی مثل ته‌مانده خون یا خونابه در آن هست و بود كه او را وادار كرد تا دوباره به سراغ انگشتش برود و رفت. پارچه برداشت و زخم را كنار مخزن برد، انگشت تكان داد، اما خون نبود، قطره‌ای چكید و قطره‌ای دیگر و به دنبالش قطره‌های دیگر تا پر  شد و هر قطره  قطره‌ای ضعیف‌تر به دنبال داشت و این در نظرش ماند.


شیراز – زمستان  ۱۳۷۷ 

بازنویسی تهران-تابستان ۱۴۰۰