مسابقه انشای ایرون
«داستانی از شمیران زاده»
در شمالیترین بخش بزرگِ ژاپن ـــ دومین جزیرهی بزرگِ این کشور ـــ هوکایدو قرار دارد، سالها پیش برای بازدید از چند پارکِ بزرگ ـــ به آنجا سفر کرده تا با لذت بردن از آن منطقه ـــ الهام بخشِ روح و جسمَم نیز باشد، محیطِ طبیعی آن دیار بسیار فریبنده بوده ـــ از دریاچهها، کوهستانها و دهانههای آتشفشانی گرفته تا آبشارها، جنگلها و دشتهای پر از شکوفه در بهار و تابستان.
برای آخرین روز و شبِ مانده از اقامتم در جزیره ـــ تصمیم گرفتم به منطقه ای به نامِ نوبوریبتسو رفته تا در آنجا استراحت کنم، چشمهی آب گرمِ نوبوریبتسو و خلوت بودنِ آن استراحتگاه و دور بودن از توریست های دهاتی آمریکایی و بی تربیت های استرالیایی ـــ حسابی حالَم را جا آورد، آبِ این چشمهها، غنی از مواد معدنی بوده و حتی در قرونِ گذشته بسیاری از اتفاقاتِ جادویی در آنجا روی داده است، برخلافِ یونانیها که همیشه آدم پرست بودند ـــ ژاپنیها طبیعت و موجوداتَش را به شدت مقدس دانسته و در احوالِ خاصی آنها را میپرستیدند، شبِ آخر میزِ مفصل برایم چیده و گروه سه نفری موسیقی اصیل منطقه ـــ برایم هنرنمایی کردند، شام در هوکایدو یعنی سوپِ کاری، جینگیسوکان ـــ همان تکه بره حسابی سوخاری شده و چند سینی سوشی با محصولاتِ دریایی محلی، مفصل با خودم خوش گذرانده آبجوی هوکایدویی نفسِ من را تازه کرد.
وقتی شام تمام شد ـــ به جمعِ ما فردِ دیگری اضافه شد که به زبانِ فرانسوی آشنا بوده و از وی خواستم آنچه را که آن گروه موسیقیایی میخوانند ـــ برایم تعریف کند، آن فرد اینطور شروع کرد:
در چند کیلومتری همین منطقه ـــ یک دریاچه دهانه آتشفشانی وجود دارد که ماشو نام داشته و محلیها معتقدند که ماشو توسط برخوردِ یک شهابسنگ ایجاد شده است، در یک زمانی قبرستانی آنجا بود که در نزدیکی آنجا پیرمردی زندگی میکرد به نامِ تاکاهاما، هیچ کس نبود که آن پیرمرد را دوست نداشته باشد، مهربان و سخاوتمند، رفتارَش همیشه بی ناقص بوده و خوبیهایَش زبانزدِ ساکنینِ آنجا بود، برای افرادی که در قَصبههای اطراف زندگی میکردند ـــ پرسش این بود که چرا تاکاهاما ازدواج نمیکند، آنها متعجب بودند که چرا این پیرمرد راضی به زندگی در کنارِ قبرستان شده است.
یک روز پیرمرد به سختی بیمار شد، در حالی که نزدیک به مرگ بود ـــ خواهرش میدوری و برادرزادهاش در آخرین لحظاتِ حیاتَش ـــ برای مراقبت از او آمدند، به او اطمینان دادند که تا زمانی که وی حالَش خوب شود ـــ از وی مراقبت خواهند کرد، مخصوصاً دایسوکِه ـــ برادرزادهاش که از پیرمرد جدا نشد، یک روز، وقتی پنجرهی اتاق خواب باز بود ـــ یک پروانه سفید کوچکِ زیبایی به داخلِ اتاق آمد، دایسوکه چندین بار سعی کرد پروانه را با صدای بلند بترساند، اما پروانه همیشه به داخل خانه برمی گشت، سرانجام دایسوکه با خستگی اجازه داد تا در کنار پیرمرد ـــ پروانه بال بال بزند.
مدتی بعد پروانه سفید کوچک از اتاق خارج شده و به سمت بیرون بال زد، دایسوکه با کنجکاوی پروانه را تعقیب کرد، او دید که پروانه سفید کوچک به سمتِ گورستان پرواز کرده و به سمت قبری رفت که تا ناپدید شدنَش در اطراف آن بال می زد، دایسوکه ترسیده بود، شروع کرد به برانداز کردنِ دقیقِ آن قبر، اگرچه مقبره بسیار قدیمی بود ـــ ولی و مرتب بوده ـــ انگاری شخصی که در آنجا خاک شده ـــ به تازگی از دنیا رفته است، در اطرافِ قبر گلهای سفیدِ کوچک نیز دیده میشد که دایسوکه هیچ وقت این چنین زیبائی را در زندگی خود ندیده بود، پس از ناپدید شدن پروانه و تجسسِ قبر توسطِ برادرزادهی جوانِ تاکاهاما ـــ او به خانه بازگشت و متوجه شد که تاکاهاما فوت کرده است.
دایسوکه گریان و ناراحت به سمتِ دهکده نزدیک رفته و به مادرش گفت که پیرمرد از دنیا رفت، او برای مادرش جریانِ عجیب آن پروانه را نیز تعریف کرده و آن وقت میدوری لبخندی زده و گفت که چرا تاکاهامای پیر ـــ آنجا زندگی می کرد؛ وقتی برادرم جوان بود ـــ با زن جوانی که به دهکده ما تازه آمده بود ـــ آشنا شد، نامِ آن زن آکیکو بود، برادرم حسابی عاشقِ او شده و هر دو تصمیم میگیرند تا قبل از پاییزِ همان سال ـــ ازدواج کنند، اما قسمت این چنین نشد، آکیکو دو روز و دو شب تب کرده و علیرغمِ اینکه هم تاکاهاما و هم من ـــ هر دو از او خیلی مراقبت کرده و برادرم مطمئن بود که آکیکو سلامتیاش را به زودی به دست خواهد آورد ـــ صبحِ روزِ سوم ـــ چندی قبل از پیوندَش با برادرم ـــ در آغوشَش درگذشت.
بعد از این اتفاق ناگوار ـــ برادرم دیگر عاشقِ کسی دیگر نشده و ازدواج نکرد، تاکاهاما به دهکده بازنگشت، او در تپه ای مشرف به قبرستان ـــ خانه ای کوچک ساخته تا هر روز از قبرِ عشقَش بازدید کرده و در کنارش باشد، دایسوکه که به دقت حرفهای مادرش را گوش میداد ـــ فهمید که پروانه حتما آکیکو ـــ به معنای راهِ روشن و شفاف بوده و او آمد به دنبالَش تا بالاخره در دنیای ارواح ـــ رِیکای ـــ پیوندِ همیشگی ببندند، یک عشقِ واقعی ـــ همیشگی بوده و هیچگاه از بین نمی رود.
با تمام شدنِ ترجمهی آنچه که آن گروهِ موسیقی میخواند ـــ بغضی عمیق دربرَم گرفته بود، غصهای عجیب گلویم را آنچنان فشار میداد که ناخواسته قطره اشکی از چشمم به بیرون سرازیر شد، گروه موسیقی همچنان نواخته و بی آنکه چیزی بخوانند، شاکوهاچی ـــ فلوتِ ژاپنی مرا به یادِ تاکاهاما میانداخت، درونم با نوای شامیسِن ـــ سه تارِ ژاپنی ـــ قدرتِ سفر کردن به دورهی زندگی تاکاهاما و آکیکو داده و با خُشکه صدای تایکو ـــ سازِ کوچکِ کوبهای ژاپنی به یادِ عشق و دلتنگی، وفاداری و فداکاری قهرمانانی که در این داستان شنیدم ـــ افتادم، تمامِ شب خوابهای پُر رنگ و غریبی دیده و بی آنکه هنوز بعد از گذشتِ آن همه سال ـــ معنی آنها را بدانم، اوایلِ صبح احساس کردم نوازشی دلچسب مرا از خواب بیدار کرد، انگاری بالِ پروانهای از دنیایی دیگر بود.
۲۰۱۲ میلادی، پاریس.
شراب قرمز عزیز داستان قشنگیه ، چقدر اطلاعات و اسامی درستی تو این داستان نوشتی مثل یک نویسنده ژاپنی ، برام جالبه همیشه شما با جزئیات کامل موضوع را توضیح میدی ، از نوشته های لذت میبرم ، شاد و سلامت باشی ، دلم واسه اون ابجوهای اساهی و ساپورو تنگ شده :)
چقدر قشنگ! چقدر قشنگ!
عاشقانههای تاکاهاما پروانه شد... هر پروانهی سفیدی شاید عاشقانهی روح رنجدیدهای باشد...
میم نون جان، از ژاپن گفتنی زیاد دارم، کلِ فرهنگ، تاریخ و ادبیاتِ ژاپن سالهای سال است که من را در خود اسیر کرده است، سالیانِ سال است که هر دو ـــ هم کاسه در عشق و احساس هستیم، دلیلش هم مشخص است، ایشان را میشناسم، میدانم حد و مرزِ من به عنوانِ یک گایجین کجاست (هر چند که چند سال است که از این واژه دیگر استفادهای چندانی نمیشود) (چرا دوست و هم پالکی آنجا زیاد دارم؟ خیلی ساده، هیچ وقت از مذهب، پول و سیاست با آنها بحث نمیکنم) (از روشنفکرانِ کیوتو نشین تا موتوریهای کابوکیچو... با همهی ایشان نشست و برخاست کرده و افکار و عقایدِ ایشان برایم با ارزش است)، هر چند که مقامِ شهروندی افتخاری داشته و اگر نامِ مرا در آنجا بگردی ـــ متوجه میشوی تا به کجاها قسمت مرا با این سرزمینِ زیبا پیوند زده است.
آنچه داشته و نداشته ـــ ۲۷ سال رپرتاژهای جنگی، پژوهشهای فرهنگی را در اختیارِ دو دانشگاه ژاپنی قرار داده تا جوانانِ آنجا با تجربیاتِ من آشنا شوند، کاش جوانانِ ایرانی نیز میتوانستند به نحوی از آنچه تا به حال کسب کردم ـــ آگاه میشدند، همکاریهای من با ژاپنیها همچنان ادامه دارد، احتمالا بعد از چندی و آن هم برای چند روز ـــ اواخرِ امسال به آنجا خواهم رفت، ببینیم قسمت چه میخواهد.
فردا تورنمنت آخرِ تابستانِ ابتدای پائیز ۲۰۲۱ سومو به پایان میرسد، من سالهاست از تماشای این رشته ورزش لذت میبرم.
سپاس که به نوشتارِ من توجه کردی.
سپاس از این که خواندی نگارمن عزیز...