مسابقه انشای ایرون
به دنبال خورشید
علیرضا سعادتی
آنروز نه با زنگ ساعت شاید از روی عادت همیشگی بود که از خواب پریدم. با نگرانی پتو را کنار زده برای لحظه ای در رختخوابم نیم خیز نشستم که ناگهان به یاد آوردم که شنبه روز تعطیل است. خواستم دوباره زیر پتوی گرم پنهان شوم که چشمم به اشعه باریک آفتاب که ازلای درز پرده خودش را روی فرش کهنه و پاخورده من پهن کرده بود افتاد. به سرعت برق از رختخواب بیرون پریده پرده را کنار زدم. خدای من آسمان آبی بدون ابر و خورشیدی که خیال تابیدن داشت.
کسانیکه در کشورهای اسکاندیناوی زندگی کرده باشند میدانند دیدن خورشید در آسمان یعنی چه! آنهم در یکروز بهاری. من سالها بود که در استکهلم زندگی میکردم٬ البته نه درمرکز شهر. آپارتمان من در خارج از مرکز شهر قرار داشت٬ محله ای که بیشتر مهاجرین و قشر کم درآمد جامعه در آن جا داده شده بودند. چهل متر مربع بیشترنبود، در طبقه چهارم یک ساختمان ده طبقه. و تا ایستگاه مترو پنج دقیقه راه بیشتر نبود.
داشتم میگفتم با دیدن آسمان آبی و تابش خورشید با عجله به سوی حمام کلید قهوه جوش را که از شب قبل آماده کرده بودم روشن کردم. بعد از شستن دست و صورت لباسم را پوشیده فنجان قهوه را ایستاده بفهمی نفهمی سر کشیدم و در راه خارج شدن از خانه نگاهی در آیینه قدی قدیمی انداختم و همینکه خواستم از خانه خارج بشم ناگهان مثل کسی که دچار شوک شده باشه ایستادم چند قدمی به عقب بر گشتم و دوباره در آیینه نگاه کردم. چطور تا بحال متوجه این که چقدر لباس پوشیدنم مثل لباس پوشیدن پدرم بود نشده بودم؟ من عادت داشتم که آستین پیراهنم را تا آرنج بالا بزنم و وقتی هوا آفتابی بود کتم را نمیپوشیدم و آنرا روی دستم میانداختم٬ کاری که همیشه پدرم میکرد.
در خانه را قفل کرده دیگر منتظر آسانسور نشده و از پله ها خودم را به خیابان رساندم. در راه مترو به این فکر میکردم که در کودکی قهرمان زندگی پسرها اغلب پدرانشان هستند٬ اما در سنین بلوغ دوست ندارند با پدرانشان مقایسه شوند و همینکه پا به سی سالگی میگذارند و در آیینه مثل امروز که نگاه میکنند هاله ای از پدران خود را میبینند.
در همین فکر ها بودم که به ایستگاه مترو رسیدم. با رسیدن من قطار هم از راه رسید. کمی شلوغتر از همیشه بود. با دیدن اولین صندلی خالی روی آن نشستم در مقابل من خانمی که حدودأ چهل سال داشت نشسته بود و مشغول خواندن کتابش بود. او همانطور که مشغول خواندن بود گه گاهی سرش را از روی کتاب برمیداشت به نقطه ای نامعلوم خیره میشد و دوباره شروع به خواندن کتاب میکرد.
یک بار که سرش را از روی کتاب برداشت نگاهمان تلاقی پیدا کرد در عمق چشمانش قطره های اشک را که سعی میکردند روی گونه هاش نریزند را دیدم. کنجکاو شدم که ببینم نام کتاب چیست. لحظه ای قبل از اینکه میخواست از قطار پیاده شود کتابش را بست و من از فرصت استفاده کرده نیم نگاهی به جلد کتاب انداختم. نوشته شده بود: بدون دخترم.
وقتی قطار به ایستگاهی که باید پیاده میشدم رسید با عجله از پله ها بالا رفته خودم را به خیابان رساندم از اینکه هنوز آسمان آبی خورشید می تابید خوشحال بودم. به طرف قسمتی که شهر قدیمی خوانده میشد به راه افتادم. مردمان زیادی به خیابان آمده بودند. مادری که با یک دست کالسکه نوزادش را که گریه سر داده بود و دوست نداشت در کالسکه بماند گرفته بود و با دست دگر مچ فرزند پنجساله اش را که تلاش میکرد خود را از مادر جدا کند.
کمی آنطرف تر دو بانوی سالخورده که با پوشیدن لباسهای رنگی و اتو شده که داد از دهه پنجاه میزد و آرایشی که متعلق به همان دوره بود دیده میشدند که با همان اصالت زنانگی خود آرام خود را به رخ زندگی میکشیدند. عده ای هم مثل من تنهایی خود را به خیابان اورده بودند.نزدیکی های شهر قدیمی رسیده بودم که صدای ساز نوازنده ای دوره گرد که مشغول نواختن سنفونی رقص مجار اثر برامس بود هوش از سرم برد.
با قدمهای تند خود را به یکی از کوچهای شهرقدیمی که صدا آز آنجا میآمد رساندم٬ دختر جوانی تنها با یک ویولون مشغول نواختن بود. آنقدر با احساس و با تسلط مینواخت که گویی آرشه اش روی تمام رگهای بدن من میکشید. روی پله ای نشستم، چشمانم را بستم و با صدای موسیقی رقص مجار سفری به دوران کودکیم کردم. بعد از ظهرهایی که از مدرسه به خانه که در یکی از محله های قدیمی امیریه بود می آمدم و یک راست به اتاقی که رو به حیاط بود میرفتم. مادر را میدیدم ک در حال گوش دادن به موسیقی رقص مجار بود (که نامش را آنموقع نمیدانستیم) که از رادیوی بزرگی که اسمش یا بهتر بگویم مارکش تلفنکن بود و روی طاقچه ای بالای سماور قرار داشت بود. سنفونی رقص مجار در برنامه ای به نام از «چهار گوشه جهان» هر روز ساعت چهار بعد از ظهر پخش میشد.
در همین افکار بودم که صدای دست زدن مردم حاضر در آنجا مرا دوباره از کوچه های امیریه به کوچه های شهر قدیمی استکهلم آورد. دلم میخواست جلو بروم و از آن خانم جوان به خاطر سفری که مرا فرستاد تشکر کنم. کمی در مقابلش ایستادم. نمی دانم چرا بی اختیار خم شده بند کفشم را باز و دوباره بستم.
کمی که به راه خود ادامه دادم به قهوه خانه ایکه عادت داشتم قهوه ای در آن بخورم رسیدم. از آنجا که هوا آفتابی بود صندلی های قهوه خانه را بیرون در هوای آزاد چیده بودند. روی یکی از صندلیها نشستم و مشغول خوردن قهوه بودم که متوجه مردی شدم که بساط نقاشی اش را پهن کرده بود و مشغول فروش تابلوهایش بامناظری از دریا.
همینکه نگاهش به من افتاد بادست اشاره ای به من کرد منظورش این بود که من میخواهم یکی از تابلوهایش را بخرم؟ با سر اشاره ای کردم که نه!نزدیک من آمد و پرسید که تابلوهایش را دوست ندارم؟ در جواب گفتم مشکل تابلوها یش نیست بلکه من با دریا پیوند خاصی ندارم. با تعجب ابروهای خود را در هم کشید تبسمی که بیشتر حاکی از تعجبش بود روی لبهایش نقش بست. گویی هرگز با کسی که گفته باشد دریا را دوست ندارد بر خوردی نداشته بود.
نزدیکتر آمد روی یکی از صندلیها نشست سفارش قهوه ای داد و کنجکاوانه دلیل را از من پرسید و اضافه کرد که میتوانم جوابی به او ندهم. پاکت سیگارم را از جیبم بیرون آوردم تعارفی به او کردم، یک سیگار برداشت روشن کرد. با فندک خود سیگار مرا هم روشن کرد و گفت بگو چرا با دریا پیوندی نداری؟
بعد از اولین پک به سیگار برایش توضیح دادم که در کودکی وقتی مدارس تعطیل میشد و تابستان گرم شروع میشد، من و خانواده ام به روستایی در غرب ایران میرفتیم که در کنار کوه پایه ای قرار داشت. پدرم از آنجا که خود متولد آن روستا بود آنجا خانه ای ساخته بود که به خاطر کوه پایه بودنش آب و هوای مطبوعی داشت و ما را مجبور میکرد که تابستانها را در آنجا بگذرانیم و مدام میگفت زندگی در دامان طبیعت چیز خوبی است. بیشتر کودکی من درتابستانها در دامان طبیعت و آن کوه نزدیک به خانمان گذشت. از این رو پیوند من با کوه نزدیکتر است تا دریا.
مرد نقاش گفت که میتوانستم کمی که بزرگتر شده بودم از پدرم بخواهم مرا به دریا ببرد. من شروع کردم به خندیدن، مرد نقاش کمی جا خورد. فکر کرد سوال احمقانه ای پرسیده. اما من برایش شرح دادم که وقتی بزرگتر شدم دل به دختر عمویم که آنها هم مثل ما هرسال به آنجا می آمدند باختم و از آن سال به بعد خیلی زودتر از خانواده ام به آنجا میرفتم. دلیلش هم، بودن در دامن طبیعت نبود بلکه شوق دیدن زیر دامن طبیعت بود که مرا به آنجا میکشید.
مرد نقاش کمی فکر کرد، لبخندی شیرین روی لبهایش نشست. آرام روی شانه من زد و رفت کنار بساطش که یک مشتری هاج و واج دنباله فروشنده اش میگشت.
بعد از خوردن قهوه و گپی با مرد نقاش به راه افتادم، آسمان آبی، تابش خورشید، شنیدن سمفونی رقص مجار و گپی با مرد نقاش انگاری بادبادک خیالم را الاه داده باشند (در کودکی وقتی میخواستیم باد بادکمان اوج بگیرد باید یکنفر دنباله آنرا بالا میگرفت تا باد زیر آن پیچیده و به هوا برود ،این کار را الاه دادن میگفتیم) همینطور داشت اوج میگرفت که صدایی از دور بگوشم رسید - صدای زنگوله هایی که بهم میخورد، گویی گله گوسفندانی که به چرا میرفتند یا از آن باز میگشتند.
نزدیک صدا که رسیدم جماعتی را دیدم که با سرهای ترا شیده و پوششی به رنگ نارنجی که به جای لباس دور خود پیچیده بودن روی زمین نشسته و با گفتن جملاتی مثل «هاری کریشنا کریشنا هاری» زنگوله هایی را به صدا در می آورند. آیین کریشنا که بیشتر سوغات هند است پیامش ساده زیستن است به دور از هر تجملات.
چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد بودن کودکانی بود که با همان ظاهر پدر و مادر هایشان یعنی سرهای تراشیده و آن پارچه هایی که دور خود پیچیده بودند در میان آنها نشسته بودند و فارغ از افکار پدر و مادرشان با حسرت محو کودکانی بودند که به تماشا ایستاده بودند و لیس های جانانه به بستنی خود میزدند. دلم میخواست به میان جمعشان بروم دست کودکان را گرفته از آنجا بیرون بیاورم و آنها را به بستنی قیفی خوشرنگ میهمان کنم. با دلگیری از آنجا دور شده به این فکر میکردم که آیا این پدر مادرها هم فرزندشان را مثل تئوریکر و پداگوژ معروف اسکینر همچو بشکه ای خالی تصور میکنند که میتوان آنهارا با هر چیز که میخواهند پر کنند؟
درهمین افکار بودم که به کوچه عریضی که قسمت قدیمی را از قسمت جدید شهر جدا میکرد رسید. در این فکر بودم که به قسمت قدیمی شهر برگردم که ناگهان چشمم به مردی افتاد که در آن سمت کوچه ایستاده بود. کت و شلوار خاکستری رنگ با یک پلیور سرمه ای و کراوات قرمزی به تن داشت و کیف سامسونتی در دست. متوجه شدم که او به من خیره شده و گویی قصد آمدن به طرف من را داشت. راستش از دیدنش احساس خوبی بهم دست نداد. قدمهایم را تندتر کردم. ناگهان او را ایستاده مقابل خود دیدم، چهره کشیده بی رنگ با چشمانی بی فروغ و صدایی که به زحمت شنیده می شد.
پرسید چه دینی دارم!؟قصد تبلیغ شاخه ای از دین مسیحیت را داشت، با بی میلی و با حال بدی که از دیدنش به من دست داده بود از او جدا شدم و با قدمهای تند به سوی ایستگاه مترو به راه آفتادم. وقتی به ایستگاه مترو وارد شدم، دختر جوانی که کاغذی در دست داشت به طرفم آمد و بدون هیچ مقدمه ای پرسید که ایرانی هستم؟ جواب دادم بله. او هم شروع کرد به فارسی حرف زدن و اسرار داشت که کاغذی را که در دست داشت امضا کنم. من از امضاء کاغذ که معرف یک گروه خاص سیاسی بود امتناع کردم. دختر جوان که دید نمیتواند مرا قانع کند، مرا تهدید کرد که در پیروزی آنها هیچ جایی در کشورم نخواهم داشت. و دور شد.پیش خودم فکر کردم ،باشد وقتی دیگ آزادی را بار گذاشتید ،سهم من از آن شما
بعد از چند دقیقه ای قطار من از راه رسید. سوار شدم و روی اولین صندلی خالی نشستم و سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمانم را بستم. بعد از گذشت چند ایستگاه حس کردم کسی به پایم لگد میزند. چشمانم را باز کردم. پسربچه ای با مادرش مقابلم نشسته بودن که شاید در ایستگاه قبلی سوار شده بودند.
چشمانم را بستم. دوباره لگدی به پایم خورد و چشمانم را باز کردم. دیدم پسر بچه ای که مقابلم نشسته بود با لبخند شیطنت آمیزی از پنجره به بیرون نگاه میکند. من هم دلم خواست بچگی کنم. خیلی آرام لگدی به پایش زدم. انگاری منتظر همین بود. او هم در جواب لگدی دیگری به پایم زد و از جیبش فیگور پلاستیکی سوپرمن را در آورد و به من نشان داد. به علامت تسلیم دستهایم را روی سینه ام گذاشتم و او با لبخندی پیروزی اش را جشن گرفت.
از قطار پیاده شدم و به سوی خانه راه افتادم. در راه به اتفاقات روز فکر میکردم که چگونه (هنر) بادبادک خیالم را پرواز داد و چگونه (ایدئولوژی) آنرا با سر به زمین کوبید. وقتی به خانه رسیدم قهوه ای تازه دم کردم و روی تنها صندلی راحتی اتاقم ولو شدم. برای لحظه ای خوابم برد. وقتی چشم باز کردم اتاق پر شده بود از عطر دلچسب قهوه.
نظرات