مسابقه انشای ایرون
کافه
نوشین ابراهیمی
پشت در می ایستد. بخار، شیشه قدی را پوشانده است. روی شیشه درشت نوشته است کافه. دوست داشت هنوز کلمه کتاب فروشی را بالای در می دید. می رود تو و پشت تنها میز خالی می نشیند. حسابی شلوغ است. کافه چی از پشت پیشخوان بیرون می آید و منو را به طرفش دراز می کند. نمی گیرد.
"یه ترک لطفا."
کافه چی زیر لب می گوید "همان همیشگی." منو را پس می کشد و می رود سمت پیشخوان.
دختر به دیوار روبرو نگاه می کند. سبیل های مرد توی قاب، رو به بالا تابیده است. خمیر دندانی توی جیب بالای کت است و مرد به چیزی که توی عکس پیدا نیست می خندد. سفیدی و یکدستی غیرعادی دندان هایش توی ذوق می زند. دختر سنگینی نگاه کافه چی را حس می کند. سرش را برمی گرداند. کافه چی ایستاده است پشت پیشخوان و می خندد. سیبل هایش را به بالا می تابد و دستمال را روی پیشخوان می کشد.
قفسه کتاب های ادبیات همان جا بود. جای قاب ساده و سیاه. پنج قفسه یک متری را به همین دیوار پیچ کرده بودند. از کنار ویترین تا دیوار انتهایی. داستان ها را چیده بود سمت ویترین، توی سه قفسه اول. از ردیف سوم از پایین شروع کرده بود. کلاسیک ها توی ردیف چهارم بود. معاصرها توی ردیف پنجم تا هشتم. این جور پرفروش ها دم دست بودند، لازم نبود دولا شود و از قفسه های پایین چیزی بردارد. سه ردیف اول از پایین هم جامعه شناسی بود. فلسفه توی قفسه های انتهایی بود. بادکرده ها توی چشم نبودند، اما مشتری اش که پیدا می شد جایشان را می دانست.
میزش چسبیده بود به دیوارِ زیر پله های پرشیب. توی تاریک روشن مغازه. درست همان جایی که دختر و پسر به هم چسبیده بودند و لیوان شیر و دارچین شان را فوت می کردند. یک میز یک متری و صندلی تاشو. همیشه خودش را در گودی زیرپله عقب می کشید تا از بیرون معلوم نباشد. هر وقت کتاب نمی خواند و توی فکر بود با ماشین حساب قدیمی بازی می کرد. مرد که تو آمده بود داشت دکمه های ماشین حساب را فشار می داد. مرد اول به او زل زده بود و بعد نگاهش را روی کتاب های داستان سرانده بود. دختر بلند شده بود. ایستاده بود کنار میز وسط مغازه. میز پر فروش ها. میز همین جا بود. همین جا که حالا نشسته است. دستش را گذاشته بود روی سلاخ خانه شماره ۵. تیزی کاغذ را با سرانگشت هایش حس کرده بود. مرد پرسیده بود "کتاب درسی هم دارید؟" گفته بود "نه. درسی را انقلاب پخش می کنند." مرد پوزخند زده بود. "اینجوری که نمی صرفه. باز درسی و لوازم التحریر شاید پر کنه." اگر مرد نبود، کتاب را برداشته بود و سرش را بین صفحه ها فرو کرده بود، چشم هایش را بسته بود و بوی مرکب را توی ریه کشیده بود.
"داستان هنوز خوب می فروشه."
مرد چرخیده بود و به قفسه پشت سرش نگاه کرده بود. دختر با خودش فکر کرده بود الان خدایی، نیمه خدایی از لای کتاب های اسطوره شناسی بیرون می پرد و می زند توی گوش مرد. مرد دوباره به او خیره شده بود. "کار دیگه هم می کنید؟" دختر خونسرد سر تکان داده بود. مرد دستش را توی جیب کت خاکستری اش چپانده بود و با دست دیگر ته ریشش را خارانده بود. "حتما جلسه ای چیزی راه می اندازید؟"
نزدیک بود بگوید نه خبری نیست. اما نگفته بود. فقط نگاه کرده بود به قطره های باران که روی شیشه قدی ویترین سر می خوردند.
کافه چی قهوه را آورد و با لیوان آب گذاشت روی میز. درست همان جایی ایستاد که مرد ایستاده بود. مرد به پله های شیبدار اشاره کرده بود. "بالا چه خبره؟" دختر با آرامش میز را دور زده بود و جلوی پله ها ایستاده بود. "انباره، برای کتاب های اضافه و خورده ریزها." مرد به پیشانی کبودش چین انداخته بود و به سمت ویترین چرخیده بود.
مرد را تصور کرده بود که پشت میز گرد طبقه بالا نشسته است، برای خودش چای ریخته، جعبه بیسکوئیت را کنار لیوان چای گذاشته و قفسه های دور اتاق را ورانداز می کند. نه، اگر می رفت بالا حالا حالاها پایین نمی آمد.
صدای مرد دختر را از خیال بیرون آورده بود. "قرآن هم که ندارید." قرآن ترجمه خرمشاهی را از قفسه پشت سرش برداشته و آرام گذاشته بود روبروی مرد. روی میز پرفروش ها. "برای خواندن اگر می خواهید همین را ببرید، اما برای هدیه یا قرآن سفره عقد باید بروید کریم خان." مرد بی اعتنا دور میز می چرخید. کتاب ها را با دو انگشت شست و سبابه می گرفت، کمی بالا می آورد و رها می کرد.
دختر پشت میزش نشسته بود. دستش را زیر چانه زده بود و زیر چشمی مرد را می پایید. فکر کرده بود کاش صبح با خودش چتر می آورد.
صدای رعد شیشه های ویترین را لرزاند.
دختر بلند شده بود و چراغ های ویترین را روشن کرده بود. نور روی کتاب ها ریخته بود. برگشته بود پشت میز و کف دستش را روی دکمه های ماشین حساب فشار داده بود.
مرد در را باز کرده بود. نگاهی به آسمان انداخته بود. کتاب زیر بغلش را روی سرش گرفته بود و دویده بود توی خیابان.
کافه چی گفت: "چیزی میل دارید؟" دختر بلند شد، در را باز کرد. هوا سوز داشت. به آسمان نگاه کرد و بارانی که می بارید. وسط پیاده رو ایستاد. چشم هاش را بست و صورتش را گرفت رو به آسمان.
نظرات