قبل از انقلاب، اواخر زمستان معمولا برنامه سفر به اهواز و آبادان براه بود. لب کارون با حالترین جای ایرون بود و منظره اون رودخانه زیبا و پر ابهت، بخصوص وقتیکه به اروند رود میپیوست، آب زاینده رود و سپید رود را مثل جویباری کوچک جلوه میداد.
شبها سرّ پل و بلوارهای حاشیه، چراغانی بود و بساط عرق و ماهی و سمبوسه براه. تو خنکای غروب قدمی میزدی - با سیگاری و دلبری - و شیرینی حیات رو با گوش فیل و رطب قاطی میکردی.
دخترهای خوزستانی قشنگتر از بقیه نبودند، ولی حرارت و گرمی عجیبی داشتند. هر چی از شمال و آذربایجان و گیلان به سمت جنوب و شیراز و اهواز میرفتی، پوستها تیره تر و سبزه تر میشد، ولی دمای هوا و حرارت خانمها بالاتر میرفت. دخترهای ترک گندمگون، خوش هیکل و قشنگ بودند؛ اما اگه یه کوچیک عوضی میرفتی، ممکن بود یه لگد حواله "نه بدترت" کنند! اما دخترهای جنوب، حتی اونهایی که خیلی قشنگ و زیبا نبودند، همیشه گرم و مهربون بودند و وقتی باهاشون بودی، احساس نشاط و محبت میکردی.
باشگاه افسران معمولاً غوغا بود، و پر از داستانهای خنده دار و غرور آفرین جنگ اعلیحضرت با بعثی ها. تو تموم اون داستانها، عراقیها یه مشت گاو و نفهم بودند که ایرونیها با سهولت و جسارت، گوشمالیشون میدادند.
کشتیهای جنگی ایرون مرتب از شط بالا و پایین میرفتند و به بعثیها دهن کجی میکردند. ابوی که بعد از پیمان صلح سال ۵۴، مأمور اسکان کردهای بارزانی در حومه کرج شده بود - تعریف میکرد که چطور چندین و چند سال، توپخانه اعلیحضرت از اینور مرز رو سرّ نیروهای عراقی که با کردها میجنگیدند، آتش میبارید و بعثیها هم از ترس جرات نمیکردند حتی یه گلوله به طرف ما شلیک کنند! تا بالاخره، عراقیها شط العرب رو دو دستی تقدیم کردند و تو الجزیره با شاه قرار داد بستند.
بعدها فهمیدم که اون داستانهای تحقیر آمیز چه تنفری رو در میان بعثی ها، نسبت به ایرونیها، ایجاد کرده بود!
...
شش ماه قبل از حمله گسترده صدام، ایران عملا با عراق در حال مخاصمه بود. مذهبیها شورش و انقلابی مشابه را در بغداد با حمایت خمینی برنامه ریزی کرده بودند، که لو رفت و گروه امام موسی صدر تار و مار شدند.
دوباره یک مشت ایرانی تبار را از عراق اخراج کردند و به لحاظ اون، عملیات توپخانهای بین دو طرف بطور پراکنده سر گرفت. دو هفته قبل از حمله، صدام مادر قحبه جلوی صد تا خبرنگار، قرار داد ترک مخاصمهای را که پنج سال قبل با شاه بسته بود، پاره کرد.
ولی جمهوری اسلامی، که همیشه کارهایش در نهایت خریت و بی نظمی بوده، حتی یک دهم تعداد سرباز رو در مقابل عراقیها متمرکز نکرد!
این خریت عظما، بعلاوه نه ماه گروگانگیری احمقانه و تحریم اقتصادی، چراغ سبز را به صدام فرصت طلب و جنگجو نشان داد.
اول کار، همه میگفتند؛ اگه این هفته تموم نشه، حتما دو روز بعدش تمومه. امام هم گفته بود، "شایعه پراکنی نکنید؛ یه دزدی آمده و یه سنگی انداخته و رفته!"
ولی یه هفته شد دو هفته و دو هفته شد یه ماه و حالا از زمین و زمان شور جنگ و جهاد میریخت. چپی و راستی ، مذهبی و لا مذهب، همه یک صدا شده بودند که، "جنگ جنگ تا پیروزی".
...
دم مجتمع ساسان تو خیابون بلوار که دائم چپیها و مجاهدین دکه مخالف رژیم داشتند، حالا همونا پلاکارد زده بودند که، "سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مجهز شوند!" تو روزنامه شون هم دم به ساعت عکس و اسم شهدای خلقی رو میزدند، و حتی دعوا بود که این یکی مجاهده یا فدایی!
تودهایها هم دسته جمعی رفته بودند و شده بودند موتور محرکه "ارتش بیست میلیونی" و پایه ریز بسیج مردمی. اینها و حزبلاهیا همچین خر کیف شده بودند که نگو! با شور و حال میگفتند؛ "حمله امپریالیسم شروع شده؛ ایرون رو به یه ویتنام دیگه تبدیل میکنیم!"
...
مدیریت بنیاد فشار میاورد که یه اتوبوس داوطلب هم از طرف شرکت ما بروند به جبهه. گفتم یه تیر و دونشون میکنیم؛ خودم و ممد علی (راننده شرکت) تو کروزر کولر دار، برادران و رفقا هم تو اتول شمس العماره!
گفتند، اول باید آموزش نظامی ببینید! عرض کردم که، بنده چهار ماه آموزشی ارتش گذراندهام و نیازی نیست. فرمودند که، "نه برادر، این تعلیمات رزم چریکیه و چند درجه بالاتر از مسخره بازیهای زمان شاه!"
دو روز قبل از اعزام، رفتیم به میدان مشق سپاه، شرق نیرو هوائی. اول وارد مسجد شدیم، که یه آخوندی رفت بالا و با عجله اعلام کرد، "برادران، اگر جنب هستید، لطفا بیرون بایستید!" بعد هم، یه مشتی از صحرای کربلا گفت و خواهر و مادر حسین رو چپ و راست کرد و یه جوری چسبوند به امام موسی صدر و همشیره مکرمه شون. صلواتی گفتیم و نوبت برادر پاسداری شد. ایشون هم فرمودند، "درس اول، باز و بسته کردن تفنگه!" وقتی یه مشت ام-یک و برنو جنگ اول و دوم رو ریختند جلوی ما، از خنده داشتم میمردم. همه زنگ زده و زوار در رفته. "آموزش چریکی" هم عبارت بود از خیز سه ثانیه و پنج ثانیه!
بعدش رفتیم به میدون تیر و به هر کدوم، پنج تا فشنگ دادند. یه مشت در و دهاتی را هم آورده بودند، که بیچارهها فرق قنداق و قندون رو نمیدونستند! یکی شون قنداق ام-یک رو گذاشت زیر بغلش و مگسک رو چسبوند بیخ چشمش که، "خوب نشونه بگیره". لگد شلیک تخم چشمشو ترکوند! اون یکی که تفنگش گیر کرده بود، رو به سمت بغل دستی، باهاش ور میرفت - که در رفت و یارو رو نفله کرد! تو میدان موانع هم دو نفر پاشون شکست و یکی دستش.
عرض کردم: برادر بهتر نیست اینها رو چند روز بیشتر تمرین بدید؟ فرمودند، "توکل به خدا، تو همون جبهه یاد میگیرند!"
...
جنوب اهواز تو اردوگاه جنگزدگان، قیامت عجیبی بود - کثیف، بی نظم و بیمار. آب آلوده و آذوقه نا مناسب اغلب آوارگان رو مریض کرده بود، بخصوص بچه ها. با سرپرست اردوگاه قرار گذاشتیم که داوطلبان اتوبوس شرکت دارویی همانجا بمانند و به دوا و درمون کمک کنند.
من و ممد علی هم خرت و پرت ها مونو بار کروزر کردیم تا سر خرو کج کنیم بسمت تهران ، اما سر پرستار کمپ بو برد و مانع شد. گفت، "چی چی، ما اینجا دکتر نداریم، شما نیومده میخواهی برگردی؟"
مثل من سی ساله میزد، ولی قامتی کوتاه داشت و بدنی توپر - با سینههایی که از درشتی میخواست روپوش نازکش رو پاره کنه. عرض کردم، "بنده سالهاست کار پزشکی نکرده ام و ..." ؛ که زد تو نطقم و با جسارت گفت، "آمپول زدن که یادتون نرفته؟ ماشالا با دو متر قد، باید یه گوشه کارم شما بگیرید!"
...
ممد علی با کروزر رفت و حقیر ماند و اولین دوره سه ماهش در "جنگ حق علیه باطل"!
یه مدت که گذشت و آمار اسهالیها و یرقانیهای کمپ نقصان گرفت، با یه واحد بهداری دیگه ادغام شدیم، و کار زخمیهای جبهه هم اضافه شد.
روزی سه چهار تا نیمه جدی میآوردند، واسه دوخت و دوز و بعدش هم تریاژ به شیراز، اصفهان یا تهران. قصه نصف بیشترشون خیلی ساده بود - بعد از یه روز "آموزشی" اعزام شده بودند به خط، ولی تو همون هفته اول که هنوز فرق سوت خمپاره رو با جیر جیر سوسک نمیدونستند، نیم دوجین ترکش خورده و "بازنشست" شدند!
این داستان تخیلی رو اولین بار در سال ۲۰۱۱ در ایرانیان دات کام نوشته بودم.
عجب روایتی شازده جان. نمیدانم 2011 هم با همین نام نامی منتشر کرده بودی یا نه. بهرحال حکایتی بسیار پر فراز و نشیب را در چند پاراگراف خلاصه کرده ای، مرحبا. تخیلی بودنش هم ... ما که در « دیوانه ای آمده سنگی انداخته و رفته» تخیلی ندیدیم.
نوشتید
(بعدها فهمیدم که اون داستانهای تحقیر آمیز چه تنفری رو در میان بعثی ها، نسبت به ایرونیها، ایجاد کرده بود!)
منم امروز فهمیدم...خیلی بعد ها...
محمد آقا، با تشکر؛ خوبی تخیل اینه که دست آدمو برای نوشتن باز میکنه.
شیرین خانم؛ تنفر عرب و عجم هزار ساله است، و هنوز هم داغ و خونین.
شازده جونم
در ایران این همه سید و میر داریم که در واقع باید عرب باشن
میشه از این جمعیت بزرگ تنفر داشت؟
چی بگم انگاری که میشه....
شیرین جان، اشکال تنفر اینه که اول تو وجود خود آدم میفته و زهرش رو میریزه تو قلب و مغزمون، تا نتونیم درست فکر کنیم و با دیگران درست رفتار کنیم.
بجای پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک؛ همه حالا عصبانی هستیم و جنگجو.
عالی