تنها باری که بعد از انقلاب در تظاهرات دولتی شرکت کردم، اصلا دست خودم نبود! مثل بچه آدم، با یکی از دوستان رفته بودم سینما تخت جمشید تا فیلم "بازگشت پلنگ صورتی" رو تماشا کنیم. سانسور اسلامی هنوز قدرت نگرفته بود، و فیلم به زبان اصلی بود با زیر نویس فارسی (آنچنان غلط و غلوط که گاهی از اصل دیالوگ بامزه تر میشد).
سیروس هم مانند من از آمریکا برگشته بود. طلاق گرفته از زن فرنگیش و با هزار خاطره تلخ و شیرین از جدائی و عشق به دختر خردسالش. مچ علیا مخدره رو تو تخت خواب گرفته بود ... با نابرادری خود خانم!
وقتی تعریف میکرد، نمیدونست بخنده یا گریه کنه. پسره مافنگی و تقریبا عقب افتاده بود ... زنه گریه و زاری میکرد که؛ اون دو تا از بچگی و بخاطر فرار از آزار و اذیت پدر الکلی شون، بهم جذب شده بودند ... که رابطه شون بیشتر عاطفی بود.
ولی سیروس رو هیچ بهانهای نمیتونست تو اون خونه نگهداره. میخواست دخترشو ور داره و بیاد ایرون، ولی عیال آمریکایی رضایت نمیداد. از شدت یاس و افسردگی، کار آقا سیروس اول به والیوم و آخر به کوکائین کشید.
با همدیگه تو شرکت دارویئ آشنا شدیم، و مثل دو تا آدم غریب و غربتی که از یه دهات دور و مشترک آمده باشند، رفیق شدیم و حال همو میفهمیدیم.
اون وقتا (بهمن ۱۳۵۸) تو تهرون یه چشمی هم پادشاه بود، و با یه لیسانس زپرتی و یه کم زبون انگلیسی، میتونستی مثل سیروس خان معاون پژوهشی شرکت بشی. اون برادر پژوهشگر هم آنقدر با اسید استیک و شیره خشخاش تحقیقات میکرد، که خودش و دور و وریاش دائم نائشه بودند!
از سینما که اومدیم بیرون، قرار شد واسه یه جفت ساندویچ و سیب زمینی سرخ کرده، بریم سراغ "موبی دیک" تو خیابون شاهرضا. یادش بخیر که بیفتک هاش حرف نداشت. ولی تصادف شده بود و راننده تاکسی خواست میون بر بزنه ... که گند زد و دوباره اوفتادیم تو خیابون تخت جمشید و وسط یه دسته تظاهرات چی که میرفتند جلوی سفارت.
اتوبوس اتوبوس، از کارخانه کفش ملی و کفش بلا و کفش وین، آورده بودند و امکان جلو رفتن نبود. ناچار پیاده شدیم و در جهت حرکت جمعیت علاف، راه افتادیم ... بلکه بتونیم از خیابون حافظ بریم پایین.
جلوی سفارت که رسیدیم، بلندگوها فریاد میکشیدند و وزرای شعار عربده میزدند که: "بگو مرگ بر آمریکا ... بگو مرگ بر آمریکا"! اطراف ما هم، ملت مشت گره کرده بودند و جیغ بنفش میزدند. یه باره، رسیدیم روی عکس پرچم آمریکا، که با سیم خاردار و اسکلت بجای "استار و استرایپ" رو آسفالت خیابون کشیده بودند.
سیروس با دیدن پرچم، یهو عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن. بعدش، چند تا تف انداخت و چند تا لگد زد ... و در ادامه، به حالت هیستریک بر سر و سینهاش میزد و هوار میکشید؛ "مرگ بر آمریکا - مرگ بر آمریکا".
تا چشم بهم زدیم، ملت بیکار و "همیشه در صحنه" هم دور ما جمع شدند و با حالت دیوانه وار و ریتم سینه زنی، دم گرفتند: "مرگ بر آمریکا - مرگ بر آمریکا".
بیچاره سیروس، زود کارش از عصبانیت و هیجان به بغض و اندوه کشید، و زد زیر گریه. وسط خیابون، روی تصویر پرچم ولو شد و از شدت درد و عذاب به خودش میپیچید.
چند تا پاسدار ریش و پشمی که حالا به تئاتر سیروس خان جلب شده بودند، جلو آمدند و یکی شون از من پرسید؛ "ایشون خانواده شهید هستند؟" عرض کردم: "نخیر، ولی یه امریکائی به خانمشون تیر زده."
این داستان تخیلی رو اولین بار در سال ۲۰۱۱ در ایرانیان دات کام نوشته بودم.
باید میرفتین "موبی دیک" شماره ۲ در خیابان ویلا. بچه ها که انگلیسی شون خوب شده بود بهش میگفتن, "مو-بدون-دیک" شماره ۲!
Yes, itis fiction. None of the movies and places match on what you say.. The movie is by Tehran Univwersity. Then Mobi Dick was at corner of Villa and Shahreza. After Hafez. Then you go north to hit Takhe-jamid Street and US Embassy. Hafez is on your left and Embassy is on your right. In addition, Pink Panther was dubbed into Farsi and never subtitle. The only Cienema showing movies in English was Goldis (A lower class than all other cinemas in Yosefabad)
سینما تخت جمشید در خیابان تخت جمشید بین میدان کاخ و خیابان وصال شیرازی بود که امروز اسمش سینما عصر جدید است. من تابستانها به انجمن ایران و آمریکا در خیابان وصال شیرازی میرفتم و هر روز از جلوی اون سینما رد میشدم و فیلم "تابستان ۴۲" که زیر ۱۸ سال را راه نمیدادن رو قاچاقی اونجا دیدم.
موبی دیک اصلی در خیابان شاهرضا بین چهار راه کالج (دبیرستان البرز, دبیرستان رضا شاه کبیر و دبیرستان انوشیروان دادگر) و خیابان پهلوی بود. من ۶ سال اونجا ساندویج سوسیس با سوس گوجه فرنگی میخوردم! گاهی هم بستنی خوشمرام در چهارراه پهلوی روبروی تئاتر شهر.
فرامرز جان، ماشالا حافظه شما از تخیلات منهم بهتر کار میکنه!
یاد دبیرستان رضا شاه کبیر به خیر، و ساعتهای علافی.
دایی جوان من که با "ب ام و" شیکش جلوی دبیرستان رضا شاه کبیر جولون میداد, یکبار بمن گفت, "مواظب باش, این دخترهای رضا شاه کبیر خیلی ورپریده اند!"