با هم بنويسيم: هفته پنجم

 

آدم بشو نیستی

سپیده مجیدیان



سرمای گزنده ایی مثل سیلی به صورتم نشست. آبان بود و شروع سرما. سوار ماشین كه شدیم به بیژن گفتم: 

"بخاری را روشن كن."

بیزن گفت:

"چشم خانم، ولی بذار موتور گرم شه."

یك جور مرموزى مطیع شده بود. بخاری را روشن كرد و راه افتادیم. زیر چشمی می پاییدمش. قیافه خیلی دلخور و ناامیدی داشت. پرسیدم: "چرا كشتی هات غرق شده؟"

پوزخندی زِد و گفت: 

"والا اگر منم به كادویی كه تو بهم دادی، بی محلی می گردم، تو هم كشتیات غرق میشد خانم خانما."

تازه یاد جعبه ایی كه به من داده بود افتادم.

نگاهی بهش كردم و با طعنه بهش گفتم:

"ولخرجی كردی! چی شده؟"

با ناراحتی بهم نگاه كرد و زیر لبی گفت:

"دست شما درد نكنه دیگه! متلكم میندازی."

جوابش را ندادم. دود سیاهی عین ستونی متحرك و مواج از دور به چشم میامد، با انگشتم بهش اشاره كردم و پرسیدم:

"این دود چیه؟ انگار یك جا آتیش گرفته .،. ببین چه دود غلیظیه ... چی شده بیژن؟"

بیژن با بی اعتنائی رد انگشت مرا گرفت و با خونسردی گفت:

"هیچی بابا مردم زده زیر دلشون و ریختن تو خیابونا حقشون و بگیرن!"

با عصبانیت گفتم:

"خوشی زده زیر دلشون یا بالاخره چشماشون وا شده."

بیژن با خونسردی گفت:

"وارد معقولا ت نشیم بهتره."

و ادامه داد:

"اصلاً تو میخواستی راجع به چی بامن حرف بزنی؟"

براق شدم و گفتم:

"چرا بحث و عِوَض میكنی؟ نكنه تو هم جزئی از این آدمكشها هستی؟"

بیژن محكم زِد روی ترمز، اگر كمربندم را نسبته بودم حتماً، حتماً كارم تموم شده بود. ماشین را پارك كرد و با عصبانیت داد زِد:

"هیچ میفهمی چی میگی احمق؟"

صدای مردم بلند بود داد میزدند:

"بی شرف، بی شرف ..."

با عصبانیت بهش نگاه كردم، دو باره همان هاله زرد رنگی كه از ش متنفر بودم تو چشماش ولو شده بود. با عصبانیت داد زدم:

"آره والا یك حرف درست و حسابی زدی كه چشمم روشن شد. آره من احمقم ..، احمقم كه تازه بعد از این همه سال فهمیدم تو چكاره مملكتی ... احمقم كه با یك آدمكش زیر یك سقف زندگی كردم .... اصلاً از كجا معلوم تو تیر خلاص را به دایی من نزده باشی. ... من میخوام پیاده شم، دیگه نمیخوام ببینمت. فهمیدی؟ هان .. فهمیدی؟"

بیژن سرم داد زِد كه:

"خودتو لوس نكن ... حرفای گنده تَر از دهنت میزنی .... آدم شدی واسه من؟... پدرتو در میآرم فهمیدی؟ بشین سر جات حرف زیادیم نزن."

بد جوری ترسیده بودم، ممكن بود هر آن دست روم بلند كنه. اما یك صدایی بهم نهیب میزد:

"كوتاه نیا ... كوتاه نیا مرگ یكبار و شیون یكبار. حق با تو هستش. جوابشو همین الان بده."

چشمم به یقه آخوندی پیراهنش افتاد.

مردم فوج فوج تو خیابانها راه افتاده بودند، صدای شعارشان بلند، بلند بود. پلیس با مردی در افتاد و أو را زیر پاهای چكمه پوشش لهاند. خون از سرو صورت مرد بیرون پاشید. صدای واویلا... واویلای مردم بلند بود.

كیفم را برداشتم، بیژن مچ دستم را گرفته بود و فشار میداد با دست دیگرم پنجره را باز كردم و فریاد زدم:

"كمك ... مردم كمك ... میخواد منو بكشه .. به دادم برسید!"

بیژن دستش را بالا برد كه ساكتم كند، كیفم را بلند كردم و محكم كوبیدم تو سینه اش، خون از زیر پیراهنش بیرون زِد و پخش شد به صورتم. بیژن با تمام وجودش فریاد زِد :

"كشتی منو ... كشتی منو ..."

و دستش را روی سینه اش گذاشت. كیفم را پرت كردم كناری. صورت بیژن از درد چروكیده شده بود. پیراهنش را پاره كردم، خون از روی خراش سینه اش بیرون پاشید. همان خراش، همان خراشی كه میخواست من احمق باورش كنم. كه چی؟ كه عاشقمه؟

مگه میشه یك جانی و شكنجه گر عاشق باشه؟ داد زدم سرش:

"اون موقعی كه تیر خلاص به زندانی های بیچاره میزدی مغزت كار می كرد؟ اون موقع هم عاشق بودّی؟ هم برای آدم شدنت دیره هم برای زنده بودنت دیره. هیچوقت دنبالم نیا فهمیدی آدمكش؟ فهمیدی؟ یا نه؟"

چهره بیژن از درد مچاله شده بود. سریع از ماشین پیاده شدم، و رفتم بین مردم. مردی جلوی مرا گرفت و پرسید:

"چی شده خانم؟ حالتون خوبه؟"

بغض گلویم را گرفته بود، هر چه زور زدم نتونستم جوابش را بدهم فقط با انگشتهایم به ماشین بیژن اشاره كردم و جیغ زدم. مرد زیر بازویم را گرفت و با نگرانی پرسید:

"چیه خانم؟ حرف بزن ... چی شده؟"

بغضم تركید فقط توانستم بگم:

"اون آقا را نجات بدید."

مرد با تعجب به من نگاهی كرد و به طرف ماشین بیژن رفت. زدم تو صف مردم و گم شدم.

 

پایان.

با تشكر از شما