ادامه «با هم بنويسيم»، هفته سوم

 

سكه دو رو داره

سپیده مجیدیان

 

عمل زیاد سخت نبود ولی دكتر دستور استراحت داده بود و مسكّن و آنتی بیوتیك. تاكسی گرفتم و آمدم خانه.

اولین كاری كه كردم تلفن را به برق زدم. حس عجیبی داشتم. هوا داشت تاریك میشد و چشمهایم گرم كه تلفن زنگ زِد. با هزار بدبختی خودم و به تلفن رساندم و جواب دادم. هر چی الو .. الو كردم كسی جواب نداد.

گوشی را گذاشتم و می خواستم برگردم روی تخت كه تلفن دوباره زنگ زِد. گوشی را برداشتم، خودش بود.

گفت دیشب خواب بدی دیده و نگرانست، بوی خون بدنم زِد به بینیم.

با بی تفاوتی گفتم كه حالم خوبه و خسته هستم.

گفت چند روز دیگر بر میگردد.

دروغكی گفتم كه با مامان و ساسان چند روز میرم شمال. وقتی برگشتم بهش زنگ می زنم.

با تعجب گفت: ساسان .. چشمت روشن شازده برگشت؟

براق شدم و باغیظ گفتم: آره برگشت.

سكوت كرد و چیزی نگفت. قرار شد وقتی برگشتم بهش زنگ بزنم. دوباره بوی خون تو بینیم پیچید.

گوشی را گذاشتم فكر اینكه دوباره بخواهد بیاید حالم را بد كرد. زن تا یك حد خودش را به نفهمی می زند از حد كه گذشت عین شیر ماده از خودش و حیثیتش دفاع میكند. انگار كه جون گرفتم.

رفتم طرف یخچال و شیشه آب را برداشتم و سر كشیدم. تشنه بودم و خون زیادی ازم رفته بود برگشتم تو تخت محكم كوبیدم روی سینه خودم و گفتم: این دفعه تمومش میكنم.

كه چشمم به عكس بیژن افتاد، با همان لبخند موذیانه اش. سرم را كردم زیر پتو و تا صبح خواب دیدم دارم تو خون شنا میكنم.

چند روزی گذشت. با ماما أوقات تلخی حسابی داشتم. آخر سر بهش گفتم كاری را كه شروع كردم باید تمام كنم. و خودم باید تمامش كنم.

غرولندی كرد و بالاخره راضی شد. حالم كمی بهتر شده بود. حدودهاى ساعت شش بود كه بیژن زنگ زِد و گفت دارد بر میگردد و می خواهد شام مرا بیرون ببرد. هر كاری كردم كه شام بیرون نریم قبول نكرد.

فتم پس امشب را برود خانه خودش و فردا برای صبحانه بریم بیرون. ساكت شد و چیزی نگفت. بهش گفتم میخوام تنها باشم ولی فردا حتماً می بینمش.

با تعجب گفت: حالت خوبه؟ چیزی شده؟

گفتم كه فردا باهاش حرف می زنم. من و منی كرد و گوشی را قطع كردیم.

با دست راستم روی شانه ام زدم و گفتم: همیشه من می گفتم چشم، حالا این بار تو باید بگی چشم! آقا بیژن سكه دو رو داره.

روی مبل كنار تلفن ولو شدم و اخبار را گرفتم. از بیرون صداها ى داد و فریاد می آمد صدای تلویزیون را كم كردم و رفتم لُب پنجره اتاق پذیرایی، پنجره را باز كردم ، پشت بام چند خانه پر از آدم بود. همه به خیابان نگاه می كردند.

صدای الله واكبر از گوشه كنار بعضی خانه ها به گوش میرسید.

پنجره را بستم و صدای تلویزیون را بیشتر كردم. گوینده اخبار، اخبار عادی را می داد.كتم را برداشتم و خودم را به در حیاط رساندم. بیرون آرام بود. ولی صداها گاهی بلند میشد و دوباره سكوت بود. در را بستم و برگشتم خانه.

صبح حدودهای هشت بود كه بیژن آمد. همان كت شلوار مشكی و پیراهن سفید یقه آخوندیش را پوشیده بود. در یك دستش دسته گل رز نارنجی بود و در دست دیگرش سامسونت كذاییش بود.

در را باز كرد و مرا صدا كرد. رفتم جلو می خواست با من روبوسی كند بهانه آوردم و دسته گل را از ش گرفتم.

برایش چای ریختم و نشستم. چقدر لاغر شده بود، ته ریشی گذاشته بود كه اصلاً بهش نمیامد. چشمانش همان هاله زرد ی را داشت كه من از آن متنفر بودم. حالم را پرسید و گفتم خوبم. 

از سامسونتش جعبه كوچكی در آورد و روی میز گذاشت و گفت مال تو هست. لبخندی زدم و تشكر كردم بهش گفتم تا تو دوش بگیری و صورتت را إصلاح كنی من حاضر می شم. و بعد رفتم توی اتاق خواب. در را بستم .

قلبم تند و تند می زِد. صورتم سرخ شده بود. روی تخت نشستم. نفس عمیقی كشیدم و لباسم را عِوَض كردم. موهایم را از پشت بستم و از اتاق آمدم بیرون.

بیژن هنوز توی حمام بود. خیال نداشتم راجع به سقط جنینم چیزی بگم كه بیژن از تو حمام داد زِد و صدایم كرد.

رفتم و در حمام را باز كردم. بیژن در سطل آشغال را بازكرده بود و بهت زده به آن نگاه میكرد. تا مرا دید گفت: اینهمه نوار بهداشتی؟ و دستمالهای خونی؟ أینا چی هستند؟

یادم رفته بود نوارها را دور بریزم. بیژن میدانست من تو سیكل از نواراستفاده نمی كنم و جایش تمپكس میذارم . دوباره گفت: با تو هستم میگم أینا چیند؟

بدون اینكه خودم را ببازم گفتم هیچی بابا چند روزی ژاله پیشم بود. حتماً مال اونه الان تمیزش میكنم. و بدون اینكه به أو نگاه كنم سطل آشغال را برداشتم. آمدم از در بیام بیرون كه چشمم به سینه خراشیده اش افتاد.