مبصر بهداشت
خاطره ای از دوران قبل از انقلاب در تهران، خیابان بهار

سیمین کنعانی

 

آن روز هم مثل روزهای دیگه دم در منزلمون منتظر دوست و همکلاسیم سارا بودم. سارا و خانواده ش نزدیک به دو سال پیش از شمال به تهران آمد بودن و نزدیک منزل ما می نشستند. پدرش تاجر خوشنامی بود. هفت تا بچه بودن. مادر بزرگشون هم با انها زندگی میکرد.ما خیلی زود با هم دوست شدیم.

خانه ما در خیابان بهار کوچه صارم بود. محله بسیار خوب و جالبی بود.

خیابان‌ بهار در منطقه عباس آباد یکی از خیابانهای خوب تهران ‌بود. بسیاری از ارتشی ها در این مکان ساکن بودن. زمینهای این منطقه به ارتشی ها از جمله پدرم فروخته شده بود. و کوچه ما به نام تیمسار صارم بود و خیابان بهار به احترام ملک الشعرا بهار که ساکن آنجا بود. چند تا خانه آنطرف تر منزل تیمسار مظهری بود. پسرشون با پسرهای همسایه فوتبال بازی میکردن. ازش خوشم می آمد. البته هیچکس خبر نداشت. حتا خود پسره. فقط چون شبیه عکس پسری بود که در آگهی خمیر دندان کلگیت تو روزنامه دیده بودم!

من و سارا هر روز صبح با هم به مدرسه می رفتیم که شاید حدود ۲۰ دقیقه راه بود. سرکوچه از خواربار فروشی تبریزیان رد می شدیم و همینطور یک آهنگری که پسر خوشتیپی هم اونجا کار میکرد. و بعد به مغازه مورد علاقه ما قنادی جاوید می رسیدیم و چند تا آب نبات کشی می خریدیم برای زنگ تفریح‌.

دبستان پسرانه ای هم درمسیر ما بود که باید از جلوی مدرسه رد میشدیم. پسرها هم نگاهی بما ‌میکردن و گاهی زیر لب متلکی میگفتن.‌ یکی از پسرها هم تازگی ها شایع کرده بود که نامزدش هستم.

حالا دیگه رسیده بودیم به مدرسه. در ورودی مدرسه باز بود و یک پرده کلفت کرم رنگ جلوی در آویزان بود و بابای مدرسه روی صندلی می‌نشست. سلامی میکردیم و میرفتیم تو حیاط پیش همکلاسی ها. حالا دیگه ما سال آخر دبستان و مهم ‌بودیم. همیشه عاشق درس و مدرسه بودم و معمولا آخر سال بین شاگردهای اول تا چهارم بودم. به همین دلیل آموزگارها و مدیر و ناظم مرا دوست‌داشتن و بیشتر وقت ها مبصر ‌کلاس بودم.

ساعت هشت زنگ میخورد و باید به ترتیب کلاسها در صف می ایستادیم. یکی از بچه ها که صدای بلندی داشت، دعایی با مضمون زیر میخواند و ما آنرا تکرار میکردیم:

پروردگارا، تو را به یگانگی می ستاییم
و به پیامبران و برگزیدگانت درود می‌فرستیم
پروردگارا، تن ما را توانا خرد ما را بیدار
و روان ما را پاک نگهدار، آمین

و سپس سرود پرچم را دسته جمعی میخواندیم.

تو ای پرچم شیر و خورشید ما
که خود یادگاری ز جمشید ما
بود تا که پاینده این آب و خاک
سرت باد سبز. و دلت تابناک

و به ترتیب صف به کلاسهامون میرفتیم.

ناظم ما خانم پیرزاده، با قد بلند باریک، موهای فری ریز که همیشه آنها را از پشت می بست و کمی سختگیر. مرا دوست داشت.‌ هفته‌ای یکبار مرا با تاکسی می برد به یک مدرسه بزرگی در یکی از خیابانهای شلوغ تهران برای یادگیری پلیس مدرسه که وقتی مدرسه تعطیل میشد شاگرد ها را از خیابون رد کنم.

در ضمن تازگیها مبصر بهداشت هم شده بودم. باید شنبه ها دست بچه ها و یقه سفید روپوش و موهاشون را برای تمیزی چک میکردم. نمیدونستم چطوری باید سر بچه ها را نگاه کنم و دنبال چی باید بگردم!

مدرسه به این منوال می‌گذشت و ما سرگرم درس و لی لی بازی و گرگم به هوا و... بودیم.

موهایم معمولن تا سر شانه هام بود. یکروز که داشتم مو‌هایم را شانه میزدم، شانه به چیزی روی سرم خورد. دست زدم به سرم‌‌. مثل زخم بود.‌خلاصه به مامانم ‌گفتم. مامانم مرا برد دکتر و معلوم شد که کچلی گرفتم - مبصر بهداشت بودن و دست زدن به موهای بچه ها کار خودش را کرده بود. دکتر گفت باید موهای مرا بتراشن و بعد برم برای معالجه!

فکر کنم مامانم بیشتر از من ناراحت شده بود. پدرم موهایم را خیلی دوست داشت. وقتی دم اسبی میکردم پایین موهام تاب خوش حالتی داشت. پدرم نمیخواست که موهای مرا از ته بزنند.

خلاصه بتدریج همه فامیل از کچلی من خبر دار شدن!

خبر به گوش مامان ‌بزرگم رسید. ما بچه ها او را خانوم جون صدا میزدیم. خانوم جون زن‌ جالبی بود، زاده رضاییه. زنی بسیار خوشرو و شوخ. با اینکه مدت زیادی در تهران زندگی کرده بود ولی هنوز فارسی را خوب بلد نبود حرف بزنه ولی خوب می فهمید. هر وقت منزل خانوم جون میرفتیم خیلی خوش می‌گذشت بخصوص که دو تا از خاله هام فقط چند سال از من بزرگتر بودن!

خانوم جون گفت که باید مرا ببرند منزلش تا زخم را ببینه. یکروز با مامانم رفتیم آنجا. خانوم جون سرم را گذاشت روی زانوش و اول موهای جای زخم و اطرافش را یکی یکی با موچین کند و یک داروی گیاهی روی زخم زد. هر هفته این کار تکرار میشد تا بالاخره بعد از حدود یک ماه زخم سرم رو به بهبود گذاشت.

البته بعد از این ماجرا دیگر مبصر بهداشت نشدم و ‌خوشحال بودم وقتی از جلوی مدرسه پسرانه رد میشم کچل نیستم!