مسابقه انشای ایرون
نوستالژی و هویدوغ
سیاوش روشندل
از بچگی از دوغ محلی خیلی خوشم میآمد، دوغ گوسفند که توی مَشک میریزند و میزنند و کرهاش را میگیرند، اما ذرات کره زرد رنگ هنوز تویش دیده میشود. درست نمیدانم علاقهی من فقط به خاطر طعم دوغ است، یا چیزهای دیگر مثل کنتراست خیلی زیبای رنگ سپید دوغ با مَشک های تیرهی به رنگ قهوهای. یا حتی به خاطر تصویر دور دخترها و زنها در لباسهای رنگ برنگ که دارند مَشک میزنند تا دوغ درست کنند. یا حتی به خاطر بازی کوچکی که با بچههای خیلی کوچولو میکنند بچهای که تازه یاد گرفته بنشیند؛ دستهای بچه را میگیرند و آرام به سوی خود میکشند، و بعد باز آرام هلش میدهند و باز میکشند و هی این کار را تکرار میکنند و میخوانند:
خیگ و دوغ و سَلاری
یه من کره درآری
و بچه غیر ممکن است که لبخند نزند و نخندد. یا بازی دیگری که با بچهها میکنند و اسمش هوی دوغی است. که برای بچههای بزرگتر است. بچه ای را زیر بغل میزنند و داد میزنند:
هوووووووووووی دووووووووغ.
و دور اتاق میگردند و به هر کس میرسند میگویند:
دوغ نمیخواهی؟
و پاسخ میگیرند:
چرا میخواهم.
و بچه مثلا خیگِ دوغ است، و از پاهای آویزانش دروغکی دوغ میریزند: فییییییییش، فیییییییییییش، و پولش را میگیرند. و در این حال پاهای بچه که نمیتواند خود را نجات دهد غلغلک میشود. و باز هویدوغی با لنگر، و درشت درشت میدود که یعنی الاغ است، و بچه باز ریسه میرود.
فکر کنم با من هم از این بازیها شده باشد. و من هم به نوبهی خودم با بچههای دور و برم این بازی را انجام دادهام. خلاصه هر چه که باشد من به دوغ خیلی علاقه داشتم و دارم. همینطور به هوی دوغی که که در آخرین مرحله منشا دوغ است.
تابستانها بیشتر وقتها توی تالار حیاط میخوابیدم و از هوای تازه و سکوت شب لذت میبردم، و همینطور که به کهکشان بالای سرم که فوقالعاده و فراموش نشدنی بود نگاه میکردم خوابم میبرد. خورشید که بالا میآمد و هوا روشن میشد، دیگر نمیشد خوابید. اما ترک کردن رختخواب غیر ممکن بود، چون هوا هنوز خنک بود و خواب در رختخوابی که گرمای تن آدم را داشت خیلی کیف میداد. اما خورشید به سرعت، و همیشه خیلی سریعتر از انتظار بالا میآمد. تالار شمالی جنوبی و به اصطلاح رو به قبله بود، و به محض اینکه خورشید بالا میآمد نورش وارد تالار میشد. خلاصه در همان ساعتها، و همیشه دمدمای صبح و پیش از اینکه آفتاب در بیاید، و درست در زمانی که خواب خیلی لذتبخش بود، از کوچه صدایی میگفت:
-هووووووووووووووی دووووغ.
این هوی دوغی بود که سوار بر الاغش از کوه پایین آمده بود تا دوغ بفروشد. من تا جریان را میفهمیدم کمی طول میکشید، نه میشد از خواب گذشت و نه از دوغ. بالاخره یاد خورشید که تا چند دقیقهی دیگر لحاف را عین تنور داغ میکرد و لذت خوردن دوغ کمک میکرد و تصمیم را میگرفتم.
پا میشدم و دوان دوان میدویدم توی آشپزخانه تا یک ظرف مناسب - کاسهای چیزی - که گنجایشش مناسب باشد پیدا کنم توی جیبهایم را میگشتم تا کمی پول پیدا کنم و همهی اینها اندکی وقت میبرد، و همیشه تا در را باز کنم و بدوم توی کوچه، هوی دوغی رفته بود. و حالا معلوم نبود کجا رفته، یا باید صبر میکردی تا دوباره صدا کند و صدایش را تعقیب کنی، و یا باید میدویدی و کوچههای بالا و پایین را نگاه میکردی تا پیدایش کنی.
مَشکل این بود که هوی دوغی در استفاده از صدایش خیلی صرفهجو بود، یعنی بار دومی که صدا میکرد، تقریبا از یک محلهی دیگر بود. بنابراین باید کاری میکردی، و من باید حدس میزدم که الان کجا باید باشد. و بالا و پایین و کوچه به کوچه میدویدم و پیاش میگشتم تا خلاصه پیدایش میکردم.
کشفِ هوی دوغی مثل کشف حقیقت بود. چیزی که با آن مواجه میشدی این بود: یک مرد سیاه سوخته، با الاغی سیاه سوخته که در خورجینهایش مَشک های سیاه سوختهی قرار داشت. همه چیز در یک هارمونی کامل قرار داشت.
من به سرعت میدویدم و خودم را به این مجموعه شگفت میرساندم. سلام میکردم و میایستادم و نگاه میکردم تا مشتریش را راه بیندازد. دوغ سپید از توی مَشک سیاه یا قهوهای تیره پیچ و تاب میخورد و توی کاسه میریخت. سپیدی دوغ باعث میشد که فرم جریان مایع را وقتی میریزد ببینی، چون مثل آب تویش شفاف نبود. من این را خیلی دوست داشتم.
میگفتم:
دو تومان دوغ بده.
هوی دوغی با ملایمت و متانت و با آداب بسیار کار میکرد. نخ دور در مَشک را با احترام زیاد باز می کرد و آبگردان روحیاش را بر میداشت و زیر آن میگرفت تا دوغ سپید سپید در کنار همهی تنالیتههای قهوهای دنیا رقصکنان توی آن سرازیر شود. در این فاصله، نمیدانم از کجا این سئوال را یاد گرفته بودم و میپرسیدم:
- دوغش خوبه؟
- بچش ببین.
و او یک پیمانهی پر را توی کاسه خالی میکرد که من بِچِشم. من هم عووووپ عوووووپ کنان دوغ ترش را که سرمای شب را هنوز داشت فرو میدادم در حالی که سخاوتمندی این مرد نیک لذت خوردنش را دوچندان کرده بود. لبم را پاک میکردم و میگفتم:
ـ آره خوبه از همین بده، دستت درد نکنه.
بعد هم دو تومان را میدادم و ظرفم را پر میکردم و این بار نه دوان، که با احتیاط کامل راه میرفتم، چون کاسه لبریز از دوغ بود. بعدتر شنیدم که برای گلهدارها فروش دوغ کمی خجالتاور بوده، یعنی این محصولی نیست که قابل فروش باشد اصلا. این مربوط به قبل از مدرنیته است. و قبل از اینکه مردم یاد بگیرند از آب هم کره بگیرند. آنها دوغ را با قیمت خیلی کم میفروختند چون نمیتوانستند دورش بریزند.
آخرین بار که هوی دوغی را مشاهده کردم، خسته و بیحوصله و منگ، از سفری دراز و از دلِ دنیای متمدن بازگشته بودم. یک شب که خانهی خواهرم سیمین خوابیده بودم درست در همان زمان همیشگی، دمِ صبح، صدای هوی دوغی را شنیدم. هیچ چیز نمیتوانست چنین خوشحالم کند. حس کردم بهشدت به ملاقات با هویدوغی نیاز دارم.
این بار بیهیچ تردیدی از جا پریدم و باز همان داستان ظرف و پول و پروسهی آماده شدن طول کشید. از خانه که بیرون رفتم دیدم هویدوغی مثل همیشه باز غیبش زده است. خلاصه دویدم، بالا و پایین، و نمییافتمش. توی کوچهای صدای هوی دوغ درآمد که منبعش یک موجود مشکوک بود. باز هم گوش دادم خودش بود.
پیدایش کرده بودم، نگاهش کردم در حالی که چشمهایم از تعجب گرد شده بود. این هویدوغی مردی بود با لباس معمولی که یک کلاه لبهدار خطخطی به رنگ آبی و سفید به سر داشت، کنار یک هوندای قراضهی قرمز ایستاده بود، نه خری وجود داشت و نه خیکی. دو طرف ترک موتورش دوتا دبهی پلاستیکی سفید با درب قرمز بسته بود.
خوش بحال شما که این خاطره شیرین برای شما بجا مانده. آبادان از این خبرها نبود. حتا دوغ آبعلی هم نداشتیم. در مغازه ها یه نوع دوغ در بطری می فروختن که فکر می کنم در شرکت شیر پاستوریزه شهر تولید می شد. بد نبود ولی اون کجا، مشک کجا....