مسابقه انشای ایرون 

یه لیست داشتم تویِ ذهنم. یه لیست از "باید" هام! جاهایی که "باید " در ایران میرفتم و آدم‌هایی‌ که "باید" میدیدم یا تلفن میزدم. تویِ اون لیست هر جا و هر آدمی‌ نمادِ چیزی بود.

صبحِ جمعه بهترین انتخاب برایِ رفتن به دلِ محلاتِ قدیمی‌ِ تهرانه. روز‌هایِ دیگه این کار ساعت‌ها وقتتو خواهد گرفت. ولی‌ صبحِ ِجمعه یه وقتِ اید‌ه اله برایِ طی‌ این مسیر از هر جایی‌ از تهران به سمتِ میدانِ منیریه.  بعد از میدانِ منیریه ، پائین تر از ایستگاهِ امیر بهادر، کوچه‌ ی باریکِ یک طرفه‌ای هست که تویِ اون کوچه‌ در دلِ یکی‌ از مذهبی ترین مناطقِ تهران، زرتشتیان مکانی برایِ زیارت و نیایش دارند به نام: شاه ورهرام ایزد!

 وسطِ اون منطقه ی خیلی‌ سنتی‌ِ مذهبی‌، اونجا یک جای خیلی‌ مخصوص به زرتشتیان ‌ست. جایی‌ که کمتر مسلمونی اونجا رفته یا حتی از وجودش خبر داره. فقط ساکنین اون کوچه‌ خوب میدونند اونجا برایِ زرتشتیان ست. کوچه‌ ی خیلی‌ باریکی که به بدبختی جایِ پارک گیرت میاد، یک طرفه بودنش هم وضع رو بدتر میکنه. به خصوص که ماهی‌ یک روز، روزِ مخصوصِ زیارتِ اونجاست و بسیار شلوغ. هر زرتشتی که میتونه میره. ولی‌ هرگز من ندیدم کوچکترین مشکلی‌ بینِ مراجعینِ زرتشتیِِ اونجا و ساکنینِ محل پیش بیاد. هرگز اینو ندیدم. حتی اخمِ کوچکی، اعتراضی،....

و این همون‌قدر متقابلاً توسط زرتشتیان احترام گذاشته می‌شه وقتی‌ در ماهِ محرم تمامِ اون کوچه دسته های عزاداری دارند و یا نذری پخش میکنند. زرتشتی‌ها هم می‌رن و میگیرن.

اونجا معبد نیست یا آتشکده نیست. اونجا یه جور امام زاده یا چیزی شبیه اون هم نیست چون کسی‌ اونجا دفن نیست. در واقع اونجا هیچی‌ نیست. یه زیارتگاه و جایی‌ برایِ نیایش و یه روزِ مخصوص در ماه.

تویِ تمامِ شهر‌هایِ زرتشتی نشین، مثلِ کرمان و یزد هم شاه ورهرام ایزدهست. قدیمیترینشون مالِ کرمانه. به اونجا فکر کردن برایِ من هجومِ خاطراتِ کودکی و نوجوانیِ زیادیست. هر هفته تویِ ساختمانِ کوچیکِ اونجا کلاسِ دینی داشتیم. عصر‌هایِ پنج شنبه...

ولی‌ شاه ورهرام ایزدِ تهران برایِ من نمادِ آرامشه. و من عاشقِ اونجا هستم به همین دلیل!

یه درِ آهنی کوچیک که همیشه بسته س و برایِ ورود باید زنگ بزنی‌ و در رو برات باز کنند. وارد که میشی‌ یک فضایِ قدیمی‌ رو میبینی‌. فضایی که ساختش برمیگرد به زمانِ قاجاریه...

اتاق هایی در سمتِ چپ که اولیش جایی‌ ‌ست که خرید‌هایِ کوچیکِ مذهبی‌ میتونی‌ انجام بدی، اوستا، گاتها، خرده اوستا برایِ نیایش، تقویم‌هایِ مخصوصِ زرتشتیان، انواعِ شمع و عود، چوب صندل، و کندر،... عکس‌هایِ زرتشت، فروهر، چیز‌هایِ دیگه.... اتاقِ بعدی اتاقِ سرایدارِ اونجاست، یه اتاقِ کوچیکِ خیلی‌ تمیز فقط یا تخت و یک صندلی و میزِ کوچیک. اتاقِ بعدی اشپزخونه س. یه آشپزخونه یِ کاملا قدیمی‌ با یک تنور کنارش که غذا‌ها و نون‌هایِ مخصوصِ مراسم در اون پخته می‌شه.

یه حیاطِ کوچیک با سنگفرشِ موزائیک، با شیر‌هایِ آبِ انتهایِ حیاط برایِ شستشو و درختِ پیرِ قدیمی‌ زیبایی در سمتِ راست حیاط.

و اما از ورودی در سمتِ راست بر دیوارِ راهروی کوتاهی‌ درست روبرویِ اون مغازه ی کوچیک، یک تابلو اعلاناتِ قدیمیست با آخرین اخبار از زرتشتیان. سفرها، مراسم، جشن ها، یادبود ها، کلاس ها،.... جلوتر فضایِ تالار مانند آجری بازِ کوچکیست با یک میزِ بزرگِ فلزی که برایِ روشن کردنِ شمع و عود و کندر در نظر گرفته شده. رویِ اون میز همیشه پر از شمع‌هایِ روشن و عود‌هایِ خوش بوست. اگر فراموش کردی با خودت شمع یا عود بیاری یا از اون مغازه ی کوچیک بخری، نگران نباش! همیشه آدم‌هایی‌ اونجا شمع و عود و اضافه شونو گذاشتن برایِ تو :) میزِ فلزیِ کوچیکِ دیگری اونجاست که روش پر از جعبه های شیرینی‌ و آجیلِ مشکل گشا و شکلات ‌ست. خیراتِ مردم ‌ست برایِ شکرانه و نذر‌هایی‌ که داشته اند.... وقتی‌ روزِ زیارت باشه خودشون وایسادن و تعارفت می‌کنن. روز‌هایِ دیگه بی‌ تعارف خودت بردار :)

از اون فضایِ تالار مانند که رد شی، و به سمتِ راست بپیچی، درِ زیبایِ چوبی رو میبینی‌ که قبلش برایِ ورود باید کفش هاتو در بیاری. درِ چوبی رو که باز کنی‌، واردِ یک فضایِ بزرگِ روشن با سقف بلند میشی‌. جایی‌ که برایِ من مفهومِ کامل و مطلقِ "آرامش" ه. تمیزیِ اونجا، و اون بویِ خوش ِخاص، مخلوطی از بویِ عود و بویِ شمع شاید

... تا وارد میشی‌، سمتِ چپ فضایِ کوچکیست که برایِ مردان کلاهِ سفید و برایِ زنان روسری سفید گذاشته شده. باید تمیز وارد شد. همون جا هم میتونی‌ یکی‌ از "خرده اوستا "‌ها رو برداری که مجموعه ای از نیایش‌هایِ روزانه و چند بخشِ دیگه س. تو اون فضایِ اتاق مانندِ بزرگ دور تا دور ، تکیه بر دیوار یک ردیف صندلی گذاشته شده، که میتونی‌ بشینی‌ و نیایش کنی‌. در گوشه ی انتهایی اون فضا یک فضایِ کوچیکِ سنگِ مرمریست، جایی‌ که اول که وارد میشی‌، میری تا اگر دوست داشتی شمع‌ی روشن کنی‌، یا ظرفِ کوچکِ روغنی که خریدی به ظرفِ روغنِ اونجا برایِ روشن نگاه داشتنِ آتشِ کوچکِ اونجا اضافه کنی، از کاسه یِ بزرگِ مسی اونجا دانه‌ای نخود کشمش یا آب‌نباتی از نذر‌هایِ مردم برداری، و در خلوتی کوچیک که انگار فقط خودتی و خدا، نیایشی بخونی‌ و درددلی کنی‌، آرزویی کنی‌. ناز‌ست و نیازی بینِ تو و معبودت!

قبل از خارج شدن‌ میتونی‌ در دو صندوقِ خیریه که یکی‌ برایِ "نیازمندان" ‌ست و اون یکی‌ برایِ "بیماران" پولی بریزی.

 اونجا یه فضایِ خیلی‌ خیلی‌ آروم داره. هیچکس حرف نمیزنه، حتی به آرومی به هم سلامی‌ می‌کنن. اگر بلند حرف بزنی‌ با مشغولِ گفتگو با کسی‌ بشی‌، فوری نگاهت می‌کنن :) همه به اون خلوتگاه که همون شاه ورهرام ایزده می‌رن و بعد روی صندلی‌ها میشینن و نیایش می‌کنن. بعد هم آروم بلند میشن و می‌رن.. همین!

سر و صداها و سلام علیک‌ها و خنده‌ها و تعریف‌ها همه تویِ اون حیاطِ کوچیکِ بیرون اتفاق میفته. اونجا یه فضایِ خیلی‌ شاد داره.

من خب راستش واقعا به دلایلِ مذهبی‌ هیچوقت اونجا نمیرم. وقتی‌ ایران بودم این خیلی‌ خیلی‌ ندرتاً اتفاق میفتاد که روزِ شاه ورهرام ایزد اونجا برم. من همیشه وقتی‌ اونجا رفتم که دلم برایِ آرامشِ اونجا تنگ شده. تو فضایِ اون اتاقِ ساده ی مفروشِ با قالی وقتی‌ رویِ اون صندلی‌ها میشینم، تنها حسی که دارم آرامشه و لاغیر!

 اولین جمعه ای که ایران بودم رفتم اونجا. چون به یکی‌ از دوستهایِ فیسبوکم از مدتها پیش قول داده بودم اونم ببرم، زنگ زدم و خبر دادم. کنارش نشستم و براش با صدایِ آروم در موردِ اونجا و خرده اوستا توضیح دادم و نگاهِ خیره ی سرزنشگر دیگران رو برایِ حرف زدن تحمل کردم :)) و لبخندی زدم به حسِ ِدوستم که گفت: "چقدر اینجا آرومه، چه حسِ آرامشی!"  به نظرِ خودم بردنِ اون به اونجا با خودم لطفِ بزرگی‌ بود!! چون من همیشه اونجا تنها میرم. اون حسِ ِآرامش رو با کسی‌ سهیم نمیشم. و دقیقا به همین دلیل بود که چند هفتهِ بعد جمعه ظهر ساعتِ دو ، یک ساعتی‌ که هیچ آدمِ عاقلی اونجا نمیره، باز رفتم اونجا. هیچ کس نبود. گاهی واقعا کمی‌ ترسناکه که چه تعدادِ زیادی از زرتشتیان از ایران مهاجرت کردن.

یک ساعت اونجا رویِ صندلیِ محبوبم نشستم و هیچ کاری نکردم غیرِ اینکه تمامِ مولکول هایِ آرامشی که انگار در ذره ذره ی هوایِ اونجاست رو تنفس کنم. بیرون که اومدم، آرام بودم. یه حسِ خاصی‌ از بی‌وزنی.

از در که خارج میشدم، همسایه ی دیوار به دیوار هم با چادرِ مشکی‌ همراهِ همسرش از خونه ش بیرون میومد. سلام کردم، لبخند زدن و جواب دادن و دستی‌ بالا بردن. اون کوچه جایِ زیبایست. پر از زیبایی ِدیدنِ زندگی‌ مسالمت آمیزِ بینِ آدم ها... زیباییِ قدرتِ دوست داشتن و احترام به هم دیگه...

 

#مژگان

September 27, 2016