مسابقه انشای ایرون

 

جنگ

مژگان فرهمند

 

اول:

سیزده ساله بودم. عصرِ آخرین روزِ شهریور بود. ذوق زنون زنگِ درِ خونه رو با چهار متر نایلون متری زیرِ بغلم، زدم. همون روز‌هایی‌ که یکی‌ از پز‌هایِ ما کیفیت و میزانِ شفافیتِ نایلونِ متریِ بود که برایِ جلد کردنِ کتاب های درسیمون میخریدیم. مرجان خواهرم درِ خونه رو باز کرد و گفت: "بدو بیا تو، جنگ شده." جنگ؟؟

پدر و مادرم روبرویِ تلویزیون نشسته بودند و وحشت زده اخبار گوش می‌دادند. اولین باری بود که جنگ رو تجربه می‌کردم و اخبارِ جنگ رو می‌شنیدم. تجربه‌ای که هشت سال هر روز تکرار شد و بهترین سال‌ها و خاطرتِ جوانی‌ و نوجوانی منو با خودش برد. جنگی که اون روز گزارشگر تلویزیون اصرار داشت که مساله ی مهمی‌ نیست و به زودی تموم می‌شه. اما این به زودی، هشت سال طول کشید.

همون شب من و خواهرهام ترسان گوشه‌ای وایسادیم و پدر و مادرمون رو تماشا کردیم که تمامِ پنجره‌هایِ خونه رو با پارچهِ تیره پوشوندند، به ما توصیه کردند تا وقتی‌ لازم نیست هیچ چراغی رو روشن نکنیم، چراغهایِ ماشین رو با رنگِ آبی، رنگ کردند، مادرم فرش کوچکی سبدی از موادِ غذایی و یک چراغ قوه و آب و رادیویِ پدرم رو حاضر کرد. نیم ساعت هم نشد که من برایِ اولین بار صدایِ بوقِ آژیرِ قرمز رو شنیدم. کسی‌ از رادیو هی‌ تکرار میکرد: "احتمالِ حمله ی هوایی، احتمال حمله ی هوایی." مادرم دستِ من و خواهر هامو می‌کشید و پدرم وسائل رو میاورد. ما اون شب تو زیرزمینِ خونه خوابیدیم. جنگ شده بود.....

فرداش به مدرسه رفتم. صفِ صبحگاهی اولین روزِ مهر به دادنِ شعار و شنیدن توصیه‌هایِ لازم در موردِ آژیر و جنگ گذشت. خیلی‌ زود یاد گرفتیم که کرمان از مرزهایِ ایران و عراق به اندازه ی کافی‌ فاصله داره که موشکی بر سرمون فرود نیاید. و خب کرمان نقطه ی استراتژیک نبود. همه میگفتن کرمان خبری از جنگ نیست ولی‌ من جنگ رو با پوست و گوشت و خونم تجربه کردم. در تمامِ طولِ مدرسه تا دیپلم گرفتنم، حداقل دو روز در هفته کلاس‌ها تعطیل میشد تا ما به تشیع جنازهِ برادران و پدران هم مدرسه ای هامون بریم. چه کابوسِ وحشتناکی بود اون گریه‌ها و شیون‌هایِ مادران و خانواده‌های داغ دیده، به دنبالِ اون تابوت‌ها راه رفتن. دیدنِ غم آدم‌ها از نزدیک خیلی‌ سخته. از زمین تا آسمون با شنیدنِ وصفِ غمِ دیگران فرق داره. نعیمه سیف الدینی همکلاسی دبیرستانم بود. پدرش کتابفروشی کوچکی درست روبرویِ مسجدِ جامع کرمان داشت. من به تشییع جنازه ی سه‌ برادرِ نعیمه که در جنگ کشته شدند رفتم. برایِ برادرِ سوّمش دیگه فقط بهت زده نگاه میکرد، گریه نمیکرد.

در تمامی‌ زنگِ تفریح‌هایِ ما از بلندگویِ مدرسه نوحه‌هایِ جنگی و اخبارِ جنگ پخش میشد. اخبارِ عملیات تنم رو می‌لرزوند. همه میدونستیم این یعنی‌ تشیع جنازه‌هایِ بیشتر.

همه می‌گفتند کرمون از جنگ خبری نیست، ولی‌ تمامِ در و دیوارِ شهر پر از تصویرِ جنگ بود. همه جا....

تویِ خونه شاممون رو با اخبارِ ساعتِ هشتِ شبِ تلویزیون می‌خوردیم. متنفر بودم از خبرِ اون ساعت. فقط و فقط و فقط اخبارِ جنگ بود و تصاویرِ وحشتناک. پدرم به اخبارِ بی‌ بی‌ سی‌ و رادیو عراق از میون صدایِ وحشتناکِ پارازیت‌ها گوش میداد.

خیلی‌ زود فهمیدم، گلوله‌ها و خمپاره‌ها و موشک‌هایِ جنگی از کسی‌ نمیپرسند که مذهبی‌ هستی‌ یا نه، با جنگ موافقی یا نه، تو جنگ رو شروع کردی یا نه، زرتشتی، مسیحی‌، یهودی یا مسلمونی. اونا هیچ سؤالی نمیپرسیدند. اونا فقط میخوردن به آدم‌ها و میکشتنشون. جنگ فقط میکشت، ویران میکرد؛ آدم ها، پارکها، ساختمان‌ها و حتی خاطراتتو... همه چیز رو...

تویِ جنگ به دانشگاه رفتم. اونجا تصاویرِ بیشتری از جنگ دیدم. همه می‌گفتند کرمون خبری از جنگ نیست ولی‌ تمامِ بیمارستان‌هایِ کرمان پر از مجروح و کشته‌هایِ جنگی بود. دارو نبود. داروهایِ بیهوشی به شدت کمبود بود. بیماران با حداقلِ دارو بیهوش می‌شدند و خیلی‌‌ها از تجاربِ وحشتناکِ بیهوشی شون می‌گفتند. وسائلِ ساده مثلِ سرم و انژیوکت یا مسکن‌ها گاهی حتی نایاب بود توی بخش ها.

پسرِ تلفنچی دانشکده مون جانباز جنگ بود. قطعِ نخاع شده بود. مادرش ازش مواظبت میکرد. و همیشه میگفت: برایِ سلامتش دعا‌ کنین. سالِ دوم دانشگاه بودم که پسرش مرد. تشییع جنازه‌اش نرفتم. دیگه نمی‌تونستم. سایه ی جنگ همه جا بود. همه جا...

شهر پر از مهمانانی بود که از موشک بارانِ تهران و شهر‌هایِ دیگه به کرمون میومدند. همه می‌گفتند کرمون خبری از جنگ نیست . و من هر جا رو که نگاه می‌کردم سرشارِ نشانه‌هایِ جنگ بود. هر روز از خودم می‌پرسیدم اگر اینجا خبری نیست، جاهایِ دیگه که خبری هست چجوریه؟

دوم:

هر دو بچه ی من توی جنگ دنیا اومدند. شاهین فرزندِ دومم در سالگردِ اولین تولدِ شروین دنیا اومد. کمی‌ زودتر از پیش بینی‌ و به دنبالِ یک سزارینِ اورژانس. بدونِ رزروِ خون رفتم اتاق عمل. جنگ بود، خون نبود. دو نفر باید می‌رفتند هر کدام یک واحد خون می‌دادند به عنوانِ جایگزین، تا شاید به تو دو واحد خون رزرو می‌دادند. خانواده م دنبالِ خون دادن بودند. دکتر نتونسته بود بیشتر صبر کنه. من بدونِ رزروِ خون عمل شدم.

بهوش که اومدم، چشمهامو به زور باز کردم، تار میدیدم. هنوز تو عالمِ خواب و بیداری بودم. پرستارِ اتاقِ عمل خم شد و کنارِ گوشم گفت: "جنگ تموم شد. قرارداد رو امضا کردن. پسرت دنیا اومد و سالمه."

خبر تموم شدن جنگ رو قبل از خبر تولد پسرم داد. مهمتر بود. چشمهامو بستم و بعد از هشت سال جنگ، اون شبِ بدونِ جنگ رو خوابیدم. حالا ۲۱ ساله بودم.

سوم:

شروین نه ساله و شاهین هشت ساله بود که فیلم آژانسِ شیشه‌ای تو سینما‌ها اکران شد. تمامِ مدتِ تماشایِ فیلم تمامِ وجودِ من پر از غم بود. جلو ی ریزش اشک هامو نمی‌تونستم بگیرم. همون‌جا فهمیدم که جنگ هیچوقت برایِ اونایی که جنگ رو دیده ‌اند تموم نمیشه. خاطرات‌ش میمونه. جنگ همه چیو ویران میکنه.

از سالن سینما که بیرون اومدیم، رو کردم به شاهین که دستش تو دستم بود و کنارم راه میومد و پرسیدم: "فیلمش چطور بود به نظرت؟" خندید و گفت: "خوب بود ولی‌ خیلی‌ خالی‌ بندی داشت." شوکه شدم. وایسادم و گفتم: "چه خالی‌ بندی؟ اون همش حقیقت بود." شاهین جواب داد: "مامان شوخی‌ میکنی‌؟؟ یعنی‌ اون جوری بود؟ مامان اون فیلم بود. به نظرم خیلی‌ خالی‌ بندی بود." به پسرکی نگاه کردم که خبر اتمام جنگ رو قبل از خبر تولدش به مادرش گفته بودند و اصرار کردم: "نه اصلا خالی‌ بندی نبود. یعنی‌ چی‌ خالی‌ بندی؟؟ خیلی‌ از آدم‌ها عینِ اونا زندگی‌ کردن. جنگ اینجوریه." شاهین نگاهم کرد. شروین با تعجب پرسید: "یعنی‌ اون چیزا واقعی‌ بود مامان؟ "

من جوابی‌ ندادم. به دو تا بچه‌ای نگاه کردم که هر دو تویِ جنگ دنیا اومده بودند و من بارها و بارها از جنگ براشون تعریف کرده بودم ولی‌ هیچ‌کدوم جنگ رو باور نداشتند. اونا جنگ رو ندیده بودند. خداروشکر!

چهارم:

برایِ تک‌تک افرادی که در جنگ مجروح یا کشته شدند، یا عزیزی رو از دست داده اند با تمامِ قلبم احترام قائلم. همونطور که گلوله‌ها و موشک‌ها قبل از اصابت هیچ فرقی‌ بینِ آدم‌ها نمیزارن، منم هیچ فرقی‌ برایِ کشته و مجروحین و جانبازان نمیزارم. برام مهم نیست از چه دین و مسلک و با چه عقیده‌ای هستند، مذهبی‌ بودند یا نه، سرباز بودن یا بسیجی‌ یا آدم‌هایی‌ فقط توی خونه هاشون که با موشک ها و بمب ها کشته شدند. برایِ من تک‌تک شون قابلِ احترامند.

پنجم:

به خونِ هرکسی که به هر نوعی بر طبل جنگ میکوبه تشنه هستم. دوست باشه یا دشمن، نزدیک باشه یا دور، دلیل منطقی‌ داشته باشه یا نه، جدی بگه یا حتی وقتی‌ به شوخی‌ بگه، برام فرقی‌ نمیکنه، دورش رو خطِ قرمزی میکشم. اون آدم رو دیگه نمیتونم دوست داشته باشم. نمی‌فهمم آدم‌هایی‌ رو که اینقدر راحت بر طبل جنگ می‌کوبند. همیشه به خودم میگم شاید چون از نزدیک جنگ رو ندید‌ند.

آرزویِ بزرگم اینه که کسی‌ دوباره جنگ رو تجربه نکنه. جنگ زشت‌ترین چیزی بوده که در زندگیم دیدم، زشت ترین!

ششم:

"مامان یعنی‌ اون فیلم واقعی‌ بود؟"

و حالا بعد از سال ها اون سوالِ شروین رو به همه جواب میدم:

"بله! اون فیلم واقعی‌ بود، خیلی‌ واقعی‌! ما اون فیلمِ لعنتی رو لحظه به لحظه زندگی‌ کردیم. "

#مژگان

January / 11 / 2018